ترانه ـــ که اینجا برای حفظِ هویتش، نامش تغییر داده شده ـــ زنی ۱۹ ساله است که در کابل پایتخت افغانستان زندگی میکند؛ او اخیرا از شوهرش طلاق گرفته و مخفیانه و غیرقانونیْ سقطجنین کرده است. اگر مامورانِ دولت میدانستند، یا جریمهاش میکردند، یا بازداشتش میکردند.
سقطجنین در افغانستان غیرقانونیست ـــ حتی درمواردِ تجاوز جنسی ـــ مگر آنکه زندگیِ مادر درخطر باشد یا ریسکِ تولدِ نوزادی با ناتوانیهای حاد وجود داشته باشد. نرخ تولد در افغانستان ۴.۸ فرزند بهازای هر زن است که بالاترین نرخ در آسیاست (البته در زمان حکومت طالبان که دختران اجازۀ مدرسهرفتن نداشتند، این رقم بسیار بالاتر هم بود). در افغانستان (که بیشترِ مردم مسلمان هستند)، کنترلِ باروری غیرقانونی نیست ولی یک تابوی اجتماعی است و دسترسی به آن هم راحت نیست.
در اینجا داستانِ ترانه را از زبانِ خودش میشنویم؛ او داستانش را به زبانِ فارسی تعریف کرده و یک مترجم آن را برای مایا لیتو ترجمه کرده است.
داستانِ ترانه از زبان خودش
من در آخرین سالهای حکومتِ طالبان بهدنیا آمدم. خانوادهام در ولایت وَردک زندگی میکردند که الان هم جای خطرناکی برای رفتن است؛ جنگجویانِ طالبان الان همهجا هستند. در آن روزها، صلح بود ولی زنان نمیتوانستند مدرسه بروند یا کار کنند. اگر زنی میخواست بیرون برود، باید برقع میپوشید که سر تا پایش را میپوشاند و یک سرپرستِ مرد هم همراهش میرفت.
خوشبختانه زمانی که من آنجا بودم، رژیم طالبان سقوط کرد. بعد ما به کابل کوچ کردیم و من توانستم مدرسه بروم.
هرچند خانوادهام نسبت به تحصیلِ زنانْ کاملا مترقیانه فکر میکردند، نمیگذاشتند خودم شوهرم را انتخاب کنم.
فقط ۱۷ سال داشتم که خانوادهام تصمیم گرفتند مرا شوهر بدهند. طرف ۲۸ ساله بود و عموی یکی از آشناهای خانوادگی ما بود. سواد نداشت و فقط رانندهتاکسی بود، درحالیکه من ۱۲ کلاس درس خوانده بودم. ازدواجمان فقط دو سال طول کشید.
بعد از طلاقمان، مجبور شدم کاری کنم که تا الان دربارهاش با هیچکس حرف نزده بودم.
بعد از رفتن به خانۀ شوهر، با او و خانوادهاش کُلی مشکل پیدا کردم. مادرشوهرم هِی در همۀ امور زندگیمان دخالت میکرد؛ نمیگذاشت کاری را که دوست دارم بکنم و سعی میکرد نگذارد والدینم را ببینم.
تقریبا یک سال بعدِ عروسی، دختری بهدنیا آوردم. معمولا تولدِ بچه مایۀ خوشحالیست، اما در مورد من اینطور نبود. شوهرم و خانوادهاش، دختر نمیخواستند ـــ پسر میخواستند. آنها و بهخصوص شوهرم، فوقالعاده از من ناامید و عصبانی بودند.
دستآخر مادرشوهرم از شوهرم خواست که مرا کتک بزند و او هم اطاعت کرد. خیلی مرا کتک میزد؛ مرا با سیلی میزد. یک روز مادرم آمد به دیدنم، و شوهرم جلوی او مرا کتک زد.
سقطجنین در افغانستان غیرقانونیست ـــ حتی درمواردِ تجاوز جنسی ـــ مگر آنکه زندگیِ مادر درخطر باشد یا ریسکِ تولدِ نوزادی با ناتوانیهای حاد وجود داشته باشد.
آن وقت بود که تصمیم به طلاق گرفتم. اول شوهرم و خانوادهاش قبول نمیکردند. آنها میگفتند که طلاق چیزِ بدیست و مردم پشتسرشان حرف میزنند. من تصمیم گرفتم به کمیسیون مستقل حقوق زنان افغان مراجعه کنم چون میدانستم آنها به من کمک خواهند کرد. بعد رفتم سراغ پلیس؛ و بعدش توانستم طلاق بگیرم.
خوشبختانه والدینم تمامِ این مدت از من حمایت کردند، که در افغانستان همیشه اینطور نیست. با اینحال، برایشان سخت بود که ببینند من مجبور شدم طلاق بگیرم. ولی میدانستند که تقصیرِ من نیست ـــ بههرحال، خودشان بودند که ترتیبِ این ازدواج را داده بودند.
من به خانۀ پدرم برگشتم. شوهرم نمیخواست دخترمان را نگه دارد، برای همین من توانستم دخترم را با خودم ببرم. بعد از مدتی فهمیدم که حاملهام؛ مثل کابوس بود. خیلی مضطرب شدم.
در قوانین اسلام، برای زنِ مطلقه یک دورۀ سهماهه درنظر گرفته شده تا معلوم شود آیا حامله هست یا خیر؛ اگر حامله باشد، طلاق باطل است؛ و زن باید به شوهرش برگردد. ولی من این را نمیخواستم. اصلا نمیتوانستم فکرش را هم بکنم که به شوهر سابقم برگردم.
در کابل، همۀ دختران میدانند که سقطجنین انجام میشود ـــ هرچند غیرقانونیست. تنها کاری که باید بکنید این است که کلینیک مناسب را پیدا کنید. من به یک بیمارستان مراجعه کردم، ولی آنها گفتند که سقطجنین نمیکنند. بعد یادم آمد که خواهرِ یکی از دوستانم، قابله است. تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. ماجرا را برایش تعریف کردم، او خیلی سعی کردم مرا قانع کند که اینکار را نکنم. او به من گفت، «باید بچهات را نگه داری،» ولی من گفتم غیرممکن است ـــ همین الان یک دختر دارم، ولی شوهر ندارم. چهطور میتوانم خرج یک بچۀ دیگر را هم بدهم؟
دستآخر قبول کرد و مرا بُرد به همان کلینیک خصوصیای که خودش آنجا کار میکرد. چون من قبلا یکبار زایمان داشتم، همه چیز را دربارۀ این مسائل میدانستم. دکترها هم به منم گفتند که باید انتظار چه چیزهای را داشته باشم. رفتارشان با من واقعا دوستانه بود. اصلا احساسِ بدی یا نگرانیای نداشتم ـــ کلِ ماجرا آنقدرها برایم مشکل نبود، چون آماده بودم هرکاری بکنم تا از آن وضعِ بغرنج خلاص شوم.
در آن زمان، تقریبا چهل روز از حاملگیام میگذشت، برای همین گفتند نیازی به عملِ جراحی نیست. فقط مقداری دارو به من دادند و گفتند میتوانی به خانه برگردی. گفتند دردش مثل دردِ زایمان است.
سه ساعت بعد از آنکه رسیدم خانه، خونریزیام شروع شد. نترسیدم، چون میدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. ولی واقعا سخت بود. خیلی درد کشیدم. خونریزی پنجاه روز ادامه داشت. شکمم درد داشت و ورم کرد.
به خانوادهام گفتم که بهخاطرِ پریودم اینطوری شدم. هیچچیزی دربارۀ حاملگیام به آنها نگفته بودم. تا امروز هیچ کس دربارۀ سقط جنینم چیزی نمیداند، اِلّا دوستم و خواهرش، یعنی همان قابله. بعضی وقتها واقعا احساس گناه و افسردگی دارم. در افغانستان همه فکر میکنند که سقطجنین مثل جنایت است. خودم هم حس میکنم که بچهای را کشتهام. حس میکنم جنایت کردم.
اما حالا زندگیام خیلی بهتر از وقتیست که شوهر داشتم. الان لباس میدوزم و میتوانم برای خودم پول دربیاورم. فکر نکنم دیگر کسی با من ازدواج کند، چون از ازدواجِ قبلیام یک بچه دارم. این بچه مثل یک بارِ اضافه است ـــ یک شکمِ بیشتر برای سیرکردن. و بیشترِ مردها هم نمیخواهند با زنانِ مطلقه ازدواج کنند.
درهرصورت، من هم دیگر نمیخواهم هیچوقت ازدواج کنم. دیگر میدانم زندگیِ متاهلی چهطور است. هرچند حسِ بدی نسبت به سقطجنین دارم، ولی بهنظرم هیچ چارۀ دیگری نداشتم. و این حقّم بود.