ادبیات، فلسفه، سیاست

North_Wind

وقتی که باد شمال زوزه کشید

یو هووا | ترجمه فواد مسیحا

در آن صبح پر از نکبت، یک مرد هیکلی، در آپارتمانم را شکست و مرا به زور پیش رفیقی برد که اصلا علاقمند داشتنش نبودم، رفیقی که داشت می‌مرد. و از این هم بدتر اینکه باد شمال مثل روح سرگردانی در بیرون زوزه می‌کشید. نه کت داشتم، نه شال گردن، نه دست‌کش و نه کلاه. تنها چیزی که پوشیده بودم، یک ژاکت نازک بود، آن هم درست وقتی که به دیدن رفیقی می‌رفتم که مطلقا چیزی از او نمی‌دانستم.

نور آفتاب از پنجره به درون خزیده بود و آرام آرام داشت خودش را به صندلی‌ای می‌رساند که شلوارم رویش ولو شده بود.

من با بالاتنه لخت روی تخت افتاده بودم و چرک گوشه چشم راستم را پاک می‌کردم.

چرک وقتی که خوابیده بودم جمع شده بود و اینکه بگذارم همانجا بماند، جالب به نظر نمی‌رسید.

چشم چپم اما کاری نداشت که بکند، بنابراین به او وظیفه دادم که شلوارم را نگاه کند. شب قبل درش آورده بودم و حالا با خودم فکر می‌کردم که کاش آنطور بی‌خیال روی صندلی نمی‌انداختمش. مچاله و چروک، ژاکتم هم کنارش.

همانطور که با چشم چپ شلوار و ژاکتم را نگاه می‌کردم، فکری به سرم زد. نکند وقتی خواب بودم، پوست  انداختم، عینهو مثل یک مار.

همان لحظه اولین ذره‌های آفتاب به پاچه آویزان شلوارم رسید. با دیدن این نور کوچک، که آرام‌آرام از شلوارم بالا می‌رفت، تصویر یک ساس طلایی به ذهنم آمد. تمام بدنم به خارش افتاد و دست چپم، برای اینکه همانطور بیکار نماند، شروع کرد به خاراندن من.

یک نفر داشت در می‌زد.

اما چه کسی می‌توانست باشد؟ من تنها آدمی بودم که دلیلی برای اینجا بودن داشتم، و خب اینجا بودم.

بنابراین تصمیم گرفتم صدای در را ناشنیده بگیرم و به خاراندن خود ادامه دهم.

حالا در صدای وحشتناکی می‌داد، انگار بخواهد از جا کنده شود. متوجه شدم کسی که بیرون در بود، نه با دست، که با پا به آن می‌کوبید.

حتا فرصت نشد به این فکر کنم که چه واکنشی نشان بدهم. در از جا کنده شد و با چنان ضربه‌‌ای به زمین افتاد که تمام بدنم لرزید.

یک آدم هیکلی با چند تار مو روی صورت، خودش را بالای سرم رساند و فریاد زد: «رفیقت داره می‌میره و تو هنوز اینجا دراز کشیدی؟»

هیچ وقت این مرد را ندیده بودم. پرسیدم: «آدرس رو اشتباهی اومدی؟»

گفت: «امکان نداره.»

بی پروایی و اطمینانی که داشت، نگرانم کرد که نکند من شب را در تختی اشتباه خوابیده باشم. از تخت پایین پریدم و به سمت راهرو دویدم تا شماره آپارتمان را چک کنم. خب البته که در آپارتمان حالا روی کف راهرو افتاده بود. روی در نوشته بود: «۲۶ هونگیاو نیو ویلیج، آپارتمان ۳»

پرسیدم: «همین در رو می‌زدی؟»

گفت: «بله، خودشه.»

پس اینجا واقعا آپارتمان خودم بود. گفتم: «شک نکن که آدرس رو اشتباهی اومدی.»

حالا این رفتار و اعتماد به نفس من بود که او را گیج کرده بود.

چند لحظه به من زل زد: «تو یو هیوا هستی یا نیستی؟»

گفتم: «بله هستم ولی تو رو نمی‌شناسم.»

با خشم غرید: «رفیقت داره می‌میره!»

متقابلا غریدم: «ولی من هیچ رفیقی ندارم.»

از شدت خشم سرخ شده بود: «چرند نگو، مرتیکه هرزه‌ی بی‌فرهنگ.»

گفتم: «من بی‌فرهنگ نیستم. باور نمی‌کنی؟ ببین، یک عالمه کتاب توی اتاقم دارم. اگه سعی داری این آدمو بندازی گردن من، مطمئن باش که موفق نمی‌شی، چون من در عمرم حتا یک رفیق هم نداشتم. به هر حال…»

سعی کردم کمی آرام‌تر حرف بزنم: «به هر حال، می‌تونی با خیال راحت اونو به همسایه‌م در آپارتمان شماره ۴ ببخشی. خیلی دوست و رفیق داره. فکر نکنم از اینکه یکی دیگه رو بهش قالب کنی ناراحت بشه.»

دستش را که کلفت‌تر از پاهای من بود جلو آورد و سعی کرد موهایم را بگیرد: «مرتیکه بی‌فرهنگ بی‌مرام.»

خودم را در گوشه تخت جمع کردم و با درماندگی دادم زدم: «من بی‌فرهنگ نیستم. کلی هم کتاب دارم که می‌تونه اینو ثابت کنه.»

با دست قوی و سردش، پای ضعیف و گرگرفته مرا قاپید. از تخت بیرونم کشید و روی کف اتاق انداخت: «یاالله، لباس بپوش، اگه نه تموم راه همین جوری لخت دنبال خودم می‌کشمت.»

می‌دانستم که بحث با این آدم فایده‌ای ندارد. دست‌کم پنج برابر من زور داشت.

گفتم: «خیلی خب؛ فکرشو که می‌کنم، یک آدم در حال مرگ می‌خواد منو ببینه. خب معلومه که می‎رم دیدنش.»

این شد که در آن صبح پر از نکبت، یک مرد هیکلی، در آپارتمانم را شکست و مرا به زور پیش رفیقی برد که اصلا علاقمند داشتنش نبودم، رفیقی که داشت می‌مرد. و از این هم بدتر اینکه باد شمال مثل روح سرگردانی در بیرون زوزه می‌کشید. نه کت داشتم، نه شال گردن، نه دست‌کش و نه کلاه. تنها چیزی که پوشیده بودم، یک ژاکت نازک بود، آن هم درست وقتی که به دیدن رفیقی می‌رفتم که مطلقا چیزی از او نمی‌دانستم.

وقتی پا به خیابان گذاشتیم، باد شمال من و آن آدم گنده را برداشت و به همان سرعتی که برگ‌ها را از درختان جدا می‌کند، به خانه آن رفیق رساند. دم ورودی حلقه‌های گل روی هم تلنبار شده بود. آن آدم گنده رو به من کرد و با حال گرفته گفت: «رفیقت مرده.»

داشتم فکر می‌کردم که حالا باید از این خبر خوشحال باشم یا ناراحت، که شنیدم عده زیادی گریه می‌کنند. آن آدم گنده مرا به سمتی که صدای گریه می‌آمد هل داد.

گروهی مرد و زن، اشک‌ریزان دورم را گرفتند و شروع کردند به همدردی: «خیلی سخت نگیر.»

تنها کاری که توانستم بکنم این بود که سر تکان بدهم و قیافه آدم‌های غمگین را بگیرم، چون دیگر جای گفتن چیزهایی که واقعا می‌خواستم بگویم، نبود.

با دست آرام روی شانه‌هایشان زدم و نشان دادم که به خاطر همدردی‌شان سپاسگزارم.

زن پیری که به شدت اشک می‌ریخت، تلوتلوخوران جلو آمد و دستم را گرفت: «پسرم مرد.»

گفتم: «می‌دونم. خیلی ناگهانی بود، واقعا غمگینم.»

گریه‌اش شدیدتر و صدای ناله‌هایش آنقدر بلند شد که وحشت کردم.

گفتم: «خواهش می‌کنم اینقدر خودت رو اذیت نکن!»

به نظر کمی آرام‌تر شد. اشک‌هایش را با دست من پاک کرد و گفت: «تو هم یادت باشه که خیلی غصه نخوری.»

برای اینکه مطمئنش کنم، سرم را تکان دادم و گفتم: «آه، همین کار رو می‌کنم. ما باید غم‌ها رو به قوت بدل کنیم.»

حرفم را با سر تایید کرد: «پسرم قبل از اینکه تو اینجا برسی چشماشو بست. ازش که دلخور نیستی؟ هستی؟»

گفتم: «نه، ابدا.»

دوباره شروع کرد به هق‌هق کردن. بعد از مدت کوتاهی، آرام‌تر شد و گفت: «او تنها پسرم بود، اما حالا مرده. حالا تو پسرم هستی.»

دستم را به سختی از دستش خلاص کردم، وانمود کردم که می‌خواهم اشک‌هایم را پاک کنم، با اینکه اشکی نریخته بودم.

گفتم: «راستش، خیلی وقته حسی که به تو دارم، مثل حس یک پسر به مادرشه.»

چاره‌ای نبود، باید همین را می‌گفتم.

اتاقی را نشانم داد و گفت: «برو داخل و کمی با پسرم بمون.»

اتاق خالی بود، تنها یک تخت و مرده‌ای که روی آن، زیر ملافه سفیدی دراز کشیده بود. صندلی کنار تخت انگار برای من آنجا بود. نشستم.

قبل از اینکه ملافه را برای دیدن قیافه مرده کنار بزنم، مدتی طولانی روی صندلی نشستم. صورتی رنگ‌پریده که کمترین نشانه‌ را از سن و سال صاحبش داشت، صورتی که پیش از آن هیچ‌وقت ندیده بودم. ملافه را دوباره رویش کشیدم و فکر کردم: «خیلی خب، پس رفیقم اینه.»

آنجا نشسته بودم، کنار جنازه‌ای که صورتش را لحظه‌ای قبل دیده بودم، ولی فورا فراموشش کرده بودم.

با اینکه مرگ او مرا از شر رفاقتی ناخواسته خلاص کرده بود، اما به دردسر دیگری انداخته بود. حالا مادرش جای او را گرفته بود: زن پیری که نمی‌شناختم، شده بود مادرم.

اینکه بعد از آن باید چه کنم، کاملا مشخص بود: باید بیست یوان می‌دادم و یک حلقه بزرگ گل می‌خریدم؛ باید لباس عزا می‌پوشیدم و در کنار تابوتش می‌ماندم؛ باید در مراسم تشییع در خیابان راه می‌رفتم، اشک می‌ریختم و ضجه می‌زدم، در حالی که با یک دست کوزه خاکسترش را نگه داشته‌ام و با دست دیگر زیر بازوی مادرش را گرفته‌ام.

و وقتی همه اینها تمام شد، هر ماه آوریل، قبرش را پاک می‌کردم، و لازم به گفتن نیست که باید کارهای ناتمام او را هم تمام می‌کردم و صد البته جای او را به عنوان یک پسر خوب برای مادرش پر می‌کردم.

اما اولین کاری که باید سراغش می‌رفتم – و در واقع تا جایی که به من مربوط بود، مهم‌ترین کار-  پیدا کردن یک نجار بود تا دری را که آن آدم گنده از جا کنده بود، دوباره سرجایش بگذارد.

اما در آن لحظه تنها کاری که می‌توانستم بکنم، ماندن کنار این جنازه لعنتی بود.

____________________
منبع: نیویورکر

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش