ادبیات، فلسفه، سیاست

Laura Quick

حداقل کتکت نمی‌زند

لورا کوئیک | مدیوم

توجه به نبودِ چیزها؛ ندادن‌ها؛ لذتِ ارزانی‌داشتن؛ لذتِ اهمیت دادن، پروراندن، ساختن، ترمیم کردن. همان چیزهای خاموش و ریزی که ظاهرا دلیل خوبی برای جدایی از یک نفر نیست. این نوع فقدان را نمی‌شود راحت توضیح داد…

زندگی مشترکِ امروزم با زندگی‌ای که چهار سال پیش ترکش کردم صدوهشتاد درجه فرق می‌کند. فکر کردن به همسرِ قبلی‌ام دیگر چندان ناراحتم نمی‌کند. اما به‌تدریج که حالم بهتر می‌شود، متوجه خلاءِ بزرگی می‌شوم که آن زمان داشتم: چیزهای کوچکِ خیلی زیاد. و فقط امروز که آن‌ها را دارم، متوجه‌شان می‌شوم.

***

یازده سال پیش، روزی در جلسهٔ یوگای دورانِ بارداری بودم. بچهٔ دوم‌مان را هشت‌ماهه حامله بودم. پاهایم ورم کرده بود. زق‌زق می‌کرد و درد داشت. احساس سنگینی و خستگی داشتم؛ بدجوری بدحال بودم.

خودم نمی‌توانستم بدونِ درد دستم را دراز کنم و پاهایم را ماساژ بدهم؛ چیزی قدّ هندوانه توی شکمم بود. مدتی بود که از همسرم می‌خواستم اگر می‌تواند پاهایم را ماساژ دهد. او اما دوست نداشت. می‌گفت: «باشه بعد … الان اصلا حال‌شو ندارم». و هیچ‌وقت هم نکرد. می‌گفت: «قوزک پات شبیه پیرزن‌ها شده». می‌فهمم. پوستِ ورم‌کرده چیزِ سکسی‌ای نیست. نه به اندازهٔ گشتن در پورن‌هاب.

اواخرِ کلاسِ یوگا قدری تمرین تنفس داشتیم. روی زیرانداز دراز کشیده بودم. سردم بود. تب و لرز نداشتم، ولی هوای پاییز با پنجره‌های باز، دست و پای برهنه‌ام را سیخ می‌زد. خانمی که مسئولِ کلاس بود، بی سر و صدا از آن طرفِ کلاس آمد و یک پتوی گرم روی من گذاشت. پتو را آرام دورِ من جمع کرد و رفت.

آن لحظه بود که متوجه شدم قبلا هرگز چنین چیزی را در زندگیِ مشترکم تجربه نکرده‌ام. هیچ‌وقت.

آن خانم مرا دید. متوجه چیزی شد. دقت کرد. فهمید سردم است. بعد برایم پتو آورد. من از او نخواستم. او فقط خواست حالِ مرا بهتر کند. و چیزی را نشان داد که همسرم اصلا نداشت ‌ــ‌ چیزی که بیان کردنش انگار دشوار است. گریه‌ام گرفت. کلاس تمام شد، و من آن‌جا ماندم. اشکم بند نمی‌آمد چون به حقیقتی تلخ پی برده بودم.

اتاقْ خالی شد و خانم دستش را روی شانه‌های لزرانم گذاشت و حالم را پرسید. گفتم اگر می‌شود ده دقیقه وقت بدهد تا خودم را جمع و جور کنم. او رفت، و من خودم را جمع و جور کردم و برگشتم به خانه. همین و همان.

***

ما این‌ها را به بچه‌ها یاد نمی‌دهیم: توجه به نبودِ چیزها؛ ندادن‌ها؛ لذتِ ارزانی‌داشتن؛ لذتِ اهمیت دادن، پروراندن، ساختن، ترمیم کردن. همان چیزهای خاموش و ریزی که مثلا دلیل خوبی برای جدایی از یک نفر نیست.

این نوع فقدان را نمی‌شود راحت توضیح داد. ملموس نیست. برای همین چیزهای عینی و ملموس را یاد می‌دهیم. حضورِ چیزها را: روابط، سلطه‌گری، کنترل، بدرفتاری، خشونت. چون واضح و سیاه و سفید است.

برای همین هم به من می‌گفتند: «حداقل کتکت نمی‌زند» … «دستِ بزن ندارد».

نمی‌دانم زندگیِ مشترکِ چند نفر از مردم دنیا درگیرِ این‌گونه بی‌عاطفگیِ عمیق و بی‌خشونت است: زندگی با کسی که از پله‌ها افتادنت و شکستنِ دنده‌ات را تماشا می‌کند و نمی‌خواهد تو را با ماشین به دکتر برساند چون کار دارد. کسی که موقع بیماری و بستری بودنت غذا یا حتی آب برایت نمی‌آورد؛ یا وقتی دستت به پختن و رُفتن بند است، لباس‌ها را داخل لباس‌شویی نمی‌اندازد. کسی که مشغول تفریح و بازی با موبایل می‌شود تا تو غذای بچه‌ها را بدهی، رخت‌ها را پهن کنی، و جواب زنگ در خانه را بدهی. کسی که برای سفر و تعطیلات و تولد بچه‌ها، یا حتی مهمانی‌های خودش برنامه‌ریزی ندارد، و حتی حاضر نیست زباله را بیرون ببرد. کسی که تنهایی می‌زند بیرون و تمام شب بیرون از خانه سر می‌کند، و هیچ‌وقت نمی‌گوید: «بذار … من انجامش می‌دم».

این لیست تمامی ندارد. باید برای هر چیزی خواهش کنی، وگرنه اتفاق نمی‌افتد. وقتی هم که درخواست می‌کنی، با آهی بلند، یا تیر و تشر انجام می‌شود.

فقط حالا که در زندگیِ مشترک با آدمی خوش‌رفتار هستم، مثل روزِ روشن می‌بینم‌شان. جاهای خالی بالاخره پُر شده‌اند. حالا ملموسَند. همان لحظات ریز:
وقتی دستم پُر از وسیله است، در را باز می‌کند؛ شب‌ها در و پنجره‌ها را می‌بندد؛ چایی درست می‌کند؛ وقتی خانه را ترک می‌کنیم، پنجره‌ها را قفل می‌کند. وقتی آلرژی‌ام می‌زند بالا، برایم آنتی‌هیستامین می‌آورد. روز تماشای مسابقه، زیر بارانِ سیل‌آسا همراه‌مان می‌آید. وقتی خسته‌ام شانه‌هایم را می‌مالد. برایم یادداشت می‌گذارد و کارت درست می‌کند؛ همیشه رختخواب را مرتب می‌کند، و لباس‌ها را اتو می‌کند چون می‌داند از اتو کردن بیزارم. جا رزرو می‌کند برای شب‌بیرون‌رفتن یا تماشای نمایشِ زنده. تاکسی می‌گیرد چون می‌بیند که خسته‌ام و حالِ اتوبوس سوار شدن ندارم. بچه‌ها را بعدِ مدرسه باشگاه می‌برد. بَرِشان می‌گرداند. وسیلهٔ بازی می‌خرد و به‌مان یاد می‌دهد ورق بازی کنیم. کنارمان می‌نشیند. توی پارکْ فوتبال می‌کند؛ به تکالیفِ بچه‌ها کمک می‌کند. و علاوه بر همهٔ این‌ها، خودش از این کار لذت می‌برد.

خودش هم با دخترش رابطهٔ پرمحبت و عالی‌ای دارد. عاشق هم هستند. دخترش با او تماس می‌گیرد تا ناخن‌های تازه‌اش را نشانش دهد. دربارهٔ غذا یا کار از او مشورت بگیرد. گپ و گفتِ معمولی. دربارهٔ پسری که با او آشنا شده. یا هر وقت که دخترش غمگین، نگران، یا سردرگم باشد.

این ثمرهٔ دورانِ طولانیِ کودکیِ سرشار از تفکر، حوصله، تلاش، پرورش، و مراقبت است. و هر بار مرا متحیر می‌کند. نمی‌دانم بچه‌هایم هم این را می‌بینند. نمی‌دانم اصلا برای‌شان مهم است یا نه، ولی رویم نمی‌شود ازشان بپرسم.

خودم بابت چیزی که حالا دارم قدردانم و به نظرم چیزِ معرکه‌ای‌ست. همسرم خیال می‌کند خُل شده‌ام که چون یادش نرفته بود زباله را بیرون ببرد بغلش می‌کنم. چون شاید چیزِ ساده‌ای باشد، و برای سیزده سال و بعد از دو زایمان، همین چیزهای ساده را نداشتم. برای من و بچه‌هایم وجود نداشت.

***

تازه می‌فهمم که تجربهٔ فرزندپروریِ قبلیِ من تجربه‌ای تک‌نفره و عمیقا تنها بود. این‌که دوست‌داشته‌شدن را واقعا حس نکرده بودم. گاهی احساس نیاز می‌کردم، برای همین بیشتر از خودم مایه می‌گذاشتم. ولی هیچ‌وقت دریافت‌کننده نبودم.

حالا می‌دانم که با زندگیِ خانوادگی به صورت یک تجربهٔ دونفره اصلا بیگانه بودم: کار مشترک برای خلقِ چیزی، عمیق و با ملاحظه. و این هنوز گاهی مرا غمگین می‌کند. نمی‌توانم باور کنم که آن زمان این را نمی‌دیدم. بغض می‌کنم. گویی قدری احساس خیانت در حقم دارم.

اما فکر می‌کنم این مسئله‌ای بسیار رایج است: «حداقل کتکت نمی‌زد». نه. کتکم نمی‌زد. ولی این سطح از توقع خیلی پایین است. آیا می‌توانیم این را به بچه‌های‌مان یاد بدهیم تا آن‌ها دچارش نشوند؟

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش