– احمقانه است! (مصطفی سرش را میجنباند و پیالهای را که در دست دارد، همانگونه ایستاده روی میز میگذارد.)
– چه کاری احمقانه نیست؟ همه …
– گپ مفت است بچش! می دانی که مفت است! علم، تجربه و همه چیز ای ای اینها همه چیز را ثابت میکند. هر کاری راهی دارد. (درمانده به نظر میرسد. هر زمان که به هیجان میآید، برخی از حروف نخست واژگان را چند بار تکرار میکند. روی چوکی مینشیند.)
– خیلی هم احمقانه نیست. ( حشمت، سیگرتاش را در پیالهای که ته مانده چای در آن دیده میشود، خاموش میکند. کمی با آن بازی می نماید. همه در خاموشی به سر میبرند.)
– راههای بسیاری هست؛ تصور کنید! همه با هم، یکجا (صبور، هیجانی شده و لبخند میزند. مانند همیشه. بیگمان میخواهد باز همه چیز را مسخره کند.)
– تو چی فکر میکنی بشیر؟! (نگاهی به گوشهای میاندازد که بشیر روی زمین نشسته است و با گوشیِ خود سرگرم است.)
– بشیر! با تو هستم، میشنوی؟!
– هَه، ها ها خوب است! (آشکار است که چیزی را نش نیده)
– او را یله کن! کشتیهایاش غرق شده. بدبخت و بیچارهتر از او پیدا نمیکنی. (صبور، به شوخی اینها را میگوید. همه به بشیر نگاه میکنند. چشمبراه هستند تا واکنشی نشان دهد یا چیزی بگوید؛ ولی او خاموشانه، با گوشیاش بازی میکند یا هر بد دیگری!)
– چند روز است که به خانهی من پناهنده شده. (این گپ مصطفی، همه نگاههای را به سوی خود جلب میکند.)
– چرا؟! (همه با هم میپرسند.)
– چه میدانم. از خودش اگر بپرسید، بهتر خواهد بود. (باز همه به بشیر نگاه میاندازند.)
– دست از سرش بردارید. سر دل ندارد. (حشمت، سگرتی دوباره روشن میکند.)
– هم خود را خفه کردی و هم ما را. ( سگرت را از دستاش میگیرد و ته پیاله خاموش میکند. زود، حشمت، سگرتی دیگر روشن میکند. دوباره سگرت را اینبار از لباناش جدا میکند و میشکند.)
– اذیت نکن! (حشمت، با خشم این را میگوید. شوخی ندارد.)
– اذیتاش نکن! ( مصطفی، این را میگوید و روی چوکی مینشیند و با کلید روی میز، بازی میکند.)
– خفهیمان کرده. این که راهاش نیست. ( دستان خود را برای پراکنده کردن دود سگرت تکان میدهد و اخم مینماید.)
– نگفتی این گاو را چه شده؟! (صبور، با لبخند اشاره به بشیر میکند و به مصطفی نگاهی میاندازد.)
– هیچی بابا، مردک تا بناگوش قرض بالا آورده. (دستاناش را تا بیخ گوشهایاش بالا میبرد.)
– خب، گپ تازهای نیست. معلوم نیست، این پولها را به کدام سوراخ سُمبه گم میکند. (صبور، هنوز لبخند میزند.)
– اِ گاو، چهقدر پول بوده؟ از کیها قرضداری؟ (حشمت که یک پهلو روی چوکی نشسته بود، اینها را به بشیر میگوید.)
– به تو چه! (بشیر، سرش را از روی گوشی بلند میکند و با خشم اینها را میگوید و دوباره به بازی مشغول میشود.)
– من که آمادهام. چی چیزهایی لازم است؟ (حشمت، سگرت را بیآنکه در دست بگیرد، بر روی لبان خود گذاشته و پُک میزند و از روی چوکی بلند میشود.)
– بنشین! مسخرهبازی نکن! هر کاری دلیلی دارد. شما دلایل خود را بگویید و با هم کمی گپ بزنیم. (مصطفی، با دست اشاره میکند تا حشمت روی چوکی بنشیند!)
– چیز زیادی نیاز نداریم. با ابزار کم و دم دستی هم میشود، همه با …
– احمقانه است، اَ اَ احمقانه است! (مصطفی، سری میجنباند و پای چپاش را که روی پای راستاش انداخته است، تکانتکان میدهد. اینهم یکی دیگر از عادتهای او در هنگام سردرگمی است.)
– پوچی عزیز! پوچی نازنین! از این گپ کلان …
– گپ مُ مُ مفت نزن! (مصطفی، پیاله را بر میدارد و آرام میچرخاند. هنوز پای چپاش تکان میخورد.)
– من دلیل خاصی ندارم. چی بگویم؛ هیچی هیچی! فقط تفریح خوبی میتواند باشد. اینگونه نیست؟! (صبور هنوز لبخند میزند. شاید به همه میخندد. کسی نمیداند.)
– چی بگویم؟! دلایل خاص خودم را دارم. به کسی هم ربطی ندارد. ( حشمت، اینبار میان دو انگشت، سگرت را نگهداشته و به بشیر چشم دوخته است؛ ولی او را نگاه نمیکند. آشکار است که به چیزهای دیگری میاندیشد.)
– ای ای اینگونه نمیشود. من باید دلایل شما را بشنوم. اگر نه که … (مصطفی، درنگ میکند) اگر نه که از اینجا باید بروید. (به همه نگاهی میکند. به تکتکشان!)
– دلیلی ندارم. گفتم، تفریح است بیشتر. (صبور اینبار میخندد.)
– تو همه چیز را مسخره میکنی. این این اینکار مسخره وردار نیست. (مصطفی، دستاناش را تکان میدهد.)
– دلیل من مشخص است. خستگی عزیز، خستگی! پوچی! می…
– تو چی تو!؟ (مصطفی، رو به حشمت میکند.)
– به خودم ربط دارد. نمیخواهم دربارهاش گپی بزنم. چه میدانم. شاید هم تفریح و سرگرمی باشد. (حشمت، لبخندزنان رو به صبور میکند.)
– چه اهمیتی دارد! فکر کنید، تفریح میکنیم. (صبور، لبخند حشمت را پاسخ میدهد.)
– نگاه کن! همه احمق و دُم دراز تش تش تشریف دارند! (مصطفی، از روی چوکی بلند میشود. و دستاناش را در جیب شلوارش میکند و به همه پشت مینماید.)
– منهم هستم. (همه رو به بشیر میکنند.)
– تو که بهراستی دلیل قانع کننده ای داری! (صبور این را میگوید و با دست روی شانه حشمت میکوبد. همه میخندند. حتی، مصطفی!)
– خنده ندارد، بی صفتها! (با اخم، اینها را میگوید.)
– خب، پس آماده شویم. (حشمت، بلند میشود.)
– صبرکن، صبرکن! تا …
– شما همهیتان احمق هستید. (مصطفی شروع به راه رفتن میکند.)
– میفهمی از اول تا اکنون نگذاشتی من گپام را تمام کنم؟! (رو به مصطفی میکند و سپس به دیگران نگاه میاندازد و همه سرشان را پایین انداختهاند و خود را مشغول نشان میدهند.)
– چون این ایدههای تو، احمقانه اَ اَ است. (مصطفی، با انگشت تهدید اینها را میگوید.)
– کسی نمیخواهد اینکار را انجام دهد، اجباری نیست. (حشمت، دوباره سگرتاش را در پیاله خاموش میکند.)
– یکسر گپ مفت بِ بِ بزنید! (مصطفی، اینبار آرام روی چوکی مینشیند.)
– خب، باید چیکار کنیم؟! (بشیر، همان گونه که از روی زمین بلند میشود، میپرسد.)
– به گچ، آب، کارد یا یک چیز بُرنده، ریسمان و …
– این مسخرهبازی را بگذارید به کنار! (مصطفی، گله مانند اینها را میگوید؛ ولی اینبار آرام!)
– خب، با این ابزار میشود کاری کرد؟! (بشیر، با جدیت و در حالیکه به میز نزدیک میشود، اینها را میگوید.)
– بلی! حتماً! من پیش از این دربارهشان خواندهام. چند شبانه روز یا نه، سالهای سال دربارهشان فکر کردم. (به همه نگاه میکند و دستاناش را به حالت باز روی میز میگذارد.)
– بعد چی؟ با اینها چیکار کنیم. (صبور، در حالیکه دستاناش را روی شانههای حشمت گذاشته، میپرسد.)
– اینها را داری؟! (بیآنکه پاسخ صبور را بدهد، رو به مصطفی میکند و میپرسد.)
– دیوانه شدی؟ گچ میخواهم چیکار؟! آب که هست، مُ مُ مفت! ریسمان هم …
– ریسمان پهن! (به چشماناش دقیق نگاه میکند. به خیالش که مصطفی، پنهانکاری میکند.)
– او او هم هست. ها! (مصطفی، دستاناش میلرزند. آنها را برای اینکه پنهان کند، به زیر میز میبرد و سرش را پایین میاندازد.)
– بترسیدی!؟ (حشمت، در حالیکه سرش پایین است و با پیالهای که در آن سگرتهایاش را خاموش کرده بازی میکند، این را میپرسد.)
– کی کی؟! مَ مَ من؟! برو گمشو مردک! (مصطفی، خود را روی چوکی یک بغل میکند تا چشم در چشم حشمت نشود.)
– با اینها چیکار کنیم؟! (صبور با لبخند میپرسد.)
– ساده است. شیوه با ریسمان و کارد که متداول است. همه میدانید. آن بقیه دیگر که …
– آب گچ، آب زیاد و و کاش کیسه میداشتیم. نیست. هر هر هر چی گشتم نبود. (مصطفی، همانگونه که سرش پایین است، اینها را میگوید. همه نگاهش میکنند. چیزی نمیگویند.)
– بلی، درست است.
– آشکارتر بگویید تا ما هم بدانیم. (بشیر که دستهایش را روی میز گذاشته و به روبهرو نگاه میکند، اینها را میگوید.)
– ساده است. آب و گچ را با همدیگر مخلوط میکنیم و سر …
– ۴ تا ۵ لیتر آب در نیم ساعت … (مصطفی، آرنج دستهایاش را روی زانوهایاش گذاشته و اوف میکشد و حرفاش را ادامه نمیدهد.)
– چه جالب، چه جالب! باید خیلی مفرح باشد. (صبور، لبخند زنان و با چشمانی که برق میزند، این ها را میگوید.)
– من راه دیگری را انتخاب کردم. اینها برایام دلچسب نیستند. میدانید. هیچ هیچکدام از اینها خوب نیستند. (حشمت، سگرت دیگری را روشن میکند.)
– چه راهی؟ (همه با هم میپرسند ومشتاقانه به حشمت نگاه میکنند.)
– سقوط! ( سگرت را یک گوشه لب میگذارد. دستاناش را بالا میبرد و صدایی از گوشه دیگر لب که حاکی از آواز سقوط است در میآورد. آرام دستان خود را به میز نزدیک میکند و آوازی مانند پَق! را از دهانش خارج میکند. سگرت از گوشه لباش میافتد روی میز. زود برش میدارد و دو تا پُک، پشت سرهم میزند.)
– اینهم راه خوبیست. اینجا چند طبقه است؟ ( رو به مصطفی میکند.)
– شش! (مصطفی، در همان حالت پیش قرار گرفته. با کلید بازی میکند و به بی آن که به آنها نگاهی بیندازد، پاسخ میدهد.)
– شنیدم، بیشتر از پنج طبقه خوب است. (بشیر، موبایل خود را بر میدارد و شروع به جستجو میکند.)
– من، آب را انتخاب میکنم. (صبور، لبخند زنان سوی آشپزخانه راه میافتد.)
– من، آب گچ! ( بشیر هم سوی آشپزخانه راه میافتد.)
– من، بالا! (حشمت از روی چوکی بلند میشود.)
– صبر کنید، صبر کنید. این …
– اینگونه هیجانانگیز نیست. هر کدام بازهی زمانی خاصی دارد. نیم ساعت مال تو طول میکشد و نمیدانم از تو چند دقیقه. (مصطفی، به سوی صبور و بشیر اشاره میکند.)
– من طناب را انتخاب میکنم. حلقه ک…
– در اتاق خواب! خو خو خودم چند وقت پیش نصب کردم؛ ولی … (مصطفی، ادامه نمیدهد و سرش را پایین میاندازد.)
– گفتی گچ نداری؟! (بشیر که وارد آشپزخانه شده و تشتی را آب میکند، میپرسد.)
– چرا دارم. (مصطفی، وارد آشپزخانه میشود و از پشت ماشین لباسشویی، یک بسته گچ را بیرون میآورد.)
– خودت چی؟! (حشمت از مصطفی میپرسد.)
– همهی اینها را امتحان کردم. (سرش را پایین میاندازد. رویش سرخ میشود.)
– پس، راه خوبی نیست؟! (صبور که پیاله آبی را در دست دارد، به آن نگاه میکند و اینبار جدی میپرسد.)
– چرا، چرا؟! ولی من ترسیدم. (مصطفی، بیشتر سرخ میشود.)
– خب، پس من شروع میکنم. (بشیر، شروع به درست کردن آب گچ میکند.)
– منهم! باید خیلی خوش بگذرد. (صبور، آرامآرام شروع به نوشیدن آب میکند.)
– منهم میروم تا انتقام زجری را که به دیگران تحمیل کردهام، از خودم بگیرم. (حشمت در را باز میکند و بیرون میرود. صدای بالا رفتنش را میشنوند؛ ولی اهمیتی نمیدهند و به کار خود مشغول میشوند.)
– به درک! پدر و برادرانام قرضهایم را میدهند. به من چه! (بشیر، آرامآرام، آب گچ را سر میکشد.)
– به گمانام، من از همه دیرتر بمیرم! (صبور، آب را سر میکشد و لبخند میزد.)
– چرت نزن! زو زو زود عمل میکند. (مصطفی، در کشویی را باز میکند و از آن کارد تیزی را بیرون میآورد. صبور، میخندد.)
– ریسمان کجاست؟ (به مصطفی نگاه میکند.)
– همان اتاقی که درش بسته است. صبح آویزان کردم. (مصطفی، به چاقویی که در دست دارد، نگاه میکند.)
– صدای چی بود؟! (صبور، میخواهد به سوی پنجره آشپزخانه برود. مصطفی جلویاش را میگیرد.)
– بهتر است نبینی چون پشیمان میشوی! خوب است، تو بشیر برو، آن اتاق دیگر. تو هم صبور برو تشناب. من همینجا میمانم. (هر دو راه افتادند. مصطفی که میبیند آن دو رفتند، پرده پنجره را کنار میزند. حشمت، را روی زمین میبیند که مردم چار-دو-برش را گرفتهاند. میترسد و زود پرده را سر جای اولاش میآورد. روی زمین مینشیند. به چاقو نگاه میکند.)
– خخخخ اممممم
– جان میدهی؟! (مصطفی، بلند میشود. در اتاق خواب را باز میکند. دست و بال میزند. زود در را میبندد. کلیدی را که روی میز بود، برمیدارد. در اتاق خواب دیگر که بشیر در آن است، آرام قفل میکند. در تشناب را هم محکم در دستان خود نگه میدارد.)
– در را باز کن! مُردم! باز کن! (بشیر، با دو دست به در اتاق میکوبد. چند دقیقهای طول میکشد. از اینسو، صبور هم میکوشد تا در تشناب را باز کند. نمیتواند. پس از چندی، مصطفی در حالیکه نفسنفس میزند و آرام اشک میریزد. در را رها میکند. باز مینماید.)
– کمک کن! (صبور، روی زمین افتاده و سعی میکند بلند شود. نمیتواند. مصطفی، با ترس نگاهش میکند. به سوی در اتاقی که بشیر در آن بود میرود. پشت در افتاده است. هنوز صدای نفسهایاش را میشنود. زور میزند. در باز نمیشود. زود به اتاق دیگر میرود. پیکری را که از ریسمان، آویزان شده را میبیند. آرام و بیحرکت.)
– ای خُ خُ خدا! (فریاد میزند و به چاقوی دستاش نگاه میکند. دستاش میلرزد. آن را آرام روی رگ دست چپاش میکشد. سوزش عجیبی را حس میکند. خون فواره میزند. به دیوار تکیه میدهد. بلندبلند، نفس میکشد و … )