ادبیات، فلسفه، سیاست

5e82e729ae324

کفاره

درست روی پله‌های کنیسه چشم در چشمش این را گفت. همان لحظه‌ای که از کنیسه خارج شدند و حتی پیش از آن مرد فرصت آن را پیدا کند که عرق‌چین یارمولک خود را از سر بردارد و در جیبش بگذارد. زن دست خود را از دست مرد خطا داد و به او گفت که یک حیوان است؛ گفت که دیگر هرگز نباید آنطور با او حرف بزند و از کنیسه بکشدش بیرون انگار که مالکش باشد.
اتگار، نویسنده شناخته شده‌ی اسراییلی‌، به نوشتن داستان‌های عجیب و غریب و مینی‌مال مشهور است. کتاب‌های این نویسنده تاکنون به چهل زبان منتشر شده و خواننده‌های فراوانی در سرتاسر جهان دارد. داستان‌های اتگار اغلب ساده‌اند و درون‌مایه‌ی آن‌ها اتفاقات روزمره‌ی زندگی‌ست. اما او با مهارت از پیش‌پاافتاده‌ترین موضوعات هم داستانی جالب و عجیب و اغلب طنز‌آمیز می‌سازد. زبان ساده اما هوشمندانه‌‌ای که اتگار در نوشتن استفاده می‌کند،‌ به آثارش وجهه‌ی خاصی داده، طوری که خوانندگانی که با کارهای او آشنایند، مطمئن‌اند که هر داستانی که بنویسد، هرچند ساده و بی‌تکلف،‌ ارزش خواندن را دارد.

درست روی پله‌های کنیسه چشم در چشمش این را گفت. همان لحظه‌ای که از کنیسه خارج شدند و حتی پیش از آن که مرد فرصت آن را پیدا کند که عرق‌چین یارمولک خود را از سر بردارد و در جیبش بگذارد، زن دست خود را از دست مرد خطا داد و به او گفت که یک حیوان است؛ گفت که دیگر هرگز نباید آنطور با او حرف بزند و از کنیسه بکشدش بیرون انگار که مالکش باشد. زن همه این‌ها را با صدای بلند گفت، طوری که مردم شنیدند. کسانی که با مرد کار می‌کردند، و حتی خاخام نیز حرف‌های زن را شنید.  مرد باید همان‌جا و همان لحظه به صورت زن سیلی می‌زد. باید از پله‌ها هُلش می‌داد پایین.  اما مثل یک احمق صبر کرد تا به خانه برسند و بعد بلافاصله شروع کرد به لت و کوب.

زن شوکه شده بود؛ مثل سگی که روی قالی ریده، اما وقتی بزنی‌اش که گُهش خشک شده باشد.  مرد به لت و کوب و سیلی‌کاری زن ادامه داد و زن فریاد می‌زد، «مناخیم، مناخیم!» انگار داشت از غریبه‌ای لت می‌خورد و نام مرد را فریاد می‌زد که بیاید نجاتش دهد. زن در گوشه‌ی اتاق مچاله شد و همچنان فریاد می‌زد، «مناخیم، مناخیم!» و مرد لگد دیگری به قبرغه‌هایش زد.

وقتی خسته شد، سیگاری آتش زد و متوجه لکه‌ی خونی روی کفش‌هایش شد. به زن دوباره نگاه کرد و هلالی سرخ‌رنگ را دید که روی دامن پیراهنی که در تعطیلات برایش خریده‌بود، شکل گرفته.  هلال هر لحظه تیره‌تر و بزرگتر می‌شد. مرد با خود اندیشید، حتما خون از بینی‌ زن آمده.  روی صندلی میز غذا خوری نشست و پشتش را به زن و رویش را به ساعت دیواری کرد.  پشت سر او زن داشت ضجه می‌کرد. تلاش کرد به پا خیزد و همزمان نفس نفس می‌زد و ناله می‌کرد. اما دوباره نقش زمین شد و مرد صدای افتادنش را شنید. عقربه‌های ساعت دیواری با سرعتی سرسام‌آور می‌چرخیدند. مرد کمربندش را شل کرد و بدنش را جلو داد.

زن از گوشه اتاق زوزه کرد: «مرا ببخش، مناخیم. از حرفهایم منظوری نداشتم. مرا ببخش.»

و مرد او را بخشید و خدا نیز. و این بخشش  در ساعتی نیک بود؛ فقط سی‌ثانیه بعد از لت خوردن.

.

این داستان را با صدای مترجم بشنوید:

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش