گلعلم اصرار میکرد که خون امریکاییها سبز است. میگفت برادرش به او جسد یک سرباز امریکایی را که کشته بود، نشان داده و او، یعنی گلعلم، به چشمهای خودش دیده بود که خونش سبز بوده. «کل جانش غرق در خون سبز بود. رویش، سینهاش، دستهایش، کل کالایش، سبز شده بود. بخدا اگه دروغ بگویم!»
ولی ما میدانستیم که گلعلم بعضی وقتها دروغ میگفت.
سمیع اعصابش خراب شد و گفت: «اوه بیعقل، امریکاییها رنگ گلابی هستن. ندیدیشان؟ رویشان و دستهایشان مثل نوزادها واری گلابی است. اگه خونشان سبز میبود باید جلدشان هم نسواری میبود.»
گل علم با عصبانیت از جا جست: «بد کردی، مه برت میگم که خودم امریکایی مرده را دیدم. توچی میفامی؟»
سمیع اعصابش خرابتر شد. «مه چی میفامم؟ مه میفامم که تو دروغ میگی. ما گپهایت را باور نمیکنیم.» و بعد به من نگاه کرد که تاییدش کنم.
دلم به گلعلم سوخت. دوست داشتم باور کنم که گپاش راست است. به همین خاطر به سمیع گفتم که من گپهای گلعلم را باور میکنم. گلعلم سرش بالا گرفت و به سمیع که با دهان باز و چشمهای از حدقه برآمده به من نگاه میکرد، پوزخند زد.
لبخند گلعلم مرا خوش ساخت. نمیخواستم کسی آزارش بدهد. بخصوص از زمانی که خانهشان بمباران شد و پدر و مادرش و خواهر کوچکش زیر آوار مردند. یکسال پیش، وقتی که خانهشان خراب شد، برادر گلعلم از قریه رفت و بعد مردم میگفتند که طالب شده است. بعد از آن گلعلم با ملافیضالله، کاکایش، که ملای مسجد هم بود زندگی میکرد. ملافیضالله به همه ما قرآن درس میداد.
گلعلم به ملا فیضالله میگفت «کاکایم». اما وقتی درباره زن ملافیضالله گپ میزد، میگفت: «ازما مور.»
یک روز وقتی گلعلم به ما گفت که نمیتواند هفت سنگ بازی کند چون مادرش از او خواسته که در خانه کمک کند، سمیع مسخرهاش کرد و گفت که زن ملافیضالله مادر او نیست.
گلعلم ناراحت شد و سر سمیع جیغ کشید: «توره چی؟» و بعد با قدمهای بلند و تند رفت خانهاش.
من هم عصبانی شدم و به سمیع گفتم که بسیار لوده است. سمیع قهر کرد و بازی هفت سنگ ما را به هم زد. هنوز هم از دست سمیع عصبانی بودم و به خاطر همین خواستم به ضدش بگویم که گپ گلعلم را که میگفت خون امریکاییها سبز است، باور میکنم.
البته دلیل دیگری هم داشت. گپهای گلعلم مرا به یاد بقهای انداخته که چند روز پیش وقتی از مسجد برمیگشتیم، کشتیم. گلعلم اولین کسی بود که یک سنگ را برداشت و نشانه گرفت به سمت بقه بیچاره که برای خودش کنار نهر آب نشسته بود. بقه به طرف آب جهید اما سنگریزه گلعلم در هوا او را یافت و روی صخرهها لهاش کرد. گلعلم پیش رفت و یک چوب نوک تیز را به بقه زد طوریکه بقه به نوک چوب چسپید. خوب نگاهش کرد و بعد به طرف ما برگشت و لبخندی شیطنت آمیز زد. بچههای کوچکتر چیغ زدند و فرار کردند و گلعلم با بقه سرچوب دنبالشان دوید.
یادم نیست که خون بقه چه رنگ بود، اما مطمئنم سرخ نبود. به همین خاطر فکر کردم شاید گلعلم اینبار دروغ نمیگوید و خون امریکاییها هم ممکن است سرخ نباشد و سبز باشد.
امریکاییها خیلی با ما فرق داشتند؛ خیلی. آنها بزرگ و چاق بودند، غولواری. حتی صمدپهلوان هم کنارشان مثل یک بچه معلوم میشد. سربازهای امریکایی لباسهای عجیبی به تنشان میکردند و کلاههای آهنی به سرشان میگذاشتند که شبیه سنگپشتهای کلان بود. از لباسهایشان سیم و وسایل عجیبی آویزان بود که حتی کلانها هم نمیدانستند چیست. آنها همیشه عینک سیاه میپوشیدند و هیچوقت آن را برنمیداشتند، حتی زمانی که زیر سایه درخت توت، روبروی مسجد با ملا فیضالله مینشستند و گپ میزدند.
وقتی آنها میآمدند ملافیضالله بوریای داخل مسجد را میآورد و زیر درخت میگستراند و بعد همه دور هم مینشستند، گپ میزدند و چای میخوردند. ملافیضالله خیلی کم به دیگران میگفت درباره چی با سربازهای امریکایی حرف میزند. بعضی وقتها، چند نفر دیگر، همراه با پدرم و رسول خان که کلان قریه بود هم به آنها میپیوستند.
رسولخان به شدت به عینکهای سیاه سربازها مشکوک بود. میگفت عینکهای آنها آن سوی دیوارها را نشان میدهد و حتی میتوانند مردم را لخت و برهنه ببینند. به همین دلیل هر وقت رسول خان پیش سربازها میرفت، حتی در آن گرمای سوزان هلمند هم یک چپن کلفت را به دور خود میپیچانید.
اولین باری که به من و گلعلم اجازه دادند که پیش امریکاییها بنشینیم و آنها را از نزدیک تماشا کنیم، خیلی تعجب کردم که دیدم نمیتوانند مثل ما، چهارزانو بنشینند. آنها، بدون اینکه بوتهای خود را بکشند، روی باسن خود نشسته بودند و زانوهای خود را جمع کرده بودند. بعد گلعلم با آرنجش به من ضربه زد و وقتی به او نگاه کردم، با چشمانش به خشتک ورمکرده یکی از سربازان اشاره کرد.
من نتوانستم جلو خندهام را بگیرم. ملافیضالله عصبانی شد و چپلیاش را به سمت ما حواله کرد. چپلی به سر گلعلم خورد و هر دو فرار کردیم و از دور به تماشا نشستیم. سربازها چیزی به مرد افغانی که همراهشان بود، و نامش ترجمان بود، گفتند و ترجمان با ملافیضالله گپ زد. نمیشنیدیم چی میگفتند اما وقتی دیدیم که ملافیضالله سرش را به دو طرف تکان داد و چند بار ما را با انگشت نشان داد، مطمئن شدیم که اعصابش بسیار خراب شده و نمیخواهد که ما دوباره نزدیک سربازها برویم.
به سر گل علم فریاد کشیدم: «گناه توست.» اما گلعلم فقط شانههایش را بالا انداخت. وقتی سربازهای امریکایی برخاستند که بروند، یکی از آنها نزدیک ما آمد و از جیبهای بزرگش دو مشت پر از نباتهای رنگی بیرون آورد. من و گلعلم دامن لباسمان را بالا گرفتیم که سرباز نباتها را داخلش بریزد. سرباز چیزی گفت و لبخند زد. من و گلعلم هم خندیدیم و گفتیم: «تنکه، تنکه.» این را از ترجمان شنیده بودیم که به امریکاییها بعضیوقتها میگفت. حتما حرف بدی نبود.
وقتی امریکاییها حرف میزدند، صدایشان بلند و آمرانه بود و لبها و الاشههایشان بسیار تکان میخورد. ترجمان به ما میگفت که آنها چی میگویند و بعد وقتی یکی از مردهای قریه گپ میزد، ترجمان به امریکاییها میفهماند که آن مرد چی گفت. ترجمان هم لباسهای امریکاییها را میپوشید اما چون خودش مثل ما لاغر بود، لباسها از تنش آویزان میشد و چهره خیلی خندهداری پیدا میکرد. ولی ما هیجان زده میشدیم وقتی میدیدیم ترجمان هم میتواند صدایش را تغییر دهد و لبها و آروارههایش را کج و راست کند و به زبان امریکاییها حرف بزند.
بعضی وقتها از او تقلید میکردیم. اما صداهای زیر و بم و نخراشیدهای که ما از گلویمان بیرون میدادیم، هیچ شباهتی به گپ زدن او به زبان امریکاییها پیدا نمیکرد. بعد از چند دقیقه هم گلودرد میگرفتیم.
مردهای قریه هم خوش بودند که ترجمان پشتو گپ میزند و به همین دلیل زیاد او را به خاطر لباسهای مضحکش مسخره نمیکردند.
اما یک روز، یک امریکایی چاق، با سبیل زرد و کلفتی که مثل شاخهای سرچپه یک گاو نر بود، اعصابش سر ترجمان خراب شد و جیغ زد:«مَدر فاکر، فک یا!»
ما فهمیدیم حتما دشنام بدی به ترجمان داده بخصوص که کلمهای شبیه مادر به گوشمان رسید. ترجمان خیلی ترسیده بود و چیزی نگفت. آن روز وقتی که امریکاییها و ترجمان سوارموتر غولپیکرشان شدند و رفتند، مردهای قریه نصف باقیمانده روز را زیر درخت به مسخره کردن ترجمان گذراندند و گفتند که بیغیرت و بچه سگ است. ملافیضالله گفت که ترجمان یک بیناموس حرامزاده پدرلعنت است و بعد روی زمین تف کرد. عادتش بود که وقتی از چیزی بدش میآمد اول دشنام میداد و بعد خلط گلویش را جمع میکرد و روی زمین تف میانداخت
یک هفته بعد، وقتی امریکاییها برگشتند و زیر درخت توت نشستند، گلعلم که کمی دورتر ایستاده بود، دستهایش را دور دهانش بوق کرد و فریاد زد: «مدر فاکر، فک یا»، و بعد گریخت.
ترجمان عصبانی شد و دنبالش دوید، اما نتوانست به او برسد. نفسزنان به زیر درخت بازگشت. گلعلم ایستاد و دوباره جیغ زد، «مدر فاکر، فک یا.» سربازها خندیدند و چیزی به ترجمان گفتند و بعد بلندتر خندیدند. ترجمان هم لبخند زد و کلاه سنگ پشتیاش را که روی چشمانش پایین آمده بود، جابجا کرد و نیفه شلوارش را بالا کشید.
آن روز عصر، بعد از آنکه امریکاییها رفتند، ملافیضالله گوش گلعلم را کشید و به صورتش سیلی زد. بعد همه ما را فرستاد که سبزیجاتی را که در باغچه مسجد کاشته بود، آب بدهیم. گلعلم شروع کرد به لاف زدن درباره برادرش و گفت: «برادر من ترجمان را هم میکشد.»
سمیع با اعتراض گفت: «ترجمان افغان است. چرا برادرت او را بکشد؟»
گلعلم باز شانههایش را بالا انداخت: «کی به قصه اش است؟ ترجمان بیغیرت است. بیناموس است. برای کافرا کار میکند.»
سمیع هم خاموش نماند. «دروغگو. برادرت حتی اجازه ندارد به قریه بیاید. پدرم میگوید ملافیضالله به امریکاییها وعده کرده که اگر برادرت به قریه بیاید، او را به سربازها تسلیم میکند. امریکاییها او را میکشند.»
گلعلم با غیظ فریاد زد: «امریکاییها سگ کی هستند؟ بردار من اگر بخواهد میتواند همهاشان را بکشد و این دفعه به شما لودهها ثابت میکنم که خون امریکاییها سبز است.»
سمیع با مسخرگی جواب داد: «بد کردی.»
وقتی ملافیضالله آمد کنار باغچه و سمیع و گلعلم خاموش شدند. او به گلعلم گفت:«به مادرت بگو که من امشب ناوقت میآیم.» و بعد رو کرد به همه ما و ادامه داد: «خوب گوشهایتان را باز کنید. فردا امریکاییها دوباره میایند و هیچ کدامتان نباید نزدیکشان بیایید. بیخی از خانههایتان بیرون نشوید.»
سمیع و من اعتراض کردیم. «ما چرا نیاییم؟ ما که کاری نکردیم. گلعلم بود که دَو زد…»
ملافیضالله نماند که حرفمان تمام شود. «همان که گفتم. هیچ کس اجازه ندارد نزدیک امریکاییها برود. به یگانگی خدا قسم است زنده پوستتان میکنم اگه چاراطرافشان ببینمتان.» و مدتی بعد از اینکه حرفهایش تمام شده بود، انگشت سبابه اش را جلو چشمهایمان تکان داد که یعنی خیلی جدی است. بعد به ما گفت که برویم گم شویم.
از مسجد خارج شدیم ولی برخلاف سمیع و دیگر بچهها، من و گلعلم خانه نرفتیم. بلکه مسجد را دور زدیم و پشت دیواری که خراب شده بود و از آنجا میتوانستیم برنده مسجد را ببینیم، پنهان شدیم. ملافیضالله و یک مرد دیگر در دوطرف یک چراغ هریکین روی برنده نشسته بودند و آهسته صحبت میکردند.
بعد از چنددقیقه، گلعلم با هیجان زمزمه کرد: «برادرم است.»
چشمهایم را تنگ کردم که بهتر صورت مردی را که دستاری به سر داشت ببینم. گلعلم گفت که میخواهد برود و برادرش را ببیند. آستینش را کشیدم و نگذاشتم از جایش بلند شود. «نرو. ملافیضالله اعصابش سر ما خراب میشود که بفهمد هنوز اینجا هستیم.»
گلعلم نشست و هر دو ملافیضالله را میدیدیم که با انگشتهایش ریش انبوهش را شانه میکند و با مردی که روبرویش نشسته گپ میزند. اما فقط چند کلمه شنیدیم؛ تسلیم، سربازهای امریکایی، پتنوس چای، درخت توت… بعد گلعلم دولا دولا پای دیوار را ترک کرد و به سمت خانه به راه افتاد. من هم دنبالش رفتم. گلعلم عصبانی معلوم میشد و من میدانستم چرا. هردوی ما از آن کلمات یک چیز فهمیده بودیم: اینکه برادر گلعلم به امریکاییها تسلیم شود و بعد همه آنها زیر درخت توت دور هم بنشینند و چای بخورند.
اگر برادر گلعلم تسلیم میشد، سمیع هر روز گلعلم را به خاطر لافهایش مسخره میکرد. از زمانی که برادر گلعلم با طالبان رفته بود، مردم خیلی کم درباره او صحبت میکردند. وقتی که خانهاشان بمباران شد و پدر و مادر و خواهر گلعلم کشته شدند، او و برادرش خانه نبودند. آن شب ما هم خانه عبدالمالک پسرکاکای پدرم مهمان بودیم. تورپیکی، زن عبدالمالک حامله بود و از غرش هواپیما و صدای انفجارها خیلی ترسید. بعد از یک ساعت، سربازهای امریکایی به در خانه عبدالمالک لگد زدند و با فریادهای بلند داخل حویلی آمدند. آنها به پدرم و عبدالمالک گفتند که روی زمین زانو بزنند و دستهایشان را روی سرشان بگذارند. من روی برنده ایستاده بودم و یکی از سربازها، نور چراغ دستیاش را به صورتم انداخت و چیزی گفت که من فکر کردم معنیاش آن است که همانجا بایستم و تکان نخورم.
بعد گرگی، سگ عبدالمالک خودش را از زنجیر خطا داد و به یکی از سربازها حمله کرد. آن سرباز به طرفش شلیک کرد و گرگی زوزهای کشید و سرش را بین دستهایش روی زمین ماند و خاموش شد. عبدالمالک عصبانی شد و به سربازها فحش داد اما آنها نگذاشتند که از جایش بلند شود.
بعد از یک ساعت، وقتی سربازها تمام اتاقها و زیرزمین خانه را گشتند، از حویلی بیرون شدند و ما به اتاق برگشتیم. پشت در اتاق، مادرم ماند که عبدالمالک داخل برود، اما من و پدرم را اجازه نداد. من از درز در چشمم به تورپیکی افتاد که روی تشک پر از خون بیحال افتاده بود. مادرم هیچ وقت به من نگفت که تورپیکی را چی شد، اما برای دو هفته خانه عبدالمالک ماند و دیگر کسی درباره اینکه تورپیکی قرار بود بچه به دنیا بیاورد، حرفی نزد.
آن شب سربازها، ملافیضالله را پیدا کردند اما برادر گلعلم فرار کرد. آنها تمام خانههای قریه را گشتند اما نتوانستند پیدایش کنند. آخرش ملافیضالله را دست بسته با خود بردند. پدرم میگفت که سربازها فکر میکردند که ملافیضالله و برادر گلعلم به طالبان که بعضی وقتها از قریه ما میگذشتند، کمک میکردند و میماندند که شبها در مسجد بخوابند.
دوهفته بعد از آن شب، ملافیضالله آزاد شد و ما هم دوباره مسجد رفتن را شروع کردیم که پیش او قرآن یاد بگیریم.
وقتی دم در خانه گلعلم رسیدیم از او پرسیدم: «فکر میکنی برادرت میخواهد به امریکاییها تسلیم شود؟»
گلعلم حتی به سویم ندید. فقط شانههایش را بالا انداخت و داخل دالان خانهاشان دوید.
***
صبح روز بعد، من سمیع را کنار نهر آب، جایی که معمولا هفت سنگ بازی میکردیم، یافتم. سمیع گفت که او چندتا از بچهها را در کوچه دیده و آنها به او گفته بودند که چون ملافیضالله گفته که باید از خانه بیرون نشوند، آنها برای بازی نمیآیند. اما گلعلم را ندیده بود. سمیع و من به فکر این بودیم که چه بازی بکنیم که دیدیم موتر کلان امریکاییها که مثل تانک بود، آهسته آهسته وارد قریه شد. سربازها به طرف ما دست تکان دادند و ما هم دستهایمان را تکان دادیم. بعد سمیع گفت که برویم و آنها را تماشا کنیم. گفت اگر پشت مسجد قایم بشویم، ملافیضالله ما را نمیبیند. بعد که دودلی مرا دید، با پوزخند گفت: «اینقدر ترسو نباش. ملافیضالله کجا بود که ما را ببیند.» و هردو به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم نزدیک مسجد، سربازها زیر درخت توت جمع شده بودند و ملافیضالله، یک دستش را روی سینهاش گذاشته بود و با دست دیگری به بوریای مسجد که روی زمین پهن کرده بود، اشاره میکرد که یعنی بفرمایید بنشینید. وقتی همه به شکل دایره نشستند، برادر گلعلم را دیدیم که از مسجد بیرون شد. او یک لونگی سفید به سر و یک واسکت سبز هم روی لباسهایش پوشیده بود.
سمیع با تعجب پرسید: «او کی است؟ برادر گلعلم نیست؟» و بعد با ذوق ادامه داد: «میدانستم گل علم دروغ میگوید. نگفتم؟ نگفتم که برادرش آخر به امریکاییها تسلیم میشود؟»
جوابی ندادم و ملافیضالله را تماشا کردم که به طرف برادر گلعلم رفت و دست او را گرفت و همراه خود به زیر درخت و نزدیک آمریکاییها آورد. برادر گلعلم کنار سربازها نشست و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت. نمیتوانستیم بشنویم که چی میگفتند، اما چون ترجمان دائم سرش را به طرف برادر گلعلم و امریکاییها میچرخاند، حدس میزدیم باید در مورد موضوع مهمی گپ بزنند. بعد از چند دقیقه، ملا فیضالله برخاست و به مسجد داخل شد و با پتنوسی از پیاله و یک کتری بزرگ دودزده بازگشت. ترجمان به او کمک کرد که جلوی هر کدام از سربازها یک پیاله بگذارد. یکی هم جلو برادر گلعلم گذاشت و بعد برای همه چای ریخت. وقتی ملافیضالله پتنوس خالی را برداشت و دوباره به سمت مسجد برگشت، ما کنار دیوار خم شدیم که ما را نبیند.
ناگهان صدای خشک یک انفجار زمین را زیر پاهایمان تکان داد. انگار چیزی در شکمم چرخید و سرم گیج شد. هوای گرمی به صورتم خورد و گمان کردم که خواب میبینم. به سمیع نگاه کردم که روی زمین دراز کشیده بود و دستهایش را روی سرش گذاشته بود. وقتی صورتش را بلند کرد، سفید سفید شده بود. بعد همه چیز خاموش شد. آهسته سرم را بلند کردم و ابری از گردوخاک و غبار را بر فراز درخت توت دیدم. از جایم برخاستم و آهسته به سمت درخت رفتم.
قبل از آن روز، دائم فکر میکردم دیدن آدمهای مرده باید خیلی ترسناک باشد. اما اینطور نبود. من به بقایای جسد برادرگلعلم نگاه کردم؛ داخل یک گودالی، درست همانجایی که نشسته بود، سرش از او باقی مانده بود که در ادامه یک شانه به یک بازوی بدون دست هنوز چسپیده بود. گودال پر از خون بود. لکههای خون روی زمین و تنه درخت توت هم پاشیده بود. ترجمان کنار درخت سرش را به یک طرف خم کرده بود و از سوراخی در جمجمهاش خون میریخت. اجساد سربازهای امریکایی همه جا تیت شده بود.
بعد زیر درخت گلعلم را دیدم. کنارش زانو زدم و خون را از چشمها و صورتش پاک کردم. لباسش پراز خون و خاک شده بود. سمیع که به دنبالم آمده بود، جیغ زد و روی زمین نشست.
گلعلم سعی کرد چشمهایش را باز کند. با نجوا گفت: «از درخت افتادم.» بعد آب دهانش را به سختی قورت داد. «رفتم بالای درخت. میخواستم نگذارم برادرم به امریکاییها تسلیم شود. دیدی؟ گفتم که برادرم میتواند همه را بکشد.» لبهایش را لیسید و صورتش از درد چروک شد. باز زمزمه کرد: «نمیتوانم گردنم را حرکت بدهم. درد میکند. همه آمریکاییها مرده اند؟ خونشان سبز است؟»
سینهام تنگی میکرد، چشمانم میسوخت و چیزی در گلویم نمیگذاشت حرف بزنم. به اطرافم نگاه کردم و سمیع را دیدم که بیصدا میگرید.
گفتم: «ها، سبز است.»
چشمهایش را به زور باز نگهداشت و نجوا کرد: «نگفتم؟» بعد با لبخندی محو چشمهایش را بست.