امروز، تودوروف مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. صدایی که همین چند لحظه پیش از گیرندهیِ رادیویِ تویِ آشپزخانه بیرون آمد، زمان مرگش را مشخص نکرد. صدا گفت: «تودوروف مرد»، صدایِ زنگ برجِ ناقوسِ کلیسای قدیمیِ روستا سر نیم ساعت نواخته شد و نان کرهایام از توستر بیرون پرید. همانطور که تیغهی چاقو را روی قالب کرهی نیمه شور میکشیدم، فکرکردم، روزی که تزوِتان تودوروف میمیرد، نمیتواند روز خوبی باشد. به نان کرهایام که عسل میزدم، متوجه این شدم که اگر او قبل از نیمه شب مرده باشد، بایستی دیروز روز بدی میبود، در حالیکه دیروز، در مجموع، بدتر از روزهای قبل نبود.
نان کرهایام را که بلعیدم، دکمههای پیراهنم را که بستم، کراواتم را که درست کردم، از در خانه رد شدم. در را دو بار قفل کردم. با این حال چند لحظه بعد از خودم خواهم پرسید آیا در را درست قفل کردهام.
همینکه سوار ماشین شدم، با آرامش خاصی دوباره با صدای مرد درون رادیو مواجه شدم. همیشه نگرانِ چند متر فاصلهای هستم که در سکوت از درِ ورودی خانه تا در ماشینام طی میکنم. صدا گفت: «پسر بچهی پنج ساله بعد از اینکه ناپدریاش مجبورش کرد به خاطر پیپی کردن در رختخواب، چندین کیلومتر در تاریکی مطلق بدود، مُرد». سرم را کمی به طرف راست چرخاندم و قوها را روی دریاچه که در پایینترین قسمت پارک قرار دارد، دیدم. هر روز از میان این پارک عبور میکنم. ارتفاع خورشید هنوز در آسمان کم بود و انوارش به صورت مورب بر روی آبِ آبی رنگ فرود میآمدند. خبرنگار تصریح کرد که پسر بچهی پنج ساله به ناچار دور تا دور دریاچهی کنار خانهی پدر و مادرش دویده است. ناپدریاش با دوچرخه او را دنبال کرده است. خبرنگار دوباره گفت: «ناپدری که فکر نمیکرده پسر بچه مادرش را صدا بزند با کمک چراغ قوه چندین ضربه به پسر بچه وارد کرده است. در اثر این عمل خشونت آمیز، چراغ قوه شکسته است.» با ماشین رویِ پلی که از میان این پهنهی آبی رنگ میگذرد، فرود آمدم. وقتی مثل امروز صبح سطح آب دریاچه بالاست، شاید این طور فکر کنیم که روی آب سر میخوریم. یک قو به کندی به دریاچه نزدیک شد و به پرواز در آمد.
من در محوطهی پارکینگ کالج حومهی شهر به عنوان مدیر کار میکنم، از پنجره دیدم که چند نفر پشت دفتر کارم ایستادهاند و علف زیر پایشان سبز شده است. با اینکه دیر نکرده بودم، قدمهایم را تندتر کردم. قبل از آنکه درِ بزرگ راهرو را هل بدهم، صاف ایستادم و فکام را منقبض کردم تا دوباره کمی اعتماد به نفسِ بیشتر به چهرهام ـ که میدانستم شل و خیس عرق شده است و استعارهی خیلی فاحش از شیوهی من از در ـ جهان ـ بودِگی است ـ ببخشم. آنطور که باید، با قیافهای نگران و ظاهری عجول سلام کردم، در را باز کردم و روی صندلی قدیمی چرمی پشتِ میز کار بزرگم نشستم. میز کارم از چوبی کهنه ساخته شده است.
ـ نفر اول کیست؟
ـ منشیام از دفتر کناری داد زد: خانم کوریّا.
بفرستید بیاید داخل.
مسابقهی رقص شروع شد و تا ساعت ۱۰:۱۲ دقیقه طول کشید. خانم کوریّا دیروز بعد از ظهر سر کلاس انگلیسی مجبور شده بود دو دانشآموزی را که میخواستند همدیگر را خفه کنند از هم جدا کند. او اکنون از پذیرش مسبب درگیری، در کلاسش خودداری میکرد و خواستار ـ این کمترین چیز بود ـ تشکیل یک شورای انضباطی فوری که الزاما با اخراج قطعی دانشآموز همراه باشد، بود. خانم کِروزِ آمده بود تا به من اطلاع دهد که دیروز عصر، دانشآموزِ کاملا جدید کلاس سوم «س» قبل از اینکه در کلاسش را محکم به هم بکوبد، او را «فاحشهی کثیف» خطاب کرده است. پدرِ دانشآموز ـ بعد از اینکه خانم ِکِروزِ بحثی جدی با مامانِ شاعره ی بسیار جوان، پای تلفن داشته ـ میخواست مرا در حضور معلمی که در این قضیه نقش داشته است و در حال حاضر بسیار عصبانی بود، ببیند. آقای پِرسیان معترض شد که: اعتبارات مالیِ اختصاص داده شدهیِ امسال به کارگاههای تقویتی و جایگزین برای رسیدن به «یک راه حل صحیح» و بخصوص موثر، کافی نبودند. خانم آمپرَن نمیفهمید که چرا سه و نیم روز متوالی مشغول بررسی برگه های امتحانات آزمایشی است در حالیکه بعضی از همکارانش هیچ برگهای را بررسی نکرده بودند.
منشیام که عادت کرده بود به جای جا به جا شدن جیغ بزند، داد زد و گفت: «خانم رییس ساعت دو برای امضای قراردادِ مشارکت با شبکهی آموزش اولویتدار میآید.» در سکوت با تکان سر موافقت کردم، چهار گزارش و چهار مجوز متفاوت را کامل و امضا کردم. در دو جلسه حضور یافتم، سه شورای انضباطی تشکیل دادم و هنوز ساعت دوازده و نیم بود. خودم را به دریاچه رساندم، ماشینام را به شکل مورب کنار جاده پارک کردم و رفتم نزدیک آب نشستم. صدای مرد تویِ رادیو ـ البته مردی که صبح حرف میزد نبود ـ که بمتر و گوش نوازتر بود، در پس زمینهی فضای داخلی ماشین پژو ۲۰۵ قدیمیام میپیچید. امروز صبح به سرعت یک ساندویچ ژامبون و کره درست کرده بودم. ساندویچ ژامبون و کره بدون خیار شور عطر و طعم زیادی ندارد. خوشبختانه با خودم ماست قهوه دار آورده بودم. مجبور شدم حواسم را جمع کنم تا لباسام لک نیفتد. باید پیراهن و کراواتم را ساعت یک و نیم، درست قبل از اینکه خانم رییس از راه برسد میپوشیدم. اینطوری راحتتر میتوانستم غذا بخورم.
صدا هوشیارانه گفت: به گزارش سیندی روکَن از سودان «صندوق کودکان سازمان ملل متحد(یونیسف) نسبت به خطر مرگ ۱،۴ میلیون کودک به دلیل سوء تغذیه در اثر وقوع قحطی قریب الوقوع در آفریقا هشدار میدهد.». صدایی زنانه جایگزین صدای قبلی شد و گفت: «در ۲۰۱۱، حداقل ۱۰۰۰۰۰ هزار کودک به دلیل اینکه جامعهی جهانی به سرعت واکنش نشان نداد، جانشان را از دست دادند. امروز، قحطی بار دیگر به دروازهی چندین کشور قاره آفریقا و شبه جزیرهی عربستان ـ از جمله نیجریه، سومالی، یمن و سودان جنوبی ـ رسیده است و جان بیش از ۱،۴ میلیون کودک را تهدید میکند. این قحطی ساختهی دست بشر است و خشکسالی آن را تشدید کرده است. کودکان اولین قربانیان این قحطی هستند. مُهنِّد کودک ۵ ساله در بیمارستانی در شمال غربی یمن برای زنده ماندن میجنگد. با هر نفساش چهرهاش را از درد در هم میکشد. پدربزرگش از روی درماندگی دستان ضعیف او را در میان دستانش میگیرد تا او را آرام کند. سپس صدایی کودکانه به گوش میرسد: من امروز پسر عمویم را به خاطر سوء تغذیه از دست دادم، نمیتوانم برادر کوچکم را هم از دست بدهم».
مقابلم، قوها دور هم جمع شدهاند و سر یک تکه نان که از دستم افتاده است، با هم میجنگند. قویترینشان نان را به منقار نارنجیاش میگیرد و گردناش را بسیار بالا میکشد تا قوهای کوچکتر را به زحمت اندازد. بلاخره نان را رها میکند و قوی دیگری آن را میگیرد. مرغابیها یواشکی در اطراف آنها میگردند و آمادهاند تا خرده نانی تصاحب کنند. سمت راست من، یک کلونی مورچهها که مجذوب رایحهی شیرین ماست قهوهدار شدهاند در تکاپو هستند. مورچهها پشت سر هم و در یک ستون حرکت میکنند، مقداری شهد گرانبها از سر و ظرفِ ماست جمع میکنند و منظمتر و منضبطتر از یک ارتش دور میزنند.
خانم رییس همیشه وقتشناس است. از پنجرهی اتاق کارم او را میبینم که در پارکینگ دارد از ماشین سیاه رنگاش خارج میشود. دو راننده و چهار مشاور او را همراهی میکنند. با من دربارهی برابری و عدالت، قرارداد بر پایهی اعتماد و قرارداد تعیین اهداف حرف میزند. ساعت ۴:۴۵ که خانم رییس میرود، کراواتم کج است و علاوه بر این برای تحمل عصبانیت به سختی فکم را به هم فشار میدهم.
دلم میخواهد دوباره رادیو را روشن کنم و صدا را بشنوم اما باید دانشآموزی را بپذیرم که فردا آغاز سال تحصیلیاش است. از سومالی آمده و اسمش بروس است. او در کلاسFLS ، ادغام میشود و زبان فرانسه را به عنوان زبان خارجی یاد میگیرد. اغلب کودکانی که در طول سال به موسسه می-پیوندند و از کشورهای غیرفرانسوی زبان میآیند، حتی یک کلمه هم فرانسوی حرف نمیزنند. آنها در اینجا از ریشه، کشور و گاهی اوقات از خانوادههایشان دور میمانند. ادغام شدن در محل جدید برای آنها مصیبتی دردناک است. بدون در نظر گرفتن تحقیر آنها از سویِ دیگر دانشآموزان، این کودکان نسبت به قدرت و شجاعتی که باید برای دوام آوردن در اینجا، از خود بروز بدهند، کاملا ناآگاهند. این دانشآموزان قادر به ارزیابی ضرر و زیانی که متوجه این کودکان شده است، نیستند. این کودکان همه چیزشان را ترک میکنند ـ موقعیت اجتماعیشان که اغلب بالا است و سرانجام شانس موفقیتشان که در فرانسه تقریبا به هیچ میرسد ـ تا برای دانشآموزان حومهی شهر به افراد طرد شده و آواره تبدیل شوند. در حالیکه همین دانش-آموزان برای مدارس طبقهی بورژوا افراد طرد شده و آواره هستند.
بروس وارد اتاق کارم شد. او خیلی کوچک و رنگ پوستش مثل نگاهش خیلی سیاه است. به آرامی سلام میکنم و لبخند میزنم. به راحتی و بدون لهجه جواب سلامم را میدهد. غیر عادی هست که کودکی از چنین راه دوری بیاید و اینطور حرف بزند. خودم را رییس موسسه معرفی میکنم و به او میگویم که در صورت بروز مشکل در داخل و یا خارج از کالج میتوانم او را کمک کنم. از او میپرسم که آیا حرفهای مرا میفهمد و آیا فرانسوی حرف میزند. میگوید که بله خیلی خوب میفهمد و زبان مرا درست حرف میزند. در ادامه اضافه میکند که عمویش به او فرانسوی یاد داده است.
ـ عمویت با تو به فرانسه آمده است؟
ـ عمویم در سومالی مرد.
ـ با پدر و مادرت زندگی میکنی؟
ـ نه
ـ پدر و مادرت کجا هستند؟
بروس شانههایش را بالا میاندارد. میپذیرم که او دربارهی آنها هیچ چیز نمیداند. با برادر کوچکش که در دبستان همین کنار درس میخواند، در یک کانون سکونت دارد، او میگوید که «اما برادرم فرانسوی حرف نمیزند.»
نمیدانم که چه بَر بروس گذشته است و بدون شک هیچ وقت نخواهم فهمید. خب وضعیت اداری و مسایل شخصی او به من ربطی ندارد مگر اینکه خودش تمایل داشته باشد در این باره با من حرف بزند. ولی با توجه به موارد پیشین چنین اتفاقی نمیافتد.
برای بروس برنامهاش را توضیح میدهم. نقشهی کالج را به او میدهم و همچنین به او اتاق کار افرادی را که در صورت نیاز میتوانند از او حمایت کنند نشان میدهم: روانشناس، پرستار مدرسه و معاون اصلی. به او گفتم: «برگردیم به اتاق کارم، چیزی به تو میدهم.»
عادت کردهام به تمام کودکانی که در کلاس فرانسه ادغام میشوند اجازه دهم از کتابخانهی ادبیات کودکان که در گوشهای از اتاق کارم ـ درست در کنارِ کتابخانهی شخصیام که بزرگتر و دارای رنگ و لعاب کمتری است ـ تعبیه کردهام، کتابی انتخاب کنند. نمیدانم با آن کتاب چه میکنند، آیا تا زمانی که موفق شوند آن کتاب را به تنهایی بخوانند پیش خودشان نگه میدارند، آیا از دیگران میخواهند که برایشان آن کتاب را بخوانند، اما همیشه حس میکنم عمل سادهی دریافت کردن چیزی آنها را غرق شادیای پنهانی، اما ملموس میکند. به بروس پیشنهاد میکنم تا من در را میبندم کتابی انتخاب کند. به نظر میرسد در ابتدا واکنشی نشان نمیدهد اما بعد به طرف کتابخانه میرود، دستش را بلند میکند و بر حسب اتفاق کتابی را از قفسه-ی کتابخانه میگیرد و به سرعت آن را محکم به خودش میچسباند. بر که میگردم متوجه میشوم که او به اشتباه از کتابخانهی شخصیام کتاب برداشته است. بدون شک با صدای کمی بلند و محکم به نشانهی اعتراض «نه» میگویم که باعث میشود یکهو از جا بپرد. وحشت زده به من نگاه میکند و پیش از آنکه پسر بچه خود را در فضای تنگ و خالی بین دو کتابخانه جا کند، کتاب را رها میکند و کتاب گُرمب به زمین میافتد. چشمانش پر از اشک میشود.
بعضی اوقات مشقتهایی که این کودکان پشت سر میگذارند حتی برای مغز انسانگرای ما قابل تصور نیست و بسیاری از ما از این مشقتها جان سالم به در نخواهیم برد. به سرعت متوجه شدم که بدون شک به خاطر یادآوری خاطرات تلخاش، لحنام در او ترس و اضطرابی غیر منطقی ایجاده کرده است. او را آرام میکنم، از او معذرت میخواهم و برایش توضیح میدهم که نباید به خاطر چیز به این کوچکی جیغ میکشیدم. کتابخانهی کودکان را به او نشان میدهم. حدود ده تا کتاب از کتابخانه بیرون میکشم و آنها را نزدیک او پخش میکنم. عنوان کتابها را با صدای بلند میخوانم: من، پسرـ زندگی نامهی رولد دال ـ چارلی و کارخانهی شکلات سازی از همین نویسنده، مومو شاهزادهی کوچک زغال اخته یک داستان زیبای مدرن. آلیس در سرزمین عجایب، شازده کوچولو، جادوگران مقدس و وِرت. جلد کتابها را برای او توصیف میکنم، سپس تلاش میکنم محتوای کتابها را برای او توضیح دهم.
بروس جلد یک کتاب مصور را که روی یکی از قفسههای کتابخانه جا مانده، نشانم میدهد. نام کتاب را میخوانم: حتی انبهها هم مدرک شناسایی دارند.
روی جلدِ کتاب دو شخصیت سیاهپوستِ داستان که روی شاخههای درختی دراز کشیدهاند دیده میشوند. در پس زمینه، یک رودخانه و یک قایق کوچک وجود دارد. بروس با اشارهی انگشت میگوید: «او». دلم میخواهد داستان مومو و کَدی، شخصیتهای اصلی داستان را برای بروس تعریف کنم تا او بتواند داستان را راحتتر بخواند اما بروس کتاب را از بین دستانم بیرون میکشد. خداحافظی میکند و در راهرو ناپدید میشود.
همانطور که در میان کلکسیونی از کتابهای کودکان نشستهام، لحظهای ماتم میبرد. گره کراواتم را شل میکنم. با کتابها یک پشته میسازم و آن را به طرف پایین قفسه هل میدهم. فردا کتابها را مرتب خواهم کرد. به ماشینام فکر میکنم. به صدایی که به زودی در راه برگشت به خانه توی ماشین میپیچد. به سختی بلند میشوم. کلیدهایم و کَتم را از روی پشتی صندلی که پشت میز کارم قرار دارد میگیرم. درست وقتی که میخواهم بیرون بروم چشمام به کتابی میافتد که وسط اتاق افتاده است. همان کتابی که پیشتر، بروس آن را بعد از ترساش رها کرد. مردد هستم. میروم تا در را ببندم اما نظرم عوض میشود. به آرامی به مستطیل سفید رنگِ روی زمین نزدیک میشوم. پشتِ جلد کتاب فقط علایم سیاه رنگی را میبینم. به جلو خم میشوم، کتاب را میگیرم، صاف میایستم و روی کتاب را برمیگردانم. عنوان کتاب را میخوانم: «نافرمان» اثر تزوتان تودوروف. به نوبه-ی خود میترسم. مدتی طولانی، یک یا شاید هم دو دقیقه خشکم میزند. تمام اتفاقات امروز جلو چشمام رژه میروند. تقریبا فراموش کرده بودم. امروز تودوروف مرد.
شاید هم دیروز، نمیدانم.