woman_eyes_story

یک جفت چشم نو

مهران کفیل عبادی

دیواری میان همه ما و زیبایی‌های زندگی وجود دارد که بر روی این دیوار بلند و به ظاهر یکدست چند روزنه به ضخامت یک تار مو قرار گرفته است که می‌توان از این روزنه نازک به تمام این زیبایی‌ها رسید. عبور از همچین روزنه‌ای مشکل است ولی غیر ممکن نیست. می‌پرسید از کجا می‌دانم؟

دیواری میان همه ما و زیبایی‌های زندگی وجود دارد که بر روی این دیوار بلند و به ظاهر یکدست چند روزنه به ضخامت یک تار مو قرار گرفته است که می‌توان از این روزنه نازک به تمام این زیبایی‌ها رسید. عبور از همچین روزنه‌ای مشکل است ولی غیر ممکن نیست.

می‌پرسید از کجا می‌دانم؟ می‌دانم چون خود در یک خانواده فقیر به دنیا آمدم. دو برادر به نام‌های مراد و صادق داشتم و یک خواهر به نام بلقیس. پدرم یک ملوان بود و ما به او می‌گفتیم «آقا». آقا هر چند وقت یکبار به سفر دریایی می‌رفت و من پیش خودم می‌گفتم من هم یک روز باید همراهش بروم و در طوفان کشتی را برانم و با دزدان دریایی مبارزه کنم. اما این خیالی زود گذر بود. آقا هر چند وقت یکبار غیبش می‌زد و پس از شش ماه پیدایش می‌شد که آه هم در بساط نداشت. در این مدت مادربزرگم از ما نگهداری می‌کرد. ننه آقا، پیر زنی لاغر اندام با چهره‌ای پر چین و چروک بود که دلا دلا راه می‌رفت. سختی زیاد کشیده بود و انگار که بدبختی‌های دنیا قرار نبود هیچگاه دست از سرش بر دارند او شش ماه شش ماه مجبور بود از توله‌های قد و نیم قد پسرش مواظبت کند و به آن‌ها غذا و جا بدهد.

ننه آقا هر روز صبح تا شب خیاطی می‌کرد و گاهی هم با دستگاه سبزی خورد کن، سبزی‌هایی را که زن‌های محل به خانه‌امان می‌آوردند را خورد می‌کرد و در ازای آن پول ناچیزی می‌گرفت. البته ناگفته نماند که مراد و صادق هم که ۷ و ۹ سال داشتند، در کفاشی کار می‌کردند و حقوقی اندک بدست می‌اوردند. من و بلقیس،خواهر کوچکم، در کار‌های خانه کمک می‌کردیم. البته بلقیس هیچوقت درست و حسابی کار نمی‌کرد و بیشتر با عروسکی که آقا برایش آورده بود بازی می‌کرد. همین سربه هوایی و از زیر کار در رفتنش باعث این بود که ما همیشه باهم مرافعه داشته باشیم. صبح‌ها جارو بر می‌داشتم و به کوچه می‌رفتم. موهای بلند و طلایی رنگم را باز می‌گذاشتم و شروع به جارو کردن می‌کردم. سپس نهار درست می‌کردم و بعد از آن ظرفها را می‌شستم. اما هر وقت می‌خواستم ظرفی را بشویم امکان نداشت که یکی از آن‌ها را زمین نیندازم. ننه آقا از دستم عاصی شده بود و یک بار آن‌چنان محکم به گوشم زد که چشمانم سیاهی رفت و به زمین افتادم. جرات نداشتم به ننه آقا بگویم که مشکل از من نیست مشکل از چشمانم است که تار می‌بیند.

یک روز می‌خواستم رخت و لباس‌ها را بر روی طناب پهن کنم. طناب در بالا پشت بام قرار داشت. رخت‌ها را مثل همیشه درون تشت ریختم و زیر بغلم زدم و از راه پله سنگی به بالا پشت بام رفتم. مشغول پهن کردن رخت‌ها بودم، قدم به زور به طناب می‌رسید و باید روی نوک انگشتان پاهایم می‌ایستادم. یادم نمی‌آید که یکباره چطور زیر پایم خالی شد و من از بالا پشت بام به کف حیاط افتادم. چشمانم سیاهی رفت و فقط صدای جیغ بلقیس را شنیدم و بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست. چشمانم را که باز کردم روی تخت سفید درمانگاه بودم. ننه آقا و بلقیس را دیدم که بالا سرم ایستاده‌اند. گریه‌ام گرفته بودچون می‌دیدم ننه آقا زیر لب چیزی را به تهدید زمزمه می‌کند. سرم خیلی درد می‌کرد، وقتی که سرم را لمس کردم فهمیدم که شکسته است و آن را باند پیچی کرده‌اند. اشک از چشمانم سرازیر شد و ننه آقا آنجا بود که به حرف آمد:

«آخر از دست شما دوتا سکته می‌کنم، حواست کجاست دختر؟ حالا جواب آقاتو چی بدم؟ اینهمه گفتم زیر پاتو نگاه کن راه می‌ری …گوش دادی؟ سر به هوایی، سر به هوا… فقط زبونتو واسه من دراز کردی»

با گریه گفتم:

«ننه آقا بخدا حواسم بود، نمی‌دونم چی شد که…»

« اگه می‌مردی چی؟ ایشالا می‌مردی و من از دست تو یکی راحت می‌شدم»

نمیتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. اشک‌هایم یک بند می‌آمد ومن دست‌هایم را جلوی چشمانم گرفته بودم که ننه آقا را وقتی مرا سرزنش می‌کند نبینم. به یکباره صدای ننه آقا قطع شد. از لای دستانم دیدم که آقایی سفید پوش و چاق با شکمی گرد درحالی که عینکی گرد بر صورتش بود و چیزی مثل دفتر در دستش گرفته وارد اتاق شد و به همراه او چندین خانم هم وارد شدند. ننه آقا ساکت در یک گوشه ارام گرفته بود گویی از این آدم‌ها وحشت کرده بود. آرام آرام دستم را از صورتم برداشتم و به مرد سفید پوش نگاه کردم. به من لبخند زد.

«می‌دونستی که دختر خانم شجاعی هستی؟»

من سرم را تکانی دادم و همه آن‌ها خندیدند. در حالی که سرم را معاینه می‌کرد با من حرف می‌زد تا حواسم را پرت کند. اما یک دفعه سرم تیری کشید و من خودم را عقب کشیدم. به ننه آقا نگاه کردم که نگران به من زل زده بود

« راستی که دختر خانم شجاعی هستی!»

چشمم را با انگشتانش باز کرد و یک نور زرد رنگ درون چشمم انداخت و با دقت به آن نگاه کرد. نگران به نظر می‌آمد. خانمی را صدا کرد تا او هم نگاهی بیاندازد. او هم نوری درون چشمانم انداخت و نگاه کرد. مطمئن بودم چشمانم ایراد دارد و می‌خواستم که آن‌ها هم این را بدانند. مرد سفید‌پوش به ننه آقا گفت که چند لحظه بیرون بیاید و تا راجب من با او صحبت کنند. ننه آقا هم مثل برده حلقه به گوش سرش را پایین انداخت و به دنبال او راه افتاد.

اتاق خالی شده بود. تخت‌های کناری‌ام هم خالی بودند. به سقف نگاه می‌کردم که ترکی بزرگ از یک طرف تا لامپ روی آن بود. دلشوره داشتم و فکر‌های نامنظم در سرم می‌گشتند. درد شکستگی سرم را فراموش کرده بودم. دلم برای پدرم تنگ شده بود. طفلی مراد و صادق هم که شب به خانه می‌آمدند، امیدوار بودم که تا آن‌ها می‌رسند در خانه باشم. ظرف‌های ظهر را مطمئن بودم که نشستم. از بلقیس هم چیزی انتظار نمی‌رفت باید وقتی می‌رسم به خانه اول ظرف‌ها رو بشورم که ننه آقا گله نکند. فکر‌ها بر روی سرم مثل گنجشک‌های کوچک پرواز می‌کردند. حتی چندبار بی دلیل قهقهه زدم.

نمیدانم چند دقیقه گذشته بود و من در افکارم غرق شده بودم. ناگهان در باز شد و ننه آقا در حالی که زار می‌زد همراه بلیقیس به اتاق وارد شد. دستش را دیدم که کاغذی را مشت کرده.

«ننه آقا؟ اون چیه؟ اون آقاهه چی گفت بهت؟»

«پاشو…باید بریم…ننت بمیره که هیچ وقت شانس نداشتی!»

جا خورده بودم، تک تک حرفهای ننه آقا را برای خودم معنی می‌کردم. ناراحتی ننه آقا از چشمانم بود. با خودم گفتم لابد آن مرد سفید پوش به ننه آقا گفته که چشمانم چه ایرادی دارد. هزار تا سوال در ذهن داشتم ولی ترسیدم که حرف بزنم برای همین، تصمیم گرفتم هیچ چیز نگویم تا ببینم چه می‌شود. درون راهروهای درمان گاه قدم می‌زدیم. ننه آقا هر چند قدم به چند قدم نشونی کسی را می‌گرفت. سرم را بر می‌گرداندم و بلقیس را می‌دیدم که زل زده است به من. مطمئن شدم که چشمانم یک مشکل جدی دارد. بعد از کلی گشت و گذار درون درمانگاه ننه آقا خوشحال جلوی یک در کرمی رنگ ایستاد و در را باز کرد و دست مرا گرفت و با خودش کشید تو اتاق. پسری سفید پوش پشت یک میز قهوه‌ای نشسته بود کنار دستش یک تخت خالی سفید قرار داشت.

«بیمار این دختر خانم خوشگل هستن؟»

همگی متحیر به پسر خیره شده بودیم که ننه آقا انگار که چیزی را به یاد آورده باشد یک حرکت سریع کرد و کاغذ مچاله شده را به پسر داد.

«آقای دکتر دستم به دامنت، اینو دکتر درمونگاه گذاشت کف دستم، گفت چشمای این راحله‌مون ایراد داره، گفت بدمش به شما»

درست حدس زدم، دکتر درمانگاه فهمیده بود که مشکل از چشمانم است. از یکطرف خوشحال بودم که همه مشکل چشمانم را فهمیدند ولی از طرف دیگر وقتی قیافه‌های نگران بلقیس و ننه آقا را می‌دیدم دلم شور می‌زد. دکتر مدتی به برگه مچاله شده ننه آقا نگاه کرد.

«خب، چرا هنوز وایسادی؟ بیا اینجا کنارم بشین!»

با تردید به ننه آقا نگاه کردم و ننه آقا با سرش به من اجازه داد. و ارام ارام مردد رفتم و روی صندلی چوبی کنار میز نشستم. دکتر در حالی که چشمانم را معاینه می‌کرد با من حرف می‌زد

«اسمتون چیه؟»

«راحله»

«خب راحله خانم گل، چه اسم خوشگلی هم داری، این و می‌تونی قشنگ ببینی؟»

با انگشتش تابلویی آویزان بر دیوار را نشان داد که شکل‌های گنگی بر روی آن بود.

«نه، همش تار می‌بینم.»

«که تار می‌بینی!»

ننه آقا یکی محکم زد تو صورت خودش و زیر لب یک چیز‌هایی زمزمه می‌کرد و دکتر مشغول نوشتن بر روی یک کاغذ نو شد. من خیره خیره به دکتر نگاه می‌کردم تا شاید بتوانم چهره دکتر را تشخیص دهم. حواسم نبود که چه چیز‌هایی به من و ننه آقا می‌گوید. تنها وقتی که گفت «تا همیشه کور می‌مونه» مثل این که یک پارچ، آب یخ روی تنم ریخته باشند، کل بدنم یخ کرد.

«راحله حواست به من هست؟ خودم عملت می‌کنم، اگه عمل نشی تا همیشه کور می‌مونیا!»

سرم را تکان داد، ولی هنوز از حرف دکتر متحیر بودم. «تا همیشه کور می‌مونه» منظورش از تا همیشه چیه؟ یعنی تا آخر عمر؟

ننه آقای بیچاره خیلی دلش به حال من می‌سوخت، چند هفت طول کشید تا خرج عمل را توانستیم از همسایه‌ها و مسجد و چند تا دوست و آشنا جور کنیم. به درمانگاه که رفتیم، خیلی دلم شور می‌زد با خودم می‌گفتم: «نکنه تا همیشه کور بمونم» تاحالا اتاق عمل و ندیده بودم و حتی نمی‌دانستم که چه بلایی قرار است به سرم بیاید فقط می‌دانستم که حتما یک آمپول بزرگ به من می‌زنند. همین تصور از اتاق عمل هم برایم خیلی ترسناک بود. چندبار به ننه آقا گفتم که نمی‌خواهم عمل شوم و هر وقت که آقام امد، با آقام می‌آیم که عمل شوم. ولی فایده‌ای نداشت، تنها تاثیری که در ننه آقا می‌گذاشت این بود که دستم را محکم‌تر می‌گرفت و لبهایش را می‌گزید.

از اتاقی صدایمان کردند. ننه آقا ناخوداگاه از جایش پرید و دستم را همراه خود کشید. دستم درد گرفته بود و بعدا جایش کبود شد. خانمی سفید پوش گفت که باید لباس هایم را در بیاورم و لباس مخصوص بپوشم. دیگر نمی‌شد کاری کرد. باید عمل می‌شدم و تا چشم روی هم گذاشتم، لباس صورتی اتاق عمل تنم بود. بر روی تخت دراز کشیدم. خانمی بالای سرم آمد. با کلی مکافات و گریه یک امپول به من زد و خوابم برد.

نمیدانم چند ساعت گذشت که بیدار شدم. همه جا سیاه بود و درد و خفگی عمیقی احساس می‌کردم. سرم کمی درد می‌کرد و چند باری که می‌خواستم بلند شوم مثل وزنه سنگینی مانع می‌شد. ترسیده بودم و نزدیک بود از ترس جیغ بزنم که صدای همان دکتر جوان را شنیدم که بالا سرم آمده است

«چشمات درد می‌کنه راحله خانم؟»

«نه» فورا به دروغ گفتم. «سرم خیلی درد می‌کنه.»

«خوب می‌شه، چند روز دیگه خوب خوب می‌شه، همین که باند چشماتو باز…»

«کی باند چشمامو باز می‌کنی؟»

صدای ننه آقا را بالاخره شنیدم که از پریدن وسط حرف دکتر، حرص می‌خورد.

«هفته دیگه میای اینجا و من باند چشماتو باز می‌کنم، اونوقت دیگه تار نمی‌بینی.»

چیز دیگری نگفتم و دکتر مشغول توصیه‌های خود به ننه آقا شد.

به خانه برگشتیم. ساعت‌ها و روزها به سختی سپری می‌شدند. تمام روز روی تشک می‌خوابیدم و به صداهای اطرافم گوش می‌دادم. صدای جیغ جیغوی بلقیس. صدای لرزان ننه آقا. صداهای دخترانه و نازک مراد و صادق. برایم این یک هفته مانند یک ماه گذشت. ولی در اخر لحظه موعود فرا رسید. با تمام وجود خوشحال بودم چون می‌دانستم که وقتی باند‌هایم را از چشمانم باز کنم دنیا را به رنگ واقعی خودش می‌بینم.

آن روز صبح زود بیدار شدم و می‌خواستم که هرچه زود‌تر به درمانگاه بروم. به ننه آقا هر دقیقه اصرار می‌کردم او هم با غر‌ها و نفرین‌های همیشگی اش پاسخ می‌داد. وسط صبح راه افتادیم و به درمانگاه رفتیم. ننه آقا مرا بدون معطلی به اتاق دکتر برد و روی تخت کنار میزش خواباند. خانمی به ما گفته بود که دکتر در اتاق چایخوری مشغول میل کردن نوشیدنی هستند و اگر چند دقیقه در اتاق منتظر بمانیم می‌توانیم با او ملآقات کنیم. بر روی تخت که دراز کشیده بودم نمی‌خواستم به چیز بدی فکر کنم. با خودم قیافه‌ها و شکل‌های همه چیز و همه کس را تصور می‌کردم.ناگهان در باز شد و دکتر با خنده‌ای که مربوط به پشت در می‌شد داخل شد. تا صدایش را شنیدم فهمیدم که خودش است. صدایش جذاب و مردانه بود، از ان صداهایی که ممکن است در کل عمرت پنج بار هم نشنوی. صدایی با ارامش خاص که تو را مجبور می‌کند چشمانت را ببندی و در عمق رویا‌هایت فرو بروی.

«امروز روهیچ وقت یادت نمی‌ره، راحله آماده‌ای؟»

سرم را تکان دادم، زبانم بند آمده بود و قلبم به سرعت می‌تپید و چند بار احساس کردم قرار است از سینه‌ام بیرون بپرد. هنگامی که باند را از چشمانم باز می‌کرد، سرم سبک شده بود و بدنم داغ کرده بود.

«آروم، آروم چشماتو باز کن!»                                                         

چشمانم را باز کردم .سرم تیر کشید و چشمانم سیاهی رفت. نا خودآگاه چشمانم را باریک کردم تا از آن نور‌های مزاحم فرار کنم. کم کم داشت همه چیز برایم واضح می‌شد. دیدم دکتر کنارم روی تخت نشسته است. مدتی نگذشت که قیافه اش برایم واضح شد. ماتِ چهره زیبایش شده بودم .صورتی پهن و اصلاح شده داشت و موهای کوتاه قهوه‌ای رنگش را به سمت عقب ژل زده بود. سرم را برگرداندم و ننه آقا را دیدم که گوشه اتاق استاده است و چادرش را جلوی لب‌هایش گرفته و یک بغض اشکار در چشمانش است. بلقیس هم کنار سرم ایستاده بود، قیافه‌ای نگران داشت. لابد از کبودی چشمانم ترسیده بود. من از ذوق و خوشحالی نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. دکتر دستش را بالا اورد و گفت:

«الان چطور راحله؟ می‌تونی ببینی؟دستمو واضح می‌بینی؟ تار که نیست؟»

صدایم می‌لرزید و بغض کرده بودم: «نه…تار نیست»

«راحله حواست باشه، اگه بلایی سر چشمات بیاد، اگه چیزی بشه، دیگه نه از دست من کاری بر می‌اد نه از دست کس دیگه‌ای،گوش می‌دی راحله؟ من با مادربزرگت حرف زدم و گفتم چیکار باید بکنید چیکار نباید بکنید، به حرفاش گوش بده.»

سرم را تکان دادم، و دکتر با لبخند از جایش بلند شد و به نشانه خداحافظی سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد. ننه آقا باورش نمی‌شد، به طرفم امد و مرا حیرت زده نگاه می‌کرد.

«می‌بینی دختر؟ کور که نشدی؟ تار نیست؟ حرف بزن دیگه، خجالت نکش، محکم حرف بزن!»

«می‌بینم ننه آقا بخدا می‌بینم!»

«خدایا شکر که این بلا هم تموم شد، ولی وای به حالت اگه چاخان کرده باشی، اون آقای در به درت معلوم نیست کدوم قبرستونیه، هرچی بلا و بدبختیه انداخته سر من، دیگه نمی‌تونم، خسته شدم، سره پیری باید بدوام این ور و اونور، یه زمانی جوون بود فرش ۱۲ متری و میا‌نداختم رو کولم می‌بردم حیاط می‌شستم و پهن می‌کردم، الان دیگه نمی‌تونم، پاشو دختر پاشو باید بریم خونه.»

هیچی نگفتم، از اینکه یه وقت پشت سر آقام غر بزند و نفرینش کند می‌ترسیدم. سرم را انداختم پایین و رو سری‌ام را سرم کردم و راه افتادیم. تو راه خانه به چشمان تک تک ادم‌ها نگاه می‌کردمم و همانجور که ملا حسن عمویم از داستان‌ها و شنیده‌هایش برایمان می‌گفت، دنبال دو جفت چشم شیطانی بودم. می‌گویند می‌شود از چشمان هر کس، تمام سّر آن شخص را فهمید، مثلا اگر می‌خواهید بدانید که کسی به شما دروغ می‌گوید یا نه کافی است تنها نگاهی ساده به چشمانش بیاندازید. لازم نیست که راه و روشی خاصی را بلد باشید زیرا چشمان همانند معدن اسرار هستند که دهانه آن به سمت شما باز است و فقط باید به آن‌ها نگاه کنید.

به خانه که رسیدیم، حتی باورم هم نمی‌شد که این همان خانه‌ای باشد که در آن متولد شدم و مادرم را از دست دادم، حرف زدن و راه رفتن را آموختم وتنفر را از تک تک دیوار‌هایش احساس می‌کردم. این خانه رنگ و رو رفته حالا خانه‌ای بود که نظیرش را هیچ کجا ندیده بودم. به دیوار آجری خانه‌امان نگاه کردم، زیباترین دیوار کل زندگی‌ام بود، در چوبی خانه را از نزدیک لمس کردم و به حیاط کوچک خانه وارد شدم در یک طرف حیاط خانیمان یک باغچه کوچک قرار داشت که در آن پدرم یک درخت انگور کاشته بود و حالا انقدر بزرگ شده بود که کل حیاط را سایه می‌انداخت و خوشه‌های غولپیکر غوره آن مانند جواهری سبز رنگ از آن اویزان بود.علف‌ها و چمن‌های باغچه که بلند شده بودند و تقریبا تا زانو‌هایم رسیده بودند، به حیاط زیبایی خاصی می‌دادند. وسط حیاط ایستاده بودم و گیج و مات به دور و اطرافم نگاه می‌کردم که ننه آقا صدایم کرد. می‌دانستم که هیچ چیز تغییر نکرده است و باید به کار‌های خانه برسم. ولی اینبار هیچ شکایتی نمی‌کردم و با عشق کارهایم را انجام می‌دادم. حتی نمی‌گذاشتم بلقیس همان چهار تا کار ناچیز را که با ناز و افاده انجام می‌داد، انجام دهد. می‌خندیدم و می‌رقصیدم و کار می‌کردم و از آن لذت می‌بردم.

هر روز صبح زود قبل از اینکه کسی از خواب بیدار شود، من جایم را جمع کرده بود و مشغول دم کردن چایی بودم. یک ربع بعد با یک استکان چایی می‌رفتم و وسط حیاط می‌نشستم و به آسمان نگاه می‌کردم که کم کم در حال روشن شدن بود. نسیمی لطیف پوست صورتم را نوازش می‌کرد و مثل شبحی عاشق می‌ان برگ‌های درخت انگور می‌گشت. حتی برایم رژه مورچه‌ها برای جمع اوری غذا نیز لذت بخش بود. دقیقه‌ها می‌نشستم و رد آن‌ها را دنبال می‌کردم. بعد از صرف یک استکان چای، دستمال به سرم می‌بستم و شلنگ آب نارنجی رنگی که گوشه حیاط چنبره زده بود را برمیداشتم و جلوی در خانه‌امان را ابپاشی می‌کردم تا خاک‌های آن بخوابد و سپس جارو می‌کشیدم. چقد این کار برایم لذت بخش بود.

از همه خنده دار‌تر قیافه ننه آقا بود. که وقتی مرا هنگام رقصیدن می‌دید، سرش را تکان می‌داد و زیر لب چیزی می‌گفت. لابد پیش خودش فکر می‌کرد که دیوانه شده‌ام. من هم هر وقت که قیافه ننه آقا را می‌دیدم یا پیش خودم تصور می‌کردم، از خنده دلدرد می‌گرفتم.

یک هفته از بهترین هفته‌های عمرم که هیچ وقت هم تکرار نشد به سرعت گذشت. باید به حمام میرفتم. حمام عمومی چند خانه آن طرف‌تر از خانه ما بود. از ننه آقا اجازمو گرفتم و وسایلم را بقچه کردم و زیر بغلم زدم و به حمام رفتم. به حمام که وارد شدم، انگار برای اولین بار بود که میدیدم زن‌ها چطور آب را بر سر و بدن خود آب میریزند، همانجا خشکم زده بود و با دقت کارهایشان را برسی می‌کردم. فضای مه آلود حمام حسی مانند حس دلواپسی درونم ایجاد کرده بود. به خودم آمدم و شانه‌هایم را بالا انداختم و مشغول شست شوی خودم شدم. آب داغ بر سر و صورتم میریختم و همراه با آن آهنگی را زیر لب زمزمه میکردم و خوشحال بودم. موهای بلندم را کنار زدم و بلند شدم تا درون آیینه بار دیگر خودم را ببینم. اما ایینه را بخار گرفته بود و همه چیز را تار نشان میداد. چند بار بر روی آن آب ریختم و با کف دست پاکش کردم. بی‌فایده بود. قلبم می‌تپید و ازچشمانم اشک می‌آمد. سریع لباس‌هایم را پوشیدم و از حمام بیرون آمدم. تمام دنیا را مه گرفته بود. ترسیده بودم و دستم را روی سینه‌ام گذاشتم، نفسم بند آمده بود. با سرعت به طرف خانه‌امان دویدم. دلم میخواست که هرچه زود‌تر ننه آقا را ببینم. همه جا کاملا تار شده بود و منم سریعتر می‌دویدم. ناگهان پایم به چیزی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم. جیغ بلقیس را شنیدم و صدای ننه آقا را که کمک می‌خواست و بعد بیهوش شدم.

روی تخت درمانگاه بهوش آمدم، همه جا تاریک بود و هیچ صدایی را نمی‌شنیدم، آنقدر جیغ زدم تا از نفس افتادم. دست به چشمان باند پیچی شده‌ام زدم. ترسیده بودم. ناگهان از بیرون پنجره صدای گنجشکی را شنیدم. آرام گرفتم و به آن گوش دادم. و این اولین زیبایی زندگی جدیدم بود.

 

کتابستان

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون

لبخند شیطانی

کاکه تیغون

شبانه

نگار خلیلی