یکی گیتار میزد و آن یکی که ته صدای بم و سبیل دمموشی داشت آواز میخواند. کسی که گیتار میزد لباسهای مرتبی داشت و انگار موهایش را روغن زده بود. گاهی طوری بدنش را همراه گیتار تاب میداد که میتوانست هر کسی را شیفتهی خودش کند.
عینکش را روی صندلیاش گذاشته بود که با ته کولهام ناخواسته روی آن کوبیدم، فرتی پایین افتاد و شکست.
شک نداشتم که یک متریاش را هم نمیتوانست ببیند، اما در جواب «میخوای همراهت بیام؟»، گفت: «نه ممنونم! باید ساعت شش جایی باشم.»
دروغ میگفت چند بار خودش را به در و دیوار کوبید و نزدیک بود گربهی ولگردی را لگد کند.
تا اینکه سر چهار راه دستش را گرفتم و گفتم: «بیخیال! با هم میریم.»
از هشت گذشته بود. گاهی به پسری که گیتار میزد خیره میشد و با نگاهش چیزی میگفت که فقط خودش میشنید، تا وقتی که وسایلشان را توی ساک برزنتی گذاشتند از جا بلند نشد، و دست آخر پرسید که فردا حدود ساعت شش کجا هستند؟
بعد از پارک دانشجو، پایین سفارت ارمنستان بساط میکردند. گاهی هم نرسیده به میدان ولی عصر کنار فرورفتگی یک کتابفروشی، و یک بار هم در بلوار کشاورز کنار یک پیتزافروشی با شیشههایی از تبلیغ پیتزاهای کشآمده با پنیر آنها را دیدیم.
اول سرم داد زد: «چیه دنبالم میآی؟ مگه کورم؟»
بهش گفتم: «حداقل بده کیفت رو بیارم.»
یک دختر باریک مثل چوب خشک با موهای شرابی کمپشت که استخوانهای ترقوهاش بیرون زده بود. وقتی میخندید ردیفی از دندانهای بلندش ظاهر میشد و لب کوتاهش آرام مثل کرکره مغازهای بیقواره بالا میرفت.
سن پسر بیشتر از انسیه بود. با شلوار جین تنگش مدام بدنش را کش و قوس میداد و دلبری میکرد و در خنکی پاییز همراه سازش میرقصید.
موقع برگشتن روی نیمکت سنگی یک ساندویچفروشی نشستیم که روبهرویمان تلویزیونهای رنگی صحنههایی از جایی که کسی هیچ دغدغهی مهمی نداشت را نشان میداد. با هیجان مثل دخترهای چهارده ساله بهم گفت: «خیلی دوستش دارم.»
وقتی عینکش از روی صندلی افتاد طوری با دقت از زمین برش داشت که انگار ته دلش دعا میکرد نشکسته باشد.
هماتاقی من نبود فقط کلاس زبان تخصصی را با هم میرفتیم. بعد از کلاس که معمولا دختر و پسرها به کافهی نزدیک دانشگاه میرفتند یا داخل محوطه هر و کر میکردند، تنها پشت به شمشادها مینشست و لابد خیالبافی میکرد.
به کسانی که داخل کیف برزنتی نوازندهها پول میریختند قدرشناسانه نگاهی میکرد. پسر گیتارزن توی عالمِ خودش بین زمین و آسمان معلق بود.
سر چهارراه پیچیدیم داخل فرعی فلسطین، عینکش را دو روز دیگر میدادند، قبل از خوابگاه برای سومین بار پرسید: «فردا ساعت شش بازم همراهم میآیی؟»
«دندهام نرم چرا که نه؟ مگه نه اینکه هر اشتباهی تاوانی داره؟»
با کسی نمیجوشید، ولی مدتی بود طرهای از موهایش را بیرون میداد، بفهمی نفهمی رژ میزد و لاک آبی خوشرنگی روی ناخنش میکشید.
سمت راست ولیعصر، نبش خیابان به کتشلوارهای آویزانشده نگاهی انداخت. با انگشتش اشاره کرد: «این چطوره؟»
ساعت شش و نیم نزدیک میدان منیریه پیدایش کردیم؛ پرسید: «اگه یه روز این حوالی نباشه چی؟»
گفتم: «ازش شمارهای آدرسی چیزی بگیر.»
جواب داد: «خجالت میکشم.»
صحنههای رنگی تلویریونهای بزرگ مدام تکرار میشدند و انسیه فقط حرفهای بیمعنی میزد، عاقبت ازش پرسیدم: «اسمش چیه ؟» حتی اسمش را نمیدانست.
عینکش را که گرفت بال درآورد، مرتب از کیفش آیینهای اندازهی کف دست بیرون میکشید و به خودش لبخند میزد.
وقتی ریتم گیتارش تند شد، با آرنج به پهلویم زد: «دیدی؟! این هشتمین بار بود که نگاهم کرد.»
غروبها از بین جیغ و بوق ترمز ماشینها میگذشتیم. به آدمهایی که با هم راه میرفتند و از پشت شیشههای مغازهها چیزهایی را به هم نشان میدادند نگاه میکردیم.
دفعهی بعد کنار تئاتر شهر را قرق کرده بودند. تئاترروها دست به جیبتر بودند. طبق معمول تا نورافکنهای محوطه روشن شد. از سبیل دمموشی پرسید: «فردا کجایید؟» و او با بیمیلی جوابش را داد. با خودم گفتم این هم سهم انسیه از دوستداشتن.
اول میدان منیریه روی سه پایه نشسته بود و آهنگی را آرام میزد. انسیه به من گفت: «کراوات هم بهش میاد.»
بیشتر به آسمانخراشهایی با میلههایی که نور بنفش یا قرمز به آسمان هدیه میداد نگاه میکردم و حرفهای تکراری همیشگیاش را میزد. صفحهی تلویزیونها، خیابانی را از بالا نشان میداد که چراغهای قرمز عقب ماشینهایش چون ذغال برافروخته شده بود. ساندویچش را که خورد، با کاغذ شروع به بازی کرد. گفتم: «چرا باهاش حرف نمیزنی؟» جواب داد: «می دونم دوستم داره، میدونی همیشه عاشق زندگیهای سرگردون بودم.» و دوباره رفت توی هپروت.
جلسه کلاس زبان را نیامد. چند روزی کشیک دادم، ببینم ساعت شش بیرون میرود یا نه؟ خودم را لعنت کردم که به خاطر شکستن یک عینک اینهمه دردسر برای خودم درست کردم. یکی نبود بگوید: «آخه به تو چه مربوط؟»
پشت در آهنی زنگ زدهای که فضای متروکهای داشت پیداش کردم. بی رنگ ولعابتر از همیشه. لاک قرمز انگشتش پریده بود. گفت: «چند روزه نیست.»
خودم را به آن راه زدم: «کی رو میگی؟»
عینکش را برداشت سرش را پایین انداخت و جواب داد: «هیچکی.»