هرروز دمدمهای ظهر صندلی تاشواش را زیر بغل میزد و تلوتلوخوران از خانه بیرون میزد. امّا امروز صبح، پیشاز آنکه عطر ملایم خوشههای بنفش از لابهلای درختان زیتونِ تلخ به مشام برسد، رختخوابش را ترک کرد. عباس غلتی زد و چشمانش بازنشده گفت: «هوا گرمه، بمون خونه».
زری از پردۀ توری دید که از مستراح درآمد و یکراست به سمت درِ حیاط رفت. بیرون درگاهی صندلیاش را باز کرد و تن لاغر و بیرمقش را با احتیاط روی صندلی انداخت و تسبیح گِلیاش را درآورد. عباس گفته بود که پیرمرد بیچاره بعد از مرگ زنش حسابی شوکه شده و تمام دلخوشیاش را از دست داده است. زری از این حرف عباس در دلش خندیده بود. هرکسی نمیدانست، عباس این را خوب میدانست که با رفتن مادرش چه آرامشی به زندگی او و زری برگشته بود و آقابزرگ هم از این آرامش سهم زیادی میبرد.
کمکم کوچه از خواب بیدار میشد. فاطی خانم، همسایۀ دیواربهدیوارشان زودتر از همه بیرون زده بود تا قبلاز اینکه اصغرمافنگی صبحانه بطلبد، ترتیب کارهای روزانهاش را بدهد. بعد از جاروجنجالی که علیآقا بابت کثیفی کوچه به راه انداخته بود، حالا هر روز سرگینهای مسیر رفتوآمد گوسفندهایش را جارو میزد.
ـ آقابزرگ سلام، صبتون بخیر.
آقابزرگ حالیاش نشد. خندید و از دور برای فاطی خانم دست تکان داد. چشمش به برجستگی بدن زن افتاد که از زیر چادر گلدرشت هم بهخوبی پیدا بود. یک دانه تسبیح را از زیر دستش سُر داد و زیر لب «استغفرالله» گفت. انگار کَک به جانش افتاده باشد، پشت کمرش، درست زیر کِش شلوارش، حسابی میخارید. دست برد و با ولع پشتش را خارید. فاطی خانم کارش که تمام شد، رفت. آفتاب از لبۀ دیوارِ سنگیِ خانۀ مرجان خانم کمکم خودش را پایین کشید و روی آقابزرگ و خانۀ کاهگلیاش لنگر انداخت.
عباس که با غرغرهای زری از رختخواب کنده شده بود، پردۀ توری را با دست کنار زد و گفت: نگاه کن زن، این پیرمرد، اصلاً تو این دنیا نیستا!
زری نگاه نکرد، بهجای آن یک چنگه نعناع خشک از داخل مجمعه برداشت و با فشار همه را گَرد کرد: من میرم پیش آقابزرگ که تنها نباشه. شما هم فکر آبودون مرغا باش، لنگ ظهره.
چادرِ سر بند را سرش انداخت، مجمعۀ نعناع را برداشت و شلنگانداز از پلههای ایوان پایین رفت. همینکه خواست از درِ زنگزدۀ حیاط پا بیرون بگذارد مجمعه کج و کمی نعناع پخش زمین شد. به جان شیطان لعنت فرستاد و فکر نحسی آن روز را از ذهنش دور کرد.
حالا زری کنار آقابزرگ است و جز صدای ویزویز مگسها و خِرِشخِرِش تندِ نعناعها هیچ صدایی به گوش نمیرسد. آقابزرگ به اصرار زری خودش را زیر سایۀ درخت میکِشد. ساکت و بیرمق مثل ماشینی که موتورش سالها است از کار افتاده، ساعتها فقط چشم میگرداند و به اطراف نگاه میکند. یک مگس روی بینی افتادهاش بازی میکند، آن را که با دست پس میزند دوباره پشت کمرش را میخارد.
ـ زری، بابای مرجان خانم و که یادته. پیرمرد بیچاره موقع مرگ داشت جون میداد، تموم نمیکرد. مرجان خانم و کُل فکوفامیلشون تو خونشون جمع شده بودن، داشتن قرآن میخوندن که پیرمرد راحت بشه، نشد که نشد. خدا رو شاهد میگیرم یادم نمیره، از خونه شروع کردم به خوندن آیتالکرسی هنوز بالای سرش نرسیده بودم که تموم کرد.
زری نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد. مانده بود که آقابزرگ چرا حرف مرجان خانم را وسط کشیده است. وقتی نگاهش را دنبال کرد علّت را یافت. درِ خانۀ مرجان خانم تا نیمه باز بود و لباسهای رنگووارنگ زنانه روی بند تاب میخورد. مرجان خانم عادت داشت لباسهایش را به تفکیک زیر و رو بشوید. یکبار به زری گفته بود در هفته سهبار ماشین لباسشوییاش کار میکند، دوبار برای لباسهای رو و یکبار هم برای لباسهای زیر و از بخت بد، آن روز نوبت لباسهای زیر بود. نگاه آقابزرگ هنوز توی حیاط مرجان خانم میچرخد. زری سرخ میشود، میخواهد حواس آقابزرگ را پرت کند: آقابزرگ… آقا بزرگ… میگم هوا خیلی گرمه بیان بریم تو… میخواین بریم یه هندوونه بشکنم.
آقابزرگ بدون چشم برداشتن از آن رنگینکمان رنگها، دانههای تسبیحش را یکبهیک از زیر دستان چروکیدهاش سُر میداد: درسته که آیتالکرسی برای مریض معجزه میکنه ولی خب، همین خواهر مرجان خانم داشت از صبش آیتالکرسی میخوند، ولی فایده نداشت. همین که من خوندم، تموم کرد.
آقابزرگ دستبردار نبود. اخلاقش این بود که از هر اتفاق و پیشامدی یک قصه بسازد که در آن هرکار شاقی به قهرمان اصلی، یعنی خودش، ربط پیدا میکرد. تا زری این قصه را تأیید و از آقابزرگ تمجید نکرد، ساکت نشد. این ماجرا را هم بهعنوان یکی از صدها افتخارات زندگی ۸۵ سالۀ خود در دفتر ذهنش ثبت کرده بود تا وقتوبیوقت آن را از گنجۀ افکارش بیرون بکشد و برای بقیه تعریف کند.
زری هیچ اعتقادی به قصههای آقابزرگ نداشت، ولی عباس بعضی وقتها موقع رفتن برق، در سکوت و تاریکیای که آدم را یاد شب اول قبر میانداخت، یکی دو تا از قصههای پدرش را با آبوتاب فراوان تعریف میکرد. زری فکر کرده بود که خوب است عباس سواد ندارد وگرنه تا الآن کتابی در وصف یک پیر مقدس نوشته بود و تمام این ماجراها را بهعنوان معجزه در آن چاپ کرده بود.
یادش میآمد که عباس تعریف کرده بود، پدرش به همین مرجان خانم گفته بود که تو دلیاش پسر است. آنقدر این را با اطمینان گفته بود که عباس باور کرده بود چشمان پدرش از روی لباس و آن همه لایۀ چربی، بچه را دیده است. بعد که مرجان خانم میزاید، اتفاقاً بچهاش پسر میشود و اینطوری، آقابزرگ دو مرید پروپاقرص برای خودش دستوپا میکند. بعدها با نقل این ماجرا از زبان مرجان خانم، اهالی کوچه، مخصوصاً زنها، آقابزرگ را صاحب چشم بصیرت دانستند و برای هر کار کوچک و بزرگی سراغش را میگرفتند. هربار که یکی از همانها شکمش ورم میکرد بهجای آنکه به پزشک مراجعه کند پیش آقابزرگ میآمد تا جنسیت بچه را تعیین کند و البته قبلش نذر هم میکرد که اگر آقابزرگ بچه را سالم هم تشخیص دهد، پولی بهعنوان هدیه به او پیشکش کند. آقابزرگ حتّی میدانست ریشۀ مشکلات و مریضیها چیست، مثلاً بیماری اصغرمافنگی را به بدگوییهایش از دروهمسایه ربط داده بود. یا حتّی میتوانست با ارواح در ارتباط باشد و به بازماندگانش بگوید که متوفی جهنمی است یا بهشتی، البته در این میان هرکسی که به آقابزرگ بدیای کرده بود بدون استثناء جهنمی بود. حالا زری سر درنمیآورد چرا آن دهباری را که آقابزرگ بهاشتباه جنسیت موجود توی این شکمهای ورمکرده را تشخیص داده بود، یا بعد از تشخیص علّت مشکلات و رفع آنها، بازهم مشکلات به قوّت خود باقی بود، به حساب نمیآمد. اتفاقاً یکبار این سؤال را از عباس پرسیده بود. عباس چپچپ نگاهش کرده بود و بدون معطلی گفته بود: «اونا خودشون اعتقاد و ایمانشون کم بود، اگر اعتقادشون مثل مرجان خانم بود حتماً همونی میشد که آقابزرگ گفته.» اعتقاد!!!!! مرجان خانم!!!!! همان موقع بود که به جای شاخ، یک برآمدگی به اندازۀ سکۀ ده تومنی روی سر زری درآمده بود، هرچه هم سراغ دوا و درمان رفته بود، کاری از پیش نبرده بود. البته از آنجا که زری زن باحیا و اعتقادی بود، دوست نداشت پیش چشم دکتر مهرابی، با آن صورت سهتیغ کردهاش، روسریاش را کنار بزند و زیر انبوه موهایش، آن ورم را نشان دهد. پس چارهای نداشت جز آنکه با آن بسازد و با داروهای گیاهی دلش را به درمان خوش کند.
حالا کوچه شلوغ شده است، احمدْ کفترباز دوباره از روی پشتبام، خانۀ دختر همسایه را دید میزند. دختربچههای قدونیمقد بساط خالهبازی راه انداختهاند. از ته کوچه صدای گریۀ بچۀ اعظم خانم میآید. دوباره برهنه بیرون زده. دختربچهها با دست به او اشاره میکنند و ریزریز میخندند. زری چِندشش میشود. زیر لب استغفرالله میگوید، بلند میشود و پسر اعظم خانم را توی حیاط میگذارد و با عصبانیت در را میبندد. آقابزرگ از دور میخندد. زری که برمیگردد آقابزرگ یکی از آبنباتهای صورتیرنگ چندروزماندهاش را از ته جیب میکَند و در دهانش میگذارد.
سروکلۀ فاطی خانم با آن چادر گلدرشتی که یکورش روی زمین میکشد، دوباره پیدایش میشود. بالای سر زری و آقابزرگ که میرسد، خورشید پشت هیکلش جا میماند. بوی قرمهسبزی از تمام تنش به سلولهای بویایی زری میرسد. بعد از کلی سلام و احوالپرسی از آقابزرگ میخواهد که برای دختر دمبختش با قرآن تفأل بگیرد. زری که نمیداند این یک مورد کِی به لیست کارهای آقابزرگ اضافه شده است، میگوید: «إنشاءالله خیر است.» آقابزرگ صلوات میفرستد و جواب تفأل را به فردا حواله میدهد. البته دوباره فیلش یاد هندوستان میکند و از آنجا که دو تا گوش مجانی پیدا کرده است قصۀ قدیمترها را وسط میکشد تا مُهر تأیید قهرمانیاش را از فاطیخانم هم بگیرد. زری توی دلش خداخدا میکند که این قصه هرچه زودتر تمام شود. یکدفعه سگ نگهبانِ کوچه شروع میکند به پارس کردن. از پشت فاطی خانم هیکل تنومند مردی آسمان بالای سر آنها را تاریک میکند. هر سه چشم میگردانند.
ـ ها، دوباره داری مخ کی و میزنی. کدوم بیچارهای و میخوای بدبخت کنی. تف به ذاتت با این بزرگیت. خیال کردی ممکلت قانون نداره کارت میکنی و فلنگ و میبندی…
تا حالا هیچکس با آقابزرگ اینطوری صحبت نکرده بود. صدای مرد آنقدر بلند است که همۀ اهالی کوچه خبردار میشوند. انگار که معرکهگیری بخواهد ماری از سبد بیرون بیاورد، ولولهای در کوچه برپا میشود. مرد حالا دارد حرفهای بیشرمانهای میزند. عباس که جلوی برنامههای ماهواره روز تعطیلش را خوش میگذراند، صدای ولوله را تشخیص میدهد و با هولوولا، پابرهنه از در بیرون میزند و بدون آنکه کوچکترین توضیحی از مرد بخواهد، رگ غیرتش میجنبد و با او درگیر میشود. علیآقا که از همۀ مردهای کوچه درشتهیکلتر است، با زیرپوش نخنما و شلوارک راهراه مسخرهای خودش را وسط آن دو میاندازد، امّا همینکه میخواهد آن دو را از هم جدا کند شانهاش به زری میخورد. زری چندشش میشود. فاطی خانم که خودش را از وسط دعوا عقب میکشد، یکراست روی سینی نعناعها فرود میآید. وسط این معرکه مرجان خانم چشمان سرمهکشیدهاش را نازک میکند و به زری چپچپ نگاه میکند. زری بعدها میفهمد که این نگاه یعنی حالیات میکنم. صورت عباس خونی میشود. زری هول برش میدارد، میخواهد با چادر صورت عباس را پاک کند که دست زن را پس میزند و دوباره به جان مرد میافتد. آقابزرگ رمق حرف زدن ندارد ولی از چهرهاش پیدا است که حسابی ترسیده است. آبنبات از دهانش سُر میخورد و همراه خِلطِ کشداری روی زمین میافتاد. سگْ حسابی پارس میکند. بادِ نسبتاً شدیدی روی درختها چنگ میاندازد و شکوفههای بنفشِ کمجان را از شاخهها جدا میکند. مرد که دوباره فریاد به راه انداخته، تمام مگسها را میپراند. هیچکس از حرفهایش سر در نمیآورد:
ـ اون زن بدبخت و یادته، همونی که برای بابای بیهمه چیزت کار میکرد. یادته چیکار کردی باهاش. منم بچهاش…
همه هاجوواجاند که قضیه از چه قرار است. آقا بزرگ که نگاهش وارفته و لبولوچهاش آویزان شده است، یکدفعه از جلد قهرمانیاش درمیآید و قیافۀ کسی را به خود میگیرد که خرش وسط پُل گیر کرده است. گنجۀ افکارش واژگون میشود و زیر تمام آن افتخارات، جلدی کهنه از ماجرایِ سالهای جوانی نمایان میشود.
ـ من بچۀپسافتادۀ توی عوضیام. حالیته؟! ای خدااااا، من چه گناهی کرده بودم که سرنوشتم این شد. خدا لعنتت کنه پیرمرد… لعنتت کنه… روز خوش نبینی…
بچۀ آقا بزرگ؟!!!! اعظم خانم لبش را میگَزد. صدای اذان مسجد در کوچه میپیچید و ولوله، آرامآرام خاموش میشود. عباس شل میشود. اصغرمافنگی دست میکشد لای موهای جوگندمیاش و نگاههای کدگذاریشدهای با فاطی خانم ردّوبدل میکند. زری چادرش را جلوی صورتش میکشد و آب دهانش را محکم قورت میدهد، تلخ است. دلش میخواهد تمام این حرفها اشتباه باشد، دلش میخواهد تمام قصههای قهرمانی آقابزرگ را باور کند و به همۀ آنها یکجا ایمان بیاورد. آقابزرگ سرش را پایین میاندازد و با چهرهای شرمگین و عرقکرده، مثل لاکپشت آرامآرام به سمت خانه برمیگردد. تسبیح گِلی، کنارِ در از دستش رها میشود. مرجان خانم انگار که بخواهد اثر انگشت زری را از روی شانۀ همسرش پاک کند، چندبار روی شانۀ علیآقا میزند و با اشارۀ چشم او را به خانه میبرد. همسایهها یکبهیک پراکنده میشوند. زنها دورتر که میشوند پچپچشان گُل میکند. مرد همانجا وسط کوچه وامیرود و درحالیکه سرش را دائماً به راست و چپ میچرخاند، ریزریز ناسزا میگوید. مگسها بر سر آن تکه آبنبات به جان هم میافتند.
فردای آن روز هوا خیلی گرم بود. زیتونهای تلخ هیچ عطری نداشتند. فاطی خانم برای جواب تفألش نیامد. گنجۀ افتخارات آقابزرگ ویران شده بود و تنها کتاب باقیمانده، ماجرای یک رسوایی بزرگ بود. آقابزرگ انگار که لبهایش را به هم دوخته باشند، برای همیشه هیچ حرفی نزد؛ حتّی یک کلمه. عباس دیگر هیچ قصهای برای تعریفکردن نداشت. شبهایی که برق میرفت، هرچند نور ماه دستوپا میزد تا از پردۀ توری و پنجرۀ کوتاهقدْ خانه را روشن کند، امّا سنگینی سیاهی و صدای غمانگیز جیرجیرکها و زُل زدن عباس به دیوار، جان زری را میگَزید. با خودش فکر میکرد که نکند تمام این اتفاقات برای این باشد که بارها از خدا خواسته بود که قصههای آقابزرگ تمام شود، که مردم این محله کمی سر عقل بیایند و از اعتقاد بیموردشان نسبت به آقابزرگ دست بردارند. زری از درستی این فکر شرمنده بود. حالا خودش هم حسابی دلش برای باور کردن قصههای آقابزرگ لک زده بود؛ برای شنیدنش از زبان عباس. او شیرینی یک فریب بزرگ را به تلخی گزندۀ این روزهای مرده ترجیح میداد.