ادبیات، فلسفه، سیاست

عباس مؤذن

فرشته‌ای تنها در خانه‌ی من

گفت:«به مادرم می‌گویم بیاید.»

این مال وقتی بود که هنوز شقایق به مدرسه نمی‌رفت . زنگ زدیم از شهرستان آمد. دو هفته پیش ما بود ، خسته شد، از تنهایی حوصله‌اش سر رفت، برایش بلیط قطار گرفتیم، برگشت. سال گذشته یک آپارتمان کوچک کنار خانه‌ی خواهرم اجاره کردیم. خیال‌مان اندکی راحت شد. شقایق از مدرسه که می‌آمد می‌رفت پیش آنها. اگر صاحب خانه اجاره‌اش را بالا نمی‌برد همانجا می‌ماندیم ولی مجبور شدیم به چند محله پایین‌تر اسباب‌کشی بکنیم . می‌گفت:« تورم مثل عمر شیطان بالا می رود و خرج خانه، خودتان بهتر می‌دانید سرسام آور است.»

سایه‌ها

درِ سلول که باز شد صدایی به شدت آهن به گوشم خورد و سایه‌ای کلفت، که حالا دیگر روی سرم خراب شده بود. تمام آن چیزی که فلاسفه و روحانیون گناهش می‌نامند درآن سایه جمع بود. زنجیری به پا داشت و کفش‌هایش، از جنس فولادی که از آب گذشته می‌نمود. باید از معیارهایی که آدمیان ضعیف دوستش دارند و دائم ستایشش می‌کنند زجری مداوم را متحمل شده باشد که موجب شده بود اینگونه پلید زندگی کند. از شیار در اتاقی که مرا در آن جا انداخته بودند، می آمد و می رفت. خود را به زمین می کشید و از نوک انگشتانم شروع می شد تا این که بلاخره تمام وجودم را می پوشاند. از سنگینی بودنش لِه می شدم که گفت: