زمانی که در قبر گذاشتمش خشمگین نبودم. نمیدانستم چه پیش آمده و حس عجیبی داشتم. دلم میخواست گریه کنم. ولی اشکی نمیآمد. دلم آرام بود، پس برای چه باید اشک میریختم؟ صدایی را شنیدم که گفت: «تکانش بده! از شانه تکان بده!»
ناخودآگاه اینکار را انجام دادم. رویم، یا بهتر بگوییم، روی گور و در آن دخمه، پارچهای سیاه کشیده بودند. دوباره صدا را شنیدم که گفت: «محکمتر تکان بده!»
اینبار اندکی محکمتر اینکار را انجام دادم. آن کس، به زبان عربی واژهها را پیهم و تندتند بازگو میکرد. انگار شتابزده است و باید جایی دیگر برود. سرزنشش نکردم، چون کارش همین بود و هرچه بیشتر میشتابید، بیشتر پول درمیآورد.
ولی من در زیر آن پارچهی سیاه، به ذهنم رسید که شاید اگر بیشتر تکانش بدهم، از خواب بیدار شود. با آن حالی که داشت، رسم جوانمردی این نیست که بگذارم، بیدار شود. شاید اگر برخیزد، نیمی از بدنش از کار افتاده باشد و یا چه میدانم، نتواند حرف بزند، راه برود و … او به اینکار خشنود نخواهد بود. پس بسیار محکم تکانش ندادم تا آرام بگیرد.
یاد آخوندی افتادم. چند سال پیش در یک همچنین جایی بود که میگفت: «روح او از بالا ما را نگاه میکند. خودش هم نمیداند که رخت بربسته. برای همین تلاش میکند تا بلند شود. هنگامی که شما اینجا را ترک میکنید، او برمیخیزد. صدایتان میکند. تکتک شما را …»
درنگ کردم. اینبار تندتند و اندکی محکمتر تکان دادم. حس کردم که اندکی تکان خورد. هراسیدم. شاید نخواهد، شاید زنده باشد. ناجوانمردانه است که رهایش کنم. خوب که نگاه کردم، دیدم تکانی نمیخورد. او رفته، باور کن، رفته!
پارچه از روی گور برداشته شد. دستم را گرفتند و بالا آمدم. دوباره به پشت سر نگاه کردم. یک دَم گمان بردم که تکان خورد. خوب نگاه کردم و دیدم نه!
با لبخند به ماجرایی که پس از آن رخ داد نگاه کردم. به یاد سکانسهای پیدرپیای افتادم که روزگاری در فلمهای سینمایی دیده بودم. هر کسی بر پایهی باورهای خود به گونهای سوگواری میکرد؛ ولی من سوگی نداشتم. من سالها بود که در سوگ نشسته بودم. آن روز رها شده بودم. دیگر نگران نبودم. هراس خبر بد را نداشتم. من سالهای سال تمرین کرده بودم. خودم را در چنین وضعیتی میدیدم؛ شب و روز!
آن دوره که دور از خانه سپری میکردم، گاهی شبها بیدار میشدم. انگار نباید میخوابیدم. قرار بود که برایم پیامی، زنگی چیزی بیاید. میدانستم که هر کسی زنگ بزند، خبر مرگ را میدهد. نمیدانم چرا؟ ولی این حس همیشه با من بود. حتی روزهایی که با او گپ میزدم و با اینکه صدایش را میشنیدم، گمان میکردم که صدایی از پیش ضبط شده است. او نیست و من با آدمی خیالی میگپم.
در آن زمان، در گورستان، من به آرامش رسیده بودم. دیگر نگران نبودم. دیگر چشمبراه پیامکی یا زنگی دربارهی از دست دادن آن گرانمایه نبودم؛ هرچند حس میکردم که بخشی از تنم رفته، دور شده و من پا، دست، چشم یا بخشی از تنم را از دست دادهام. ولی خوش بودم، چون زمانیکه پیشم بود، شبها بیدار میماندم. هراس از دست دادنش مرا بهسختی میرنجاند. شبی دو تا سه بار به او سر میزدم. گوشم را جلوی بینی و دهانش میگرفتم. حس کردن نفسهای گرمش، مرا امیدوارم یا شاید هم نمیدانم غمگین میکرد. هر زمانی که صدای خروپف او را میشنیدم، آرامشی شگفتانگیز سراسر مرا فرا میگرفت. چون نشانهی بودنش بود.
در آن گورستان، کسی شیون نمیکرد. همه گلوهایشان باد کرده بود. همه به من نیمنگاهی میانداختند. نمیدانم شاید نمیانداختند. ولی کسی گریه سر نمیداد.
نیمههای شب پس از آن روز بود که به ناگه طبق خویی که سالها تمرین کرده بودم، با صدایی از خواب پریدم: «احمد!» بلند شدم و بلند گفتم: «جانم!» زود از جایم برخواستم و به سوی اتاقش رفتم. آنجا نبود. جایش خالی بود. به خود نهیب زدم که مگر با دستان خودت در گور نگذاشتی؟ آرام بگیر! چشمبراهی تمام شده! تو به آرامش رسیدی. دیگر چشمبراه خبر بد نیستی…
صدا کردنهایش را پس از آن شب، بارها و بارها شنیدم. بیدار شدم، اتاقش رفتم و … جایی خالی دیدم. کمکم از او دورتر و دورتر میشدم. رفتنش نه تنها آرامش به من نداد که سبب شد من از دستش خشمگین باشم. با او قهر کردم. ولی او هر شب صدایم میزد. گاهی هم به خوابم میآمد. او هم غمگین بود. او هم انگار از چیزی دلخوری داشت.
کمکم، احساس کردم که مرا فرامیخواند. گورش را نشانم میدهد. با زبان بیزبانی و آن لبخندهایش آنجا را نشان میداد. سرانجام بر آن شدم تا یکی از شبهای جمعه به گورستان بروم. گورش را بررسی کنم. شاید او زنده بود. آری! اینها نشانههای زنده بودنش است. بیتردید او زنده مانده و من… من او را در آن جای هراسناک میان روحهایی سرگردان با آن مارها، موشها و مورچه های بزرگ و کوچک و کرمهای وقیح تنها گذاشتم. گذاشتم تا آنها ذرهذره وجودش را بخورند. آخ! چرا؟! چرا گذاشتم؟ او زنده است. همان روز نباید میگذاشتم که او را در گور بگذارند. او بیگمان بلند شده! چه میدانم، شاید نیم، یک یا چندین ساعت پس از ما. یا شاید هماندم که سنگ لحد را میگذاشتند و ….
سنگ! اگر بیدار شده بیتردید سرش آنجا خورده! آری! او شاید با دستانش آن سنگ را چنگ زده. بیتردید ردی از خود بهجای گذاشته است. آخ خدا! آیا من او را در تنهایی، در برهوت و در آن مکان ارواح سرگردان رها کردم و با دست خود، او را به چنگ مورها گذاشتم تا گوشت تنش را بخورند؟ چگونه تاب آورده؟ چگونه فریاد زده؟ و ….
یکسال و اندی گذشته بود. بر آن شدم تا کاری کنم. نمیشد. هر شب میدیدمش. هر شب راهنماییام میکرد. گاهی با نام بردنم، از خواب بیدارم میکرد. باید دست به کار شوم.
یک عصر بود نزدیک به تاریکی بود. بیل و کلنگ را در موترم گذاشتم. راهی شدم. برآورد کردم اگر تا به آنجا برسم، هوای به خوبی تاریک میشود. در میان راه، متوجه شدم که باران نمنم میبارد. نمیدانستم چیست؟ خوب است؟ بد است؟ ولی من کارم را به پایان میرسانم. باید ببینم که او زنده بوده؟ بیگمان اثری از خود بهجای گذاشته است.
گورستان تاریک! ارواح را میشد حس کرد. شاید یکی از آنها او باشد. خیلی زود توانستم گورش را پیدا کنم. سنگی باریک که روی آن نامش را نگاشته بودند، در تاریکی میدرخشید. کلنگ را برداشتم و تق، تق، تق کوبیدم. تا جاییکه سنگ تکهتکه شد. با بیل آنها را به کناری انداختم. دوباره کلنگ را برداشتم و تق، تق، تق بر زمین کوبیدم. باران میبارید؛ نمنم!
چیزی نگذشت که به سنگ رسیدم. خوش شدم. سریع آنی را که درست بر روی سرش گذاشته بودند را برداشتم. چراغ گوشیم را روشن کردم. هنوز به همانگونهای که رهایش کرده بودم، باقی بود. اشکم سرازیر شد. قلبم تندتند می زد. زود سنگ را برگرداندم. خراشهایی را بر روی آن مشاهده کردم. بیتردید او زنده شده و با ناخنهای باریک و کمنیرویش خواسته تا این سنگ را بکند.
از رویا بیرون آمدم و سنگ دیگر و دیگر را برداشتم. درون گور را با نور گوشیام روشن کردم. خوب نگاه انداختم. کفنش تکهتکه شده بود. استخوانهایش دیده می شدند. هنوز هم میشد برخی از مورچهها را دید. به اطراف آن نگاهی انداختم. شاید برایم چیزی نوشته باشد. برای پیدا کردن واژهای یا شاید هم جملهای به درون گور رفتم. اشکهایم سیل آسا میریخت و با بیشتر شدن باران، بیشتر میشد. او را تکان دادم، استخوانهایش صدا دادند. انگار صدایی شنیدم که «آخ!» دست از این کار برداشتم. همانجا نشستم. کمی دیگر زار زدم و سپس به خود نهیب زدم که بس است!ً بگرد! بهدنبال نشانی بگرد!
آرام اندکی کفن و استخوانهای لاغرش را تکان دادم و به گوشهی دیگر گور بردم. زیر کمرش را نگاه کردم و به ناگه، واژهای آشنا را دیدم. انگار نوشته بود «مادر!» بر خود لرزیدم. با ژرفنگری بیشتر به آن نگاه کردم. نمیدانم ولی باران اندکاندک در قبر رسوخ می کرد. گور به درستی در سراشیبی بود و آب باران خود را به درون آن می رساند.
کمکم خود را به آن واژه رساند و تنها چیزی که به ذهنم رسید، گرفتن عکس بود تا سندی از زنده بودنش را داشته باشم. باران تندتر می شد و گور را آهستهآهسته آب فرا میگرفت. تنها چیزی که به ذهنم رسید، جمع کردن استخوانهای درون کفن بود. زود آنها را در موتر گذاشتم. سپس سنگ لحد را هم برداشتم. سنگین بود؛ ولی برای من دیگر مهم نبود. بهسوی خانه روان شدم.
چراغ خانه را روشن کردم. به خواهران و برادران پیامک فرستاد: «مادر زنده است!»
سمیه میگوید: «خب!؟»
میگویم: «خب که چی؟»
– «چی نوشته؟»
– «همینجا به پایان رسیده.»
متین میگوید: «اینها را چرا نوشته؟»
سمیه میگوید: «برای ما نوشته. چرا باید پیامک بدهد؟!»
ستوده که به سختی گریه میکند، میگوید: «حالا با اینها چکار کنیم؟»
به سوی جنازه برادر بزرگمان و استخوان، کفن و سنگ اشاره میکند. شوهرش -دامادمان- چهرهاش مانند گچ سفید شده و به کنجی نشسته و زیر لب چیزهایی میگوید. به متین و سمیه اشاره میکنم. آنها شانههای خود را بالا میاندازند.
سمیه میگوید: «حالا واقعاً واژه مادر را دیده؟ گوشیاش کجاست؟»
بیآنکه چشمبراه پاسخ بماند، به گشتن کیسههای احمد میپردازد. سرانجام گوشی کهنهاش را درمیآورد و غُر میزند: «این دیگر چه مدلی است؟ از عهد بوق تاکنون این جنازه را با خود حمل میکرده و امروزه خودش هم مانند او شده!ً»
من که از خونسردی سمیه در این وضعیت شگفتزده شدم، میگویم: «بهتر است که ما هم اینها را ببریم گورستان. یا شاید خوب است تا به پولیس زنگ بزنیم.»
متین عینک خود را روی بینیاش جابهجای میکند و میگوید: «پولیس؟! دیوانه نشو! چی میخواهی بگویی؟ گمان کردی به همین سادگی رهایمان میکنند. خودمان را بهجای قاتل نگیرند خوب است. بعد، درباره استخوانها چی بگوییم؟ از دید تو این چیزهایی را که نوشته باور میکنند؟! اصلاً خودت باور میکنی؟ نه، روی این حتی پافشاری هم نکن!»
سمیه میگوید: «بیا ببین یک عکسی دیشب گرفته. نگاه کنید!»
هر سه نفر کله به کله میزنیم. چیز خاصی نمیبینم. میگویم: «بهتر است که به گوشیهایمان بلوتوثش کنی؛ اینگونه سادهتر پی میبریم که چی هست.»
همین کار را میکند. هنوز ستوده و شوهرش به حالت عادی برنگشتند. متین رو به ستوده میکند و میگوید: «نمیخواهی چُپ کنی؟ برای چی گریه میکنی؟!»
ستوده میگوید: «آن از مادر و اینهم از برادر …»
سمیه با پوزخند میگوید: «چی میگی کدام برادر؟ به تو چه متین! دخالت نکن!ً یادت نیست نگذاشت یک قطره اشک روز سوگواری ….»
گلویش باد میکند و آرامآرام اشک میریزد. انگار دیگر بیش از این نمیتوانست خود را آرام و یا بهتر بگویم، سنگدل نشان دهد. متین شانه بالا میاندازد و چیزی نمیگوید. من به دقت عکس را نگاه میکنم و میگویم: «بچهها! چیزی نمیبینم. شما چی؟!»
متین عینکش را برمیدارد و میگوید: «منهم! خیالاتی شده. تنهایی سرش فشار آورده بود. بیچاره چه زجری کشیده. یک دقیقه خود را جای او بگذار! ببین هر شب کابوس میدیده. باز هم خدا را شکر که من جایش نبودم!»
ستوده بلندتر گریه میکند و سمیه هم در گوشهای نشسته و آرام اشک میریزد. دامادمان تکان نخورده! به ستوده میگویم: «این بنی بشر را یک تکانی بده! ببین زنده است یا نه سکته کرده؟!»
تند از جایش بلند می شود و میگوید: «من خوبم، فقط تکان شدیدی خوردم. یک فکری دارم. به نظرم خوب است یکسری به گورستان بزنیم.»
به سوی در میرود و به متین میگوید: «تو هم میآیی؟!»
متین زود بلند میشود و میگوید: «فکر خوبی است. بیا دستکم این سنگ را هم ببریم که بارمان سبکترشود.»
هر دو به زور سنگ را بلند میکنند و هنگامی که از در خارج میشوند، میگویم: «رسیدید و دیدید خبری است، خبرم کنید. زنگ بزن!»
هر دو بیآنکه چیزی بگویند در را میبندند و میروند. با خودم میگویم: «دو تا گاو! یکی کَل و دیگری کور!»
در گوشهای مینشینم و رو به سمیه میکنم و میگویم: «خب، چکار کنیم؟»
اشکهایش را با گوشه قدیفهاش پاک میکند. گوشی احمد را روی طاقچه میگذارد و میگوید: «به نظرم گپهای متین درست است. به دردسرش نمیارزد. فکر کنم، اگر بشود هر دو را امشب ببریم گورستان خوب است.»
با شگفتی نگاهش میکنم و میگویم: «راست میگی؟!»
– «تو فکر بهتری داری؟»
– «نه خب، ولی مگر میشود؟»
– «چگونه او توانست؟! ما هم میتوانیم. ببین چی به روزگار مادر بدبختمان آورده است!»
دوباره شروع به اشک ریختن میکند. چیزی نمیگویم. ولی فکر بدی نیست. اما جنایت تلقی نمیشود؟ گور کردن، کفن میخواهد، نماز میخواهد و هزار یک رقم تشریفات دیگر. میخواهم همین چیزهایی که به ذهنم را رسیده به او بگویم که کارم را ستوده آسانتر میکند. همهی اینها را با گریه بازگو میکند و در پایان هم یک «طفلک مادرم و طفلک برادرم» میافزاید.
سمیه اندکی با خشم میگوید: «کسی که نبش گور کرده مسلمان است؟ مگر شما نمیدانید که او باوری نداشت. چرا پافشاری میکنید. شاید خودش هم بدش نمیآمد که بی جنجال و تشریفات گور شود. یادت نیست روزهای خاکسپاری و فاتحه چکار کرد و …»
گریه نمیگذارد گپش را به پایان برساند. خودم هم نمیدانستم چکار کنم. ولی مانند همیشه، سمیه درست میگفت. او همیشه تصمیمهای درستی میگرفت. کلانتر بود و شاید … چه میدانم. باید چشمبراه میماندم تا آن دو تا کله خراب هم بیایند.
نگاهی به جسد احمد میاندازم و به کفن و استخوانهای مادر. میمانم که این بنی بشر چگونه اینکار را کرده و چه دلی داشته؟! کفن را کمی کنار میزنم. استخوان را با دستم جابهجا میکنم. گلویم باد میکند و منهم آرامآرام اشک میریزم. دلم برایش تنگ شده است. از زمانیکه رفته هیچکدام از ما نتوانستیم زندگی درستی داشته باشیم. آن از پدر که سالها پیش رفت و اینهم از مادر. اکنون جنازه برادر کلان هم روی دستمان مانده است. به قوطی تابلتها نگاه میکنم که نمیدانم چند تا بوده خورده؛ همه چیز را دقیق انجام داده است. درست مانند کل زندگیاش که بر پایه یک ترتیب ویژه بود. حتماً برآورد کرده که زمان رسیدن ما به اینجا چند ساعت به درازا میکشد و قرصها چه زمانی اثر میکنند.
راست میگویند، تا بیاییم ثابت کنیم که اینکار ما نبوده، چند سالی را باید در بندیخانه بگذرانیم. با اندکی خشم به جنازه احمد نگاه میکنم و با خود میگویم که مردک دیوانه حتی در زمان مرگش هم ما را آزار میدهد.
با همین پندارها نمیدانم چقدر از زمان را سپری میکنم که گوشیام زنگ میخورد. بلند میگویم: “متین است!»
– «الو!»
– «بدبخت شدیم مبین!»
– «چی شده؟!»
– «هیچ نگو! مردک دیوانه رفته قبر دیگری را کنده! هم اسم مادر بوده.»
– «نگو؟ شوخی میکنی؟!»
– «ها بخدا! بدبختی را ببین که روز جمعه است و بُلُکه آدم آمدند. بچهها و فامیل او زن آمدند. هیچ نپرس که به یک وضعیت بدی گرفتار شدیم.»
– «خب، زود بیایید خانه ببینیم چی میشود.»
با خشم و در حالیکه سوی جنازه احمد اشاره میکنم، میگویم: «بنی بشر دیوانه! قبر را اشتباهی کنده است!»
سمیه و ستوده با هم میگویند: «نگو؟!»
– «ها والله! متین گفت. همه فامیل این بنده خدا هم جمع شدند. میگفت، اوضاع خراب است.»
ستوده از روی زمین بلند شد و گریهاش بیشتر شد. سمیه هم از جایش بلند شد و مدام با خود میگفت که چکار کنیم؟ دیدی چه بلایی سرمان آمد؟ بیتردید بندی میشویم.
بهراستی که بد جایی گیر کردهایم. نمیدانم باید چه کنیم. ولی فکری که سمیه گفته بود مثل خوره به جانم میدود. چند دمی گذشت که با صدای بلند میگویم: “چُپ کنید! دیوانهام کردید! سمیه گپ تو درست است. همان کار را میکنیم.»
- «دیوانه من یک چیزی گفتم. از ته دل نبود. مگر میشود؟»
چون پاسخی ندارم، همان گپ خودش را میگویم: “او توانسته ما هم میتوانیم.»
ستوده دوباره سرجایش مینشیند و به گریه کردن دنباله میدهد. سمیه هم اینبار گوشه دیگری از خانه مینشیند و هیچ نمیگوید. حتی دیگر گریه هم نمیکند.
چند دمی به همین شیوه میگذرد. خاموشی برقرار میشود. دیگر ستوده هم گریه نمیکند. او هم شگفتزده و خشکیده به دید میرسد. پشتش را به دیوار زده و سقف را نگاه میکند. نمیدانم باید چکار کنیم.
چیزی نمیگذرد که متین و دامادمان برمیگردند. فقط سر تکان میدهند. دامادمان که مثل چوکی ماساژ میلرزد. میرود و در کنار ستوده مینشیند.
با هم چند دقیقهای سکوت میکنیم. بیتردید همه به این که چگونه از این بلا نجات پیدا کنیم، میاندیشند. سرانجام بلند میشوم و میگویم: «همان! امشب هم استخوانها و هم احمد را میبریم دفن میکنیم.»
باز هم صدایی بیرون نمیشود. بلندتر میگویم: «درست است؟!»
متین شانه بالا میاندازد و میگوید: «از دید شما، راه دیگری هم مانده؟!»
کسی پاسخی نمیدهد. در این دَم، من که آرزویم اینست تا هر چه زودتر شب شود. برای اینکه زمان را سپری کنم، بلند میشوم میروم سوی آشپزخانه. کتری را برمیدارم و پر آب میکنم. سپس روی اجاق میگذارم. پس از آن به اتاق احمد میروم. هیچی که در زندگی نداشته باشد، چند کتاب خوب دارد که به درد روزهایی مانند این میخورد. یکی را انتخاب میکنم. برایم نام و نویسنده و موضوع مهم نیست. تنها چیزی که نیاز دارم، سپری کردن زمان است.
صدای کتری بلند میشود. میخواهم بلند شوم. سمیه از جای خود برمیخیزد و سوی آشپزخانه میرود. متین میگوید: «بهتر است که بخاری را خاموش کنید. اجاق هم روشن نکنید. در و پنجره را هم باز بگذاریم. اگر نه، بوی این جنازه چند ساعت دیگر همه جا را میگیرد.»
کسی باز چیزی نمیگوید. دمی خاموشی دوباره بازمیگردد. چون هیچکس تکان نمیخورد، خودش بلند میشود و همهی کارهایی را که به زبان آورده را انجام میدهد.
هیچ زمانی مانند امروز، برایم سخت نگذشته بود. کتاب را ورق میزنم، ولی نمیدانم چه نوشته است. مدام به این فکر میکنم که چگونه امشب کار را انجام دهیم. امیدوارم که به دشواری برنخوریم. اگر نه، روزگارمان سیاه میشود. باید کاری کنیم که همسایهها هم چیزی ندانند. دست و پای خشک شدهی احمد را چگونه سروسامان بدهیم؟
آهی میکشم و با خود میگویم: «زنده بودنش دردسرساز بود و اکنون هم که رفته، دردسرساز است. نمیدانم خدا برای چه اینگونه از آدمها را میآفریند. خب، چه کنیم. پشت سر مرده نباید بد گپ زد. یککاری می کنیم. حالا نشد، دورش را با پتو میپیچانیم. چه میدانم. یک رقمی میشود. تنها چیزی که باید انجام دهیم، رد کردن ستوده و سمیه است. اینها بیگمان برایمان دردسری درست میکنند.»
از جایم بلند میشوم و رو به سمیه و ستوده که اکنون کنار هم نشستهاند میکنم، میگویم: «شما دو نفر بهتر است که بروید. کاری برای شما نداریم.»
ستوده دوباره شروع به اشک ریختن مینماید. سمیه سرش را تکان میدهد. آرام بلند میشود و ستوده را هم بلند میکند. سمیه هیچ شباهتی به زمانی که آمدیم ندارد. آشکار است که دیگر نمیتواند تاب بیاورد. همچنین تنها مزیت احمد این بود که همهی ما را به ویژه خواهران را بهگونهای بار آورد که خیلی مخالفت نکنند. برای همین بی سروصدا بلند میشوند و آرام بیرون میروند. دامادمان هم بلند میشود که میگویم: «دو نفر نه سه نفر.»
با انگشت و لرزان یک اشاره به خود و ستوده میکند و دوباره سرجایش مینشیند. همانگونه که رو به اتاق برمیگردم بلند میگویم: «متین، ما را نگاه کن که امشب با کی میخواهیم گورستان برویم!»
صدایی یا پاسخی نمیشنوم. با خود میگویم که بهتر است زیاد کَل را آزار ندهم. شاید عقدهای شود و خواسته باشد روزی ما را به دردسر بیندازد. یاد احمد میافتم که میگفت، داماد متجاوزی بیش نیست. خندهام میگیرد و از لای در دوباره به دامادمان نگاه میکنم. دلم برایش میسوزد. آدم آرام و سربراهی است. چرا آزارش میدهیم، نمیدانم.
متین دم در اتاق میآید، عینکش را برمیدارد و میگوید: «همان گورستان ببریم؟ به نظرت مشکلی پیش نمیآید؟ به دلیل اینکه یک مُرده گم شده، کسی را آنجا گذاشته باشند و یا چه میدانم، از همین گپها.»
به این فکر نکرده بودم. برای همین اندکی میاندیشم و میگویم: «همانجا میرویم. ببینیم که اوضاع از چه قرار است. اگر مشکلی بود، میبریم جای دیگر.»
– گور این بدبخت پر آب شده بود.
– درست است. خودش هم نوشته بود.
– به نظرم داخل همان گور بندازیمشان.
– نه، فردا میفهمند. ممکن است که دردسرساز شود.
– کسی نبش گور نمیکند. مگر دیوانهای مثل …
– چه میدانم. از ما آدمها هر کاری برمیآید.
– پس کلنگ و بیل هم برداریم.
– با موتور خودش میرویم. حتماً ابزار دارد. راستی یک چیزی بگیر بخوریم.
– مگر میتوانی در این وضعیت چیزی بخوری؟
– چرا؟
– مُرده و …
– اگر نمیخواهی خودم میروم. گرسنهام. شب باید تا دیر وقت بیل و کلنگ بزنیم.
چیزی نمیگوید. چند لحظه بعد صدای بسته شدن در میآید. در همین هنگام دامادمان وارد اتاق میشود و در حالیکه سرش پایین است میگوید: «میشود منهم بروم خانه؟»
– از من اجازه میگیری؟ نمیخواهی کمک کنی؟ میترسی شریک جرم باشی؟!
– نه بخدا! این گپها نیست. فقط، فقط خیلی میترسم، بله! اگر، اگر بگذارید بروم … کاری ندارید؟
– برو! ولی نگاه کن، به هیچکس هیچی نمیگویی. اگر نه معلوم نیست چه بلایی سرت بیاید. من را اینگونه نبین. ممکن است سر فرصت، هر کاری انجام بدهم.
– نه، نه! خیال شما آسوده باشد. هیچ، هیچی نمیگویم.
زود کت خود را برمیدارد و خدانگهداری میکند. چند دقیقه بعد، متین وارد میشود. دو تا ساندویچ گرفته است. دامادمان را صدا میکند. میگویم که رفته است. شگفتزده نگاه میکند و میگوید: “گذاشتی برود؟ آدم ترسویی است. شاید برود به همه بگوید.»
– نترس! از ترس ما هم که شده چیزی نمیگوید.
– مگر ما آدمهای ترسناکی هستیم؟ قاتلیم؟
– نه، ولی با این چیزهایی که امروز دید، شک نکن که ترسیده است.
– چیزی به او گفتی؟
– هیچ! گفتم اگر گپی جایی بزنی، معلوم نیست چی به سرت میآید.
– فرض کن رفت و تمام شهر را چو انداخت. میخواهی چیکار کنی؟
– میکشم!
ساندویچ را جلویم میگذارد و از اتاق بیرون میرود. سرما همه خانه را فراگرفته و مانند سوزن مغز استخوانمان را هدف قرار داده است. پتویی که در گوشهی اتاق قرار دارد را برمیدارم و دورم میپیچم. امروز حس میکنم که از هر زمان دیگری بیشتر به احمد میمانم. حس خوبی نیست. هیچگاه دوست نداشتم به مانند او باشم. متنفرم. ولی رفتارم امروز همین را میرساند. انگار خودبهخود ارث سختگیری، خشم و پینک ترشی آن پس از مرگش به من منتقل شد. همانگونه که از پدر به او رسید.
نمیخواهم درباره این گپها بیندیشم. ساندویچ را برمیدارم و آرامآرام میخورم. دوباره یاد احمد میافتم که در زمان مرگ مادر، آرام بود. گریه نمیکرد و خوب هم غذا میخورد. آن زمان سوختم گرفته بود که چگونه خوش است و لقمه میزند. دست از خوردن کشیدم. به چیزهایی که نوشته بود، اندیشیدم. بهراستی سختی کشیده بود. ما همه گمان میکردیم که او سنگدل است. ولی نه، اینگونه نبود، اشتباه میکردیم. غم، او را از درون خورده بود. هیچ زمانی ما این را ندانستیم. خودش نمیخواست که بدانیم.
گوشیام زنگ میخورد. همسرم است. سردل گپ زدن را ندارم. مدام میپرسد که چی شد و کجایی و از این گپها. پس از قطع کردن، پیامک میزنم که شام دیر میآیم. چند پیامک پیدرپی میدهد که هیچ یک را پاسخ نمیدهم.
گوشی، کتاب و ساندویچ را به گوشهای میگذارم و دراز میکشم. سوز سرما رهایم نمیکند. سرم را روی بالش میگذارم و چشمهایم را میبندم.
یکی تکانم میدهد. متین است. میگوید: «تاریک شده، وقتش است.»
گوشیام را برمیدارم. به ساعتش نگاه میاندازم. راست میگفت از هفت شام گذشته است. زود بلند میشوم. پتویی را که دور خود پیچیده بودم، برمیدارم. به اتاق نشیمن میروم. آن را پهن میکنم و میگویم: «هر دو را بندازیم روی پتو.»
چیزی نمیگوید و همین کار را انجام میدهیم. پیش از بیرون شدن، متین بیرون میرود و به چاردوبر نگاهی میاندازد. کسی نبود و زود پتو را روی چوکی پشت میگذاریم. من نگاهی به ابزارها هم میاندازم که سرجایشان هستند. سنگ را هم میبینم و چیزی نمیگویم.
متین میگوید که تو بران! حرکت میکنیم. کمی از راه را سپری مینماییم که متین میپرسد: «درباره کشتن راست میگفتی؟»
– چی؟!
– چیزی که به داماد گفتی!
– مگر شوخی داریم متین؟! اگر برود جایی چیزی بگوید، میدانی چی سرمان میآید؟ شنیدی که میگویند همه هیولایی درون خود دارند. در چنین مواقعی است که بیدار میشود. آن زمان خودمان نیستیم.
پاسخی نمیدهد. به گورستان میرسیم. متین پیدا میشود. پس از چندی میآید و میگوید که کسی نیست. میگویم که خوب است گور را بکنیم، بعد بیاییم دنبال جنازهها. موافقت میکند.
من گلنک میزنم و او با بیل خاک ها را بیرون میریزد. میکوشیم تا با آرامش اینکار را انجام دهیم. کمی که ژرف گور بیشتر میشود، متین میگوید که دیگر نمیتواند. خودم هم بیل میزنم و هم کلنگ. پس از چندی به اندازهای که میخواستیم، رسیدیم. زود پتو را میآوریم و هر دو را درون گور میاندازیم. برای ریختن خاک متین هم کمک میکند. او با بیل، من با دست. هنوز گل زیاد است و هوا هم سردتر میشود. متین آرامآرام اشک میریزد. صدایش را میشنوم. من که سردل ندارم، اندکی با صدای بلند همراه با خشم میگویم: «خفه میشوی یا نه؟!»
از جایش بلند میشود و بیآنکه به من نگاه کند، میگوید: «شبیه احمد شدی!»
خشمگین میشوم و بهسویش خیز برمیدارم. چند مشت و به سروصورتش میکوبم. عینکش میشکند و خودش هم روی زمین میغلتد. میخواهم دوباره بهسویش خیز بردارم که گِل زیر کفشم اجازه نمیدهد و با روی، به زمین میخورم. زیر لب ناسزا میگویم و میخواهم بلند شوم که دوباره به زمین میخورم. متین کمی آنسوتر میرود و با هراسی که از صدایش آشکار است، میگوید: «ببخش! ببخش!»
میایستم و میگویم: «خب، بیا کمک بلازده! بیا گور را پر کنیم. کسی سر برسد بدبختیم.»
آرامآرام میآید. عینکش را با نور گوشیاش پیدا میکند. شکسته است. آن را در کیسه پیراهنش میگذارد و بیل را از روی زمین برمیدارد. چیزی نمیگذرد که گور پرمیشود. ابزار را برمیداریم و آرام سوی موتر میرویم. آن را روشن میکنیم و به راه میافتیم. در میان راه دستم را روی ران متین میگذارم و میگویم: «ببخش! نمیدانستم چکار میکنم. اوضاع خوبی نبود. از مقایسه شدن با احمد خوشم نمیآید.»
چیزی نمیگوید. انگار آرام اشک میریزد. چقدر کارم شبیه احمد بود. او هم پس از لت کردن، از ما پوزش میخواست. حس خوبی نیست. یاد او اندکی مرا غمگین میکند. درست است که زیاد لت میکرد و پینک ترش بود؛ ولی دوستش داشتم. غم عجیبی در دلم سنگینی میکند. درست پس از یکسال و چند ماه، اکنون برادرمان را هم از دست دادهایم و… ناگهان موتر به جمپ برخورد میکند و صدایی از پشت به گوش میرسد. موتر را ایستاد میکنم و به متین میگویم: «چی بود؟»
– سنگ لحد! بار اول یادمان رفت و این بار هم یادمان رفت که بیندازیم.
از موتر پیاده میشویم و با هم سنگ را گوشهی خیابان میگذاریم.