باید همان لحظه که نگاه هرز و بیصاحابش را روی صورتش ول کرده بود، همان لحظه که با گفتن عزیزم، بوی ادکلن و سیگارش را به خوردش داده بود، درِ اتاق را به هم میکوبید و از آن هوای وحشی فرار میکرد؛ امّااا… دلش به رفتن وا نداد. هوس یک دستِ گرم از سرش گذشت. هرچند چیزی ته دلش آزارش میداد، امّا پیشاز فکر کردن به آن، شال از روی موهایش سُر خورد، وزن مانتو از روی تنش کنار رفت و عرق شرمْ نصف بدنش را با خودش شست و برد.
آن طرفِ درْ کسی ناله میکند. صدای ناله و قارقار یک دسته کلاغ درهم میتند و از لای روزنۀ در و پنجره تو میزند. مدّتی است که ذهنم دهن باز نکرده به حرفهای مردۀ صدتا یک غاز؛ به اینکه هنوز هم امیدی هست، اینکه باید دعا کرد، اینکه لابد حکمتی در کار است. وقتی سحرها مادر با تسبیحاش کلنجار میرود که ایمانش از دست نرود؛ من تختْ میخوابم و فکر میکنم خدای شر خداتر از خدای خیر است. این زندگی نکبتی همیشه ریگی به کفش دارد، کاری هم نمیشود کرد، پس بیخیال. تا کی باید منتظر بارقهای از غیب باشیم!!!
باد پُرفشارِ پنکه پیراهن تابستانه را به تنم هل میدهد و حس میکنم مایعی سکرآور از فرق سر به تمام تنم جریان مییابد. هنوز به ساق پایم نرسیده که با صدای تیزِ «نفس بکش، تو رو خدا نفس بکش…» عقب میکشد. باز لاشخوری دور تختِ پدر چرخ میزند و مادر میکوشد تا کسی در این خانه طعمهاش نشود. صدا تیزتر میشود، لاشخور تندتر چرخ میزند، مغزم داغ میکند و بیاختیارِ من حرف میپراند:
ـ اول و آخرش که میمیره، خب بزار الآن بمیره. هم خودش راحت میشه هم ما.
انگار روی سرم آب جوش ریخته باشند یا آتشی توی سینهام الو گرفته باشد، مثل فشنگ از جایم میپرم. این چه حرف نابجایی بود دیگر! شاید تقصیر نداشتم. برای هر سهمان سخت است که آب شدنت را روی تخت ببینیم و به روی خودمان نیاوریم. سختیاش برای تو بیشتر است که اجازه بدهی بدن عریانت را با پارچۀ نمدار تمیز کنیم، یا موقع خوراندن سوپْ دور گردنت دستمال سفیدی ببندیم، یا ظرف شبانهات را در برابر نگاهت از زیر تخت بیرون بکشیم. بدتر از همه اینکه وانمود کنیم هنوز هم زندهای، که ما خسته نشدیم، که این تن مچالۀ پُرزحمت را که روزی برای من و مادر، پدر و همسر بود، هنوز هم دوست داریم. اصلاً کاش میان ماندن و رفتنْ خودت انتخاب میکردی. عین آفتاب برایم روشن است که اگر مرگ آسان اینجا هم قانونی بود، از آن روزی که این مرض لعنتی مثل اجنه سروکلهاش توی زندگیمان پیدا شده بود یک لحظه هم حاضر به ادامۀ زندگی نبودی. شاید من و ماد… مادر را نمیدانم، من همراهیت میکردم و با هم خودمان را از شر این زندگی بیهمهچیز خلاص میکردیم.
حوصلۀ جواب دادن به تلفنهای پیدرپی را نداشت. گوشی را برداشت و روی میز رها کرد. به درک که قرار کاری مهمی لغو میشد. این گراز پیر حالا روی صندلی چرمیاش لَخت افتاده و به هیچچیزی جز خودش فکر نمیکند. از پشت شیشۀ رفلکس آن شرکت ده طبقه، همه چیزْ آن پایین به نظرش خوب میرسید. انگار هیچ غم و غصهای در چهرۀ مردم شهر نبود. دکّۀ روزنامهفروشی آنطرف خیابان خلوت بود، شاید آن روز حادثهای برای گفتن نداشت. وقتی لبۀ پنجره ایستاده بود، دیگر خیلی خستهتر از آن بود که ببیند رنج و درد مثل کرم توی زندگیاش وول میزند. از بوی نحسی که از پشت درِ خانهشان هرروز به مشامش میرسید، عُقش میگرفت. ادکلن و سیگار، بوی خوبی داشت. عمیق بو کشید و درحالیکه شالِ آبیاش بال درآورده بود، فریادی از گلویش در شلوغی خیابانِ بیرنگ گم شد.