پرندهای هراسان خودش را به شیشه کوبید و او از خواب پرید. همانطور که توی تخت نیم خیز شده بود با سرآستینش نمناکی پیشانی را گرفت. خودش را رها کرد روی تشک و نفسی سنگین همراه با آه ضعیفی بیرون داد. عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری روی زمان نامربوطی به رعشه افتاده بود. اما با آفتابی که خودش را کف اتاق پهن کرده بود دانست دیرتر از همیشه بیدار شده. قرصهای خواب خوب بلدند کارشان را بکنند. خانه در سکوت دلگیری فرو رفته بود. میدانست که زنش رفته سر کار و بچهها هر کدام دنبال درس و دانشگاهشان رفتهاند. سایهی محوی از پشت پنجره پرواز کرد و رفت. دوباره آن ترس به جانش افتاد. در اتاق تقریبا جز تختخواب اثاث دیگری باقی نمانده بود.
دو هفته بود که مدام خوابهای مشوشی میدید. درست از روزی که کنار بلوار پارک کرد و منتظر مشتری بود که تلفنی زمان و مکان را مشخص کرده بودند. مشتری گفته بود ساعت ۵ عصر روبروی بستنی فروشی بلوار برای دیدن ماشین میآید. در آن عصر پاییزی در حالی که شیشه را پایین داده و در فراغ بال داشت سیگاری را دود میکرد مردی را دید که پشت به او در حال خریدن بستی قیفی برای دو پسر بچه بود. پسر بچهها تقریبا هم قد بودند شاید حول و حوش ۱۰-۱۲ ساله و ژاکت کاموایی طرح گوزن به تن داشتند. مرد از پشت سر هم معلوم بود که تاس است. بعد دست پسرها را گرفت و لنگ لنگان دور شد.
بدون آنکه چهرهی مرد را ببیند ذهنش به ۳۵ سال قبل پرش کرد. لازم نبود چهرهی مرد را ببیند تا مطمئن شود او امجدی بود. هرچند که چندین سال پیش اعلامیهای با نام او روی دیوار دیده بود اما میدانست مردی که برای پسربچههای گوزن پوش بستنی خرید خود امجدی بود. یک آن رعشهای به دستهایش افتاد و خاکستر سیگار روی شلوارش ریخت، قلبش به قفسهی سینه مشت میکوبید و نفسش به زحمت بیرون میآمد. تمام بدنش شروع کرد به عرق ریختن. حواسش نبود که شیشهی ماشین پایین است. دکمهی پایین بر شیشه را فشار میداد که راحتتر نفس بکشد. بعد از کلنجارهای عصبی در ماشین را باز کرد و خودش را توی جوب پرت کرد. دستش را روی قفسهی سینهاش گرفته بود و نفسش بالا نمیآمد. رهگذرها به دادش رسیدند.
بعد از آن روز چندین بار دیگر به حملههای عصبی دچار شد. کابوسهایش درست از همان شب شروع شد. مدام خواب میبیند گوزنی دنبالش میکند او میدود و گوزن وحشی شاخهایش را از پشت توی تنش فرو میکند. او روی شاخ گوزن هوا میشود و گوزن باز میدود. حتی توی خواب صدای نفسهای گوزن را میشنود. بعد گوزن میایستد او را از روی شاخش پرت میکند روی زمین و باز به جانش میافتد. گوزن هیچ وقت از فرو کردن شاخها توی تن او خسته نمیشود. گفته بود آقای دکتر تا کسی بیدارم نکند نه گوزن دست بر میدارد و نه من از خواب میپرم. شاخهای این گوزن من را میدرند، کاملا درد را احساس میکنم. صدای پاره شدن تنم و خرد شدن استخوانهایم را میشنوم. صدای ترکیدن چشمهایم هنوز توی گوشم هست. حتی آبی که از نفسهای عصبی این گوزن وحشی روی گردنم میریزد، توی خواب حس میکنم. اما از خواب بیدار نمیشوم. مگر آنکه کسی اقدامی کند.
به زحمت بلند شد. در بالکن را باز کرد. آسمانی ابری خودش را روی شهر انداخته بود. به دنبال صندلی چشم چرخاند تا روی آن بنشیند و سیگاری دود کند اما چیزی توی اتاق باقی نمانده. همانجا سر پا سیگار را کشید و به رد سیاهی که از آتش سوزی اخیر روی کوه جنگلی مانده خیره شد. فکر کرد اگر بارانی بگیرد به این زشتی نمیماند. دست کم تا بهار این جای سوختگی از بین میرفت. اما به درختهای سوخته که فکر میکرد سیگار را پرت کرد توی بالکن و در را بست. شب اول بخاطر سرو صداهایی که توی خواب راه انداخته بود زنش تکانش داد تا بیدار شود. با نعرهای از خواب پرید زل زد به تاریکی، به سیاهی نصف شب که خودش را توی اتاق پخش کرده بود اشاره کرد و شروع کرد به لرزیدن و فریاد زد اینجاست اینجا. زنش که چراغ را روشن کرد پرهیب گوزن رفت و کت اتو شدهاش روی صندلی لهستانی ماند.
از اتاق بیرون رفت. همه چیز سر جای خودش بود درست مانند همیشه. هوای ابری و پردههای کیپ شده هوای خانه را تاریک و دلگیر کرده بود. ته ماندهی ترسی توی جانش مانده بود. ضبط صوت روی رف را روشن کرد. صدای یک موسیقی قدیمی رنگ زردی در هوا پخش کرد. به کتری دست زد سرد شده بود. زیرش را روشن کرد و پشت میز نشست. پلاستیک قرصها را از جلوی دستش عقب راند. دو تا پسر بچهی ۱۲ ساله در راه مدرسه بودند. یک صبح سرد زمستانی بود. امجدی به سه دختری که جلویشان بودند اشاره کرده و گفته بود اگر بروی و بگویی (فدای وسطیتان) امروز برایت ساندویچ میخرم. چشمکی زد و پا تند کرد. از امجدی جلو زد. کنار دخترها که رسید طوری که همه بشنوند گفته بود ( فدای وسیطیتان). حرفش تمام نشده بود یک دفعه حجمی سنگین خودش را پرت کرده بود رویش. هاج و واج مشتهای امجدی را میدید که روی سرو صورتش پیاده میشد. دخترها ایستاده بودند به تماشا. او مقاومت نمیکرد چون گیج بود و نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. امجدی سنگین بود و مشتهایش محکمتر از آنچه مینمود. مجال هیچ حرکتی به او نمیداد. امجدی مشت و لگد میزد و او زل زده بود به گوزنهایی که روی ژاکت کاموایی امجدی دنبال هم میکردند. وقتی که امجدی حسابی خسته شد سنگینیاش را از روی تنش بلند کرد. همانطور که روی زمین دراز به دراز افتاده بود تمام توانش را توی لگدی به ساق پای امجدی جمع کرد. خودش را سرپا کرد. امجدی به پشت افتاده بود و هوار میکشید. دید خونی که از پای امجدی میآید برفهای چرک مرده را قرمز کرده. مردی جلو آمد و شلوارش را بالا زد استخوان ساق پایش بیرون زده بود.
امجدی از بیمارستان که ترخیص شد یک روز با عصا آمد و پروندهاش را از آن مدرسه برد. دیگر هیچ وقت او را ندید. کسی هم نیامد در خانیشان را بگیرد. امجدی گفته بود توی راه مدرسه زمین خوردهام.
گوشی موبایل را درآورد و مانند این دو هفته شبکههای اجتماعی را به دنبال امجدی زیر و رو کرد. تنها توی فیس بوک صفحه ای پیدا کرده بود که اطلاعاتش به امجدی او میخورد. امجدی توی فیس بوک آن سر دنیا بود توی تنها عکسی که داشت مردی ریز جثه با موهای پر پشت خاکستری روی صندلی گهوارهای کنار شومینهای خاموش نشسته بود. آنجا شبیه یکی از خانههای ییلاقیبود که او فقط توی فیلمهای کانادایی دیده. امجدی توی عکس طوری وانمود کرده بود که نگاهش سمت دیگری است و هواسش به دوربین نیست. امجدی جایی را نگاه میکرد که توی عکس معلوم نیست. آنچه که زیاد خود نمایی میکرد جورابهای پشمی و کلهی گوزن تاکسی درمی بالای سرش آویزان به دیوار آویزان بود.