درست روی پلههای کنیسه چشم در چشمش این را گفت. همان لحظهای که از کنیسه خارج شدند و حتی پیش از آن که مرد فرصت آن را پیدا کند که عرقچین یارمولک خود را از سر بردارد و در جیبش بگذارد، زن دست خود را از دست مرد خطا داد و به او گفت که یک حیوان است؛ گفت که دیگر هرگز نباید آنطور با او حرف بزند و از کنیسه بکشدش بیرون انگار که مالکش باشد. زن همه اینها را با صدای بلند گفت، طوری که مردم شنیدند. کسانی که با مرد کار میکردند، و حتی خاخام نیز حرفهای زن را شنید. مرد باید همانجا و همان لحظه به صورت زن سیلی میزد. باید از پلهها هُلش میداد پایین. اما مثل یک احمق صبر کرد تا به خانه برسند و بعد بلافاصله شروع کرد به لت و کوب.
زن شوکه شده بود؛ مثل سگی که روی قالی ریده، اما وقتی بزنیاش که گُهش خشک شده باشد. مرد به لت و کوب و سیلیکاری زن ادامه داد و زن فریاد میزد، «مناخیم، مناخیم!» انگار داشت از غریبهای لت میخورد و نام مرد را فریاد میزد که بیاید نجاتش دهد. زن در گوشهی اتاق مچاله شد و همچنان فریاد میزد، «مناخیم، مناخیم!» و مرد لگد دیگری به قبرغههایش زد.
وقتی خسته شد، سیگاری آتش زد و متوجه لکهی خونی روی کفشهایش شد. به زن دوباره نگاه کرد و هلالی سرخرنگ را دید که روی دامن پیراهنی که در تعطیلات برایش خریدهبود، شکل گرفته. هلال هر لحظه تیرهتر و بزرگتر میشد. مرد با خود اندیشید، حتما خون از بینی زن آمده. روی صندلی میز غذا خوری نشست و پشتش را به زن و رویش را به ساعت دیواری کرد. پشت سر او زن داشت ضجه میکرد. تلاش کرد به پا خیزد و همزمان نفس نفس میزد و ناله میکرد. اما دوباره نقش زمین شد و مرد صدای افتادنش را شنید. عقربههای ساعت دیواری با سرعتی سرسامآور میچرخیدند. مرد کمربندش را شل کرد و بدنش را جلو داد.
زن از گوشه اتاق زوزه کرد: «مرا ببخش، مناخیم. از حرفهایم منظوری نداشتم. مرا ببخش.»
و مرد او را بخشید و خدا نیز. و این بخشش در ساعتی نیک بود؛ فقط سیثانیه بعد از لت خوردن.
.
این داستان را با صدای مترجم بشنوید: