ادبیات، فلسفه، سیاست

on the road

جامانده

انگار قرار نبود این معما حل شود. به قول مامان هیچ‌چیزی تو این دنیا حساب‌وکتاب ندارد. درست مثل من که بی‌هیچ دلیلی، دیگر آرزوی خوانندگی نداشتم. گاهی آرزوها پشت زمان جا می‌مانند و آرزوهای نو با عشوه جایشان را تصاحب می‌کنند.

ـ حتی فکرشم نمی‌کردم که یه روز حرفای صفرعلی، من و از خر شیطون پایین بیاره. آخه خودت که می‌دونی، خری که من سوارش بودم، از اون چموشا بود. به هیچ صراطی مستقیم نبود.

با لبخند گفت: امّا به قول حافظ: این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم. درست وقتی که سرم رو توی سبد سیب‌زمینیا کرده بودم و داشتم بین بد و بدتر یکی و انتخاب می‌کردم با گوشام حرف‌های صفرعلی رو شنیدم.

ناگفته نماند که گوش‌های مامان همیشه مایۀ شگفتی من و بابا بوده است. برای اطلاع عرض کنم مثلاً یک‌بار که بابا درِگوشی داشت از شام مامان بد می‌گفت یکدفعه مامان با کفگیر بالای سرمان ظاهر شده بود و بعد از آنکه کلی لیچار بار بابا کرد، به‌عنوان تنبیه از یک هفته وعدۀ شام محرومش کرد. تنبیه من هم شامل یک چشم‌غره و دو ساعت بی‌محلی بود. بگذریم. آن روز هم در دکّانْ آنتن‌های شنوایی‌اش را حسابی هوا کرده بود و ریزودرشت حرف‌های صفرعلی، کاسب محلّه‌مان را شنیده بود.

ـ می‌دونستی امروز تولد هایده‌اس؟

ـ نه.

 صفرعلی موبایلش را نشان داده و گفته بود: نگا، اینجا نوشته. «۲۱ فروردین تولد بانوی خوش‌صدای ایرانی، هایدۀ عزیز، مبارک.» نوشته اسمش معصومه دده بالا بوده.

ـ خدا بیامرزش نور به قبرش بباره.

ـ قبرش کجاس؟

ـ چه می‌دونم… حالا چه فرقی داره هرجا هَ نور به قبرش بباره.

ـ نگا چقدم خوشگل بوده.

مامان گفت: تا این‌جای حرفا، نه‌ تنها از خر شیطون پایین نیومدم، بلکه دوس داشتم دو تا از اون سیب‌زمینیای چاق‌وچله رو وسط فرق سرشون جا بدم.

خندیدیم؛ من بلندتر از مامان. پرسیدم: خب چرا جا ندادی؟

ـ بابات همیشه می‌گه زن باید باوقار باشه، زود از کوره در نره. منم که گوش به حرف. به جاش تو دلم گفتم: بابا ای والله. نور به قبرش بباره؟! دین و ایمونتون کجا رفته آخه. نور به قبر این زنیکۀ کاباره‌ای بباره!!! خاک تو سر بی‌مخِ چلغوزتون. ها این و بگید: قیافۀ عنترمنترش حالی‌به‌حالی‌تون کرده.

از بس شیرین حرف می‌زد، خنده‌‌ام به قهقه تبدیل شد.

ـ حالا نگا به هم چی می‌گفتن. صفرعلی گفت: اتفاقاً دو روستا پایین‌تر، یه روستایی هَ به اسم دربالا. اهالیش فک میکنن که هایده اهل اونجا بوده. ینی فک میکنن دده ‌بالا همون دربالائه.

مرده گفت: چه حرفا! دَ دِه چه ربطی به دَر داره آخه.

صفرعلی گفت: همین و بگو… ینی آدم ده تا سخنرانی گوش بده به اندازۀ گوش دادن به این صدا روش تأثیر نمی‌ذاره. صداش آدمو از زمین میکَنه.

مرده گفت: گل گفتی والا، راسّ و حسینی صداش آسمونیه. آخ‌آخ مخصوصاً ترانۀ ساقی‌ش. چی بود؟ هوم هوم ساقی… اونقدددرر هوم … مستم کن که بشم دور از دنیااااا…

صفرعلی پرید وسط خوندنش و گفت: اصلاً اگه هایده نمی‌خوند، توئه صداقشنگ می‌خوندی!

من و مامان آنقدر خندیدیم که چشمانمان پر از اشک شد.

طبق اعترافات مامان اینجا بود که حسابی ذهنش مشغول شده بود و فکر کرده بود که خوانندگی برای زن همیشه هم بد نیست. یعنی به آدمش بستگی دارد و اینکه چه می‌خواند. یعنی اگر زنی بتواند خوب بخواند طوری که یک نفر را از این عالم بِکند، اصلاً هم بد نیست.

مامان حدوداً یک ربع، تخته‌گاز مسیر حرف‌ زدنش را دنبال کرد: زن اگه بزک‌دوزک نکنه، اگه اداواطوار درنیاره، خیلی سنگین‌و‌رنگین بخونه، هیچم بد نیست… و ازاین‌دست حرف‌ها.

باز هم قانع نشده بودم. داشتم فکر می‌کردم، با توجه به همۀ اتفاقات دیروز، اصلاً منطقی نیست که مامان این‌ همه تغییر عقیده داده و به خواندن من راضی شده باشد. تازه آن هم مامان من که در جوانی انگشتش را در دهانش می‌گذاشت تا موقع صحبت با مرد نامحرم صدایش تغییر کند. سه سال کم نبود. سه سال درگیری و بگوومگو برای خواندن و همیشه هم مرغ مامان یک پا داشت: نه. پاک گیج شده بودم. ولی انگار گاهی قرار نیست هیچ منطقی در میان باشد، فقط خیلی ساده همه چیز تغییر می‌کند.

مامان گفت: حالا فهمیدی چرا نظرم عوض شده؟

نفهمیده بودم.

مثل پتو دورم پیچید. انگار که بخواهد حرفهایش را آماده کند، نفسی کشید و گفت: دوس ندارم مث من فقط بلد باشی خونه‌داری کنی یا از صب تا شب دستمال دستت باشه یا چه می‌دونم ریخت‌وپاش این‌و‌اون و جمع کنی. بعضی وقتا که به دستام نگاه می‌کنم نمی‌دونم به کی، ولی میگم دستام و بهم پس بده. خب، دلم برای اون پوست صاف و روشن و بدون چروک تنگ می‌شه…

بغض کرد. آن را که فروخورد به سختی ادامه داد: می‌فهمی؟ نمی‌خوام تو هم بعداً پیش خودت شاکی بشی که مامانِ فلان فلان‌شده صدام و بهم پس بده.

می‌خواستم چیزی بگویم. اجازه نداد و با صدای بلندتر گفت: الان وقتشه که شانست و امتحان کنی. ببینی اصلاً اینکاره هستی یا نه. حسابی تمرین کن. البته فعلاً توی حموم…

مامان خندید. من هم از خندۀ مامان لبخندی زدم. حلقۀ دستانش که از دورم رها شد دستم را فشرد و درحالی‌که صورتش مثل گویِ درخشانی شده بود با لبخند غلیظی که گوشۀ چشمانش را حسابی چین‌ داده بود گفت: راستی امشب میخوایم جشن بگیریم. یه جشن کوچولوی سه نفره. تو می‌خونی، من و باباتم می‌رقصیم. باشه؟!

باز هم خندیدیم. گوی درخشان به سمت آشپزخانه رفت. بلندبلند گفت: انگار خوشحال نشدی! شایدم تعجب کردی. یادت باشه هیچی تو این دنیا حساب‌وکتاب نداره.

***

دوباره یاد اتفاقات دیروز افتادم. اتفاقاتی که آن‌ها را بلعیده بودم و هضمش برایم سنگین بود. می‌خواستم همه را یک‌جا بالا بیاورم. کاش همان‌موقع که از خیر سیب‌زمینی‌های پلاسیده و غده‌دار گذشته بودم، بیرون می‌زدم. کاش درست وقتی که صحبت‌های آن دو ته کشیده بود خودم را وسط معرکه نمی‌انداختم. تقصیر هم نداشتم. این حرف‌ها بودند که در دهانم غلغل کردند و بدون اجازه من بیرون ریختند:

ـ یعنی شما خدا و پیغمبر نمی‌شناسین. پیغمبر به زَنا نگفته با نامحرم با ناز و کرمشه حرف نزنید؟ اون‌وقت می‌گید نور به قبر فلانی بباره! صفرعلی از شما بعید بود، والا.

ـ کجای قانون خداست که زن نخونه؟؟؟؟

ـ استدلال و نگا! مگه همه چی تو قانون خدا گفته شده. کجای قرآن نوشته ازدواج با حیوانات حرامه، جناب باسواد؟!؟ خب پس برو… استغفرالله.

ـ چه ربطی داره آخه. چشممون و که نمی‌تونیم به واقعیت ببندیم. صدای زنا از تو ماشین و خونۀ اکثر ایرانیا میاد. گوش که می‌دن حالشون خوبه.حالا شما بیا حال همه رو بگیر که مثلاً صدای زن بده.

ـ خودت فهمیدی چی گفتی الان؟ چرت‌و‌پرت نگو. یه کلام صدای زن مفسده‌برانگیزه و جایز نیست یکی مثل تو بشنوه که دلش حالی‌به‌حالی بشه. فهمیدی؟!

ـ واقعاً صدای سیمابینا مفسده‌برانگیزه یا تتلو؟

ـ هر دو. رضایت خدا مهم‌تره یا رضایت شما؟

ـ چیزی که مردم رو راضی می‌کنه خدا رو هم راضی می‌کنه حالا چه صدا باشه، چه هرچی.

ـ یعنی رضایت خلق به همجنس‌گرایی هم، رضایت خداست؟

نمی‌دانستم این کلمه دیگر از کجا پیدایش شد. از خجالت سرخ شدم. از در دکّان چند تا سر تو زده بود و چند نفری هم عابر پیاده می‌خواستند بفهمند قضیه از چه قرار است.

ـ رضایت خلق بر همجنس‌گرایی نی. چند درصد جامعه مگه همجنس‌گرا هستن؟

ـ آمار گرفتن که ۵۰ درصد، حتی بیشتر. البته از بعضیا که ممنوعیت آوازخونی زن رو از اساس منکرن، برمیاد که این مورد رو هم رضایت خدا جا بزنن.

ـ لطفا منبع معتبر ۵۰ درصد و اعلام کنید. اصلاً هر کی هر نظری داره برای خودش. کل دنیا دارن به اختیار زَنا احترام میذارن جز این‌جا. چون بعضی‌ها با شلوغ‌بازی به فکر تحمیل سلیقه خودشون هستن.

ـ خب یعنی شما الان موافقید که مادر و خواهرتون فردا برن تو خیابون آهنگ عاشقونه بخونن. واقعاً اگه یه جو غیرت داشتی رو این مسئله بحث الکی نمی‌کردی یعنی الان زَنا بخونن همه چی گل‌وبلبل میشه؟ تو راحت می‌شی؟

ـ زَنا رو از عالم حذف کنید چی؟ همه چی خوب می‌شه. می‌دونی چند تا زن و دختر جوون به‌خاطر همین مسخره‌بازیا خودشونو کُشتن…

مرد دیگر داشت فریاد می‌کشید: «شما اصلاً می‌دونید دخترم چرا خودشو کشت که شدی کاسۀ داغ‌تر از آش؟شما…»

تمام مسیر برگشت، آخرین حرف‌های مرد در سَرم زنگ می‌زد. حتّی تمام امروز داشتم فکر می‌کردم که چرا دخترش خودکشی کرده بود؟ یک عالم فکر و خیال جور و واجور به سرم زد. دلم آشوب بود. چطور می‌توانستم به پریسا بگویم که جانم به جانش بند است. اگر تمام این مدّت با مخالفت‌های من، فکری به سرش می‌زد چه خاکی به سرم می‌ریختم!

***

انگار قرار نبود این معما حل شود. به قول مامان هیچ‌چیزی تو این دنیا حساب‌وکتاب ندارد. درست مثل من که بی‌هیچ دلیلی، دیگر آرزوی خوانندگی نداشتم. گاهی آرزوها پشت زمان جا می‌مانند و آرزوهای نو با عشوه جایشان را تصاحب می‌کنند. باید داد می‌زدم: آهای، آرزویم را پس بده؛ من و مامان به نتیجه رسیدیم. ولی صدایم درنمی‌آمد. البته بی‌دلیل هم نبود. هم من، هم مامان و بابا خوب می‌دانستیم، هرچند هیچ‌کدام به روی هم نمی‌آوردیم، که برای خوانندگی تنها اجازۀ مامان کافی نبود. باید از هفت‌خوان می‌گذشتم: برادرم؛ دایی‌ها؛ مادربزرگم؛ یکی از عموها و نهایتاً به قول حافظ: محتسب شهر. و من نه حوصلۀ رستم‌بازی را داشتم و نه دیگر دل‌ودماغ خوانندگی.

باید به مامان می‌گفتم. امّا آن شب وقت مناسبی برای گفتن نبود. مامان خواست بخوانم، البته تأکید داشت به‌جای اشعار بندتنبانی، از حافظ بخوانم و طوری بخوانم که از زمین کَنده شود. بابا همان موقع گفت: تو سنگین‌تر از این حرفایی. و هر سه خندیدیم.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش