من هم مثل بسیاری دیگر از باستانشناسان ابتدائا بهخاطر عشق و علاقهای غیرقابل وصف و نامعقول نسبت به فرهنگهای باستانیِ هزاران سال پیش، جذبِ مصرشناسی شدم. نوعی حس آشنایی با آن مردم داشتم؛ و میلی عجیب وادارم کرد دانشگاه بروم و سوار ماشینِ تاریخ شَوَم و هر چه را میتوانم در این باره بیاموزم.
از سال ۱۹۹۴ که وارد مدرسهٔ عالی شدم، در مصرشناسی مشغول به کارم و ساعتهای بیشماری را صرف یادگیری و آموزش زبان باستانی هیروگلیف میکنم؛ چهرهٔ امپراتوران را به خاطر میسپارم؛ مدام به مصر سفر میکنم، و آنچه را در تحقیقاتم کشف کردهام ثبت و ضبط میکنم.
معمولترین سوالی که موقع تدریس در کلاس یا در مهمانیها از من پرسیده میشود، این است که چرا مصرشناس شدم. مردم میخواهند بدانند آدمی مثل من در چنین رشتهای چه میکند. ولی مصرشناسهای دیگر هیچ وقت چنین سوالی از من نمیپرسند؛ همهٔ ما خوب میدانیم که میلی غریزی و قوی در ماست که قابل توضیح نیست و وادارمان میکند جاهای باستانی را کاوش کنیم؛ درست مثل میلِ عاشقِ کسی شدن. کارِ دل است: قلب آدم چیزی را که دوست دارد دنبال میکند.
ولی باید اعتراف کنم که در واقع، تندیسهای عظیم باستانی با درخشش طلایی و خیرهکنندهٔشان، و اهرامی که رازهایشان هنوز کشف نشده، و نمایش بیپروای قدرت در آنها، دلیل اصلی جذبشدنم به این رشته بود. و اینکه، ایدهٔ سلطنتی ملکوتی که با سنگها اینچنین معجزه کرده و ادیان و فلسفههای پیچیده را خلق کرده، مرا عاشق خودش کرده بود.
اما آن قدرتِ افسانهایِ حاکمان باستانی که زمانی هوش از سرم میبُرد، حالا دیگر برایم بیارزش شده است. و دلیلش هم کشف حقیقت است؛ در واقع مکاشفهٔ ناگهانی یک حقیقت بزرگ؛ مثل اینکه ناگهان به حقیقتِ یک رابطهٔ سوءاستفادهگرانه پی میبری.
البته این نوع مکاشفه، مثلا شبیهِ معتادی که به آخر خط رسیده، خیلی روشن و آشکار نیست؛ خیلی نامحسوستر است. مثل همان رابطهٔ شخصی است: شوهرتان وقتی حالش خوب است، خیلی خوب با شما رفتار میکند و هدیههای قشنگ برایتان میخرد. اما در نهایتْ همهچیز به نفعِ اوست و شما کمکم میفهمید که جایگاهِ واقعیتان چیست. میفهمید که با شما صادق نیست. و بالاخره روزی میرسد که دیگر دوست ندارید به نظرات و تصمیماتِ مثلا-بهترِ او تن بدهید.
وقتی چیزهایی که حقایقِ اخلاقی میدانستید، پشت سر هم دروغ از آب در میآید، باید بپذیرید که به تله افتادید و باید دنبال راه نجات باشید.
اما نجات از چنین وضعیتِ نامنصفانهای ممکن است دشوار باشد. این تغییرِ شناختی، شبیهِ فرارِ نیمهشب از یک رابطهٔ شخصی نیست. بلکه مستلزم کنارگذاشتنِ آموزههای غلط و یادآوریِ چیزهاییست که از دست دادهاید. قربانیانِ القای فکر میدانند که بازآموزیِ شناختی چهقدر مهم است: اینکه از چه چیزهایی غفلت کردهای، و فهم اینکه مثلا رهبر فرقهٔ شما واقعا دلش برای شما نسوخته و دنبال منافع شما نیست، و اینکه خودت واقعا میتوانی مستقل زندگی کنی.
شاید تشبیهکردنِ شوهرانِ بدرفتار به رهبرانِ فرقهها اغراقآمیز به نظر آید. اما برای من، پادشاهان مصریِ سابقا محبوبم ــ با همۀ ساختههای هنرمندانه و زیبا و معنویشان ــ خیلی شبیه مردانِ تستوسترونزدهٔ نظامهای نرسالارِ معتقد به زورگویی در زمانهٔ خود ما هستند.
با این آگاهی و شناخت، حالا دیگر به یک ضد-نرسالار و ضدفرعون بدل شدهام و با هر گونه مطلقهپرستی، چه باستانی چه مدرن، مخالفم. گویی ناگهان سناریوی زندگی چرخش کرده و چشمانم باز شده است و دیگر آن امپراتورانِ پُرجبروت و تندیسدار را شناختهام، و میدانم که فقط عدهای خودشیفتهٔ ضعیفکش بودند.
شاید بگویید ساده بودم؛ که البته احتمالا درست است. ولی چه تعداد از ما دچار این شیفتگیِ حاد نسبت به دنیای باستان و شخصیتهای افسانهای هستیم؟ شیفتگیِ حادی که در واقع نشانهٔ وابستگی شدیدِ ما به نرسالاری است.
بتسازی از شخصیتها و فرهنگهای تاریخی ممکن است ما را بهراحتی به قربانیان شخصیتهای مستبد یا حکومتهای استبدادی بدل کند. نباید دربارۀ شخصیتهای تاریخی و باستانیای که عملا خودپرستانی زورگو بودند خیالپردازی کنیم و آنها را انسانهایی بزرگ جلوه دهیم.
اگر چشممان را باز کنیم، زومندانِ دوران مدرن هم از همین یادگارپرستیِ فرهنگهای قدیمی برای قبضهکردن قدرت سوءاستفاده میکنند. اما باید اقرار کنیم که نرسالاری و قدرتِ پدرشاهی، جاذبهٔ عمیقی در وجود بسیاری از ما دارد؛ و شکستن این بتِ درونی فقط به دستِ خود ما ممکن خواهد شد.