گفت:«به مادرم میگویم بیاید.»
این مال وقتی بود که هنوز شقایق به مدرسه نمیرفت . زنگ زدیم از شهرستان آمد. دو هفته پیش ما بود ، خسته شد، از تنهایی حوصلهاش سر رفت، برایش بلیط قطار گرفتیم، برگشت. سال گذشته یک آپارتمان کوچک کنار خانهی خواهرم اجاره کردیم. خیالمان اندکی راحت شد. شقایق از مدرسه که میآمد میرفت پیش آنها. اگر صاحب خانه اجارهاش را بالا نمیبرد همانجا میماندیم ولی مجبور شدیم به چند محله پایینتر اسبابکشی بکنیم . میگفت:« تورم مثل عمر شیطان بالا می رود و خرج خانه، خودتان بهتر میدانید سرسام آور است.»
– بله ؟
– الو ، بابایی
– سلام عزیزم .
– کجایی؟
– نزدیکم .
– نزدیک یعنی کجایی ، کی میرسی؟
– ده دقیقهی دیگه .
– الان کجا هستی؟
– توی ماشینم.
– میگم کجایی؟
– دارم میام، نزدیکم.
– تا چند تا بشمارم میرسی؟
– زودی میرسم.
– میترسم بابا.
– نترس عزیزم، مگه نمیگفتی من از هیچی نمیترسم.
– گفتم توی روز نمیترسم ولی حالا شبِ ، میترسم برق بره.
– به فرشتههایی که روی دو تا شونههات نشستهن فکر کن.
– به دوتاشون؟
– آره ، به هر دوتاشون؟
– تو که گفتی اونی که روی شونهی چپمونه فرشتهی بدیه!
– وقتی میترسیم، اونم فرشتهی خوبی میشه.
– با… م…ال… یی…
– الو؟ صدات نمیاد بابا…
نکنه نسرین قفل بالاییِ در را انداخته باشد! ولی نه، یادش نمیرود، او بیشتر از من حواسش هست. خودش این نکته را به من یادآوری کرده بود که شقایق قدش نمیرسد آنرا باز کند. فقط میتواند قفل پایینی را با کلید باز و بسته کند . به او گفتم شیفت شب قبول نکند . چند بار اصرار کرده بود تا شیفِ صبح و عصر گرفته بود که شب بتواند خانه باشد ولی بعدها مسئول بخش با درخواستش موافقت نکرد. سر پرستار بخش از دست پرستاران متعهل، بخصوص آنهایی که بچهی کوچک دارند کلافه شده است . تقصیری هم ندارد. به نسرین گفته است:
« چند بار به رئیس بیمارستان گفتهام بخش زنان و زایمان به پرستار مجرد نیاز دارد که همیشه در دسترس باشد. یک نوزاد که برای به دنیا آمدن، از کسی اجازه نمیگیرد و ساعت نمیپرسد!»
نسرین هرچند به غرولندهای مسئول بخش عادت کرده است ولی بعد از این همه سال کار کردن و بیخوابی کشیدن، وقتی او را سرکوفت میزنند باز هم خجالت میکشد. به نسرین گفتم: «شقایق باید عادت کند، به تنها ماندن عادت کند . حالا دیگر دخترمان کلاس دوم ابتدایی ست!»
نسرین قبول نکرد، میترسد. اما چارهای نداشت، یا باید از قید کار کردن بگذرد و یا این که به تصمیمی که تقدیر برای ما میگیرد اعتماد کند.
-چیه دخترم؟
– راستی بابایی، من تا حالا هفت بار صلوات فرستاده ام.
– آفرین دخترم، بیشتر بفرست .
– چی؟
– صلوات دیگه. همینطور صلوات بفرست تا برسم.
– بابایی.
– چیه عزیزم؟
– اون چی بود که میگفتی اگه بگیم، شیطون ازمون فرار میکنه؟
– اون…آها، بسم الله را میگی؟
– نه، نه، یه چیز دیگه بود.
– یه چیزه دیگه!؟
– آره بابا جون. همونی که میگفتی اگه آدما بگن، شیطون جرئت نمیکنه نزدیکشون بشه .
– الو ، الو ، صدات نمیاد ، عزیزم بابا!
– ال… با.. بگ… من… می… تر… س…مامان…
– چی؟ الو… صدام میاد؟ مامان هست؟
– مامان رفت.
– کی رفت؟
– چند دقیقه ای میشه. یادت…
– چی؟
– میگم یادت اومد؟
– می تونی بری لب پنجره وایسی و توی کوچه رو نگاه کنی . اینطوری دیگه نمی ترسی.
– حالا تو بگو.
-چی رو؟
-همونی که اگه بگیم، شیطون میترسه و فرار میکنه.
– اعوذب لله من الشیطان الرجیم؟
– آره آره ، خودشه ، همین بود.
– همینو بگو، خب دیگه کاری نداری؟
– قطع نکن بابا. آخه اگه برم کنار پنجره اونوقت بایستی تلفن را قطع کنم.
-خب قطعش کن. کاری نداری؟
-تو رو خدا قطع نکن بابا، می ترسم.
-نترس عزیزم. راستی، از پایین در را قفل کردی؟
-مامان که رفت بهم گفت. یه بار قفل کردم .- آفرین دخترم.
دلهره دارم . خیالم راحت نیست . حساب و کتاب که ندارد، اگر همین حالا برق ساختمان قطع بشود! گفتم برود و از پشت پنجره به کوچه نگاه کند. ولی اگر همان لحظهای که برق میرود، پایش به چیزی گیر کند و زمین بخورد، چه؟ باید به او میگفتم کمی صبر کند تا چشمانش به تاریکی عادت کند بعد آرام آرام برود کنار پنجره . توی کوچه روشنایی بیشتر است، مردم هم رفت و آمد میکنند، آنها را که ببیند ترسش کمتر میشود . اما نه، وحی نازل نشده که همین الان برق این محله قطع میشود . این هم از کوچه ! نسرین حالا باید رسیده باشد، بیمارستان. حتماٌ به شقایق زنگ زده است. آهان، حالا فقط بایس کلید بیندازم . در را پشت سرم می بندم.
-الو..
– سلام بابایی.
– سلام دخترم.
– الان کجایی؟
– خیابون جلوی پارکینگ، همین حالا از اتوبوس پیاده شدم.
– چقدر مونده که برسی؟
– همین خیابون را تا آخرش بیام ، رسیدم خونه.
-وای نستی مغازه ها را نگاه بکنی ها.
– مغازه ها تعطیلِ دخترم .
– تو خیابون هیچکس نیست؟
– چرا ، هنوز آدم هست، برو درس ات رو بخون.
– تا درس دوازدهم خواندم.
– آلبوم عکس، برو عکس ها را نگاه کن!
– چی؟
– عروسی دایی پرویز، اهواز، توی قطار هم عکس گرفتیم، یادته؟
– راستی چرا پیش ما زیاد مهمون نمیاد؟
– وقتی رسیدم خونه بهت میگم.
– حالا بگو.
– این چه سئوالیه که پشت تلفن از من میکنی؟
– خب تو حالا بگو!
– چون ما کمتر فرصت میکنیم به میهمانی برویم.
– چرا وقت نمیکنیم؟
– چون تو باید به مدرسه بری.
-وقتی که مدرسه نمیرم چی؟
من و مامان باید بریم سرکار .
– یعنی شما تابستونا تعطیل نیستید؟
– داره شارژ موبایلم تموم میشه، خدا حافظ .
من هم ته دلم می ترسم ولی به روی خودم نمیآورم . چند روز وقت صرف کردیم تا شماره تلفن موبایلم ، محل کارم و همینطور شماره تلفن عمهاش را به خاطر بسپارد، تا در مواقع ضروری بتواند با ما تماس بگیرد. به نسرین گفتم :«مجبوریم . بالاخره مردم که بیکار نیستند خودشان را صرف ما بکنند.»
– الو…دیگه چیه ؟
– می ترسم بابا.
– داری عصبانیام میکنی!
– آخه …
– دارم می رسم، توی راه پلهام .
بیست و پنج پله را تا طبقه چهارم بالا میروم. شقایق درِ آپارتمان را باز کرده و لای چارچوب آن ایستاده است و دارد انگشت شستش را میمکد! مرا که میبیند، لبخند می زند.