روزی دوستم آمد و درب منزلم را زد.
از من پرسید: چیزی به پشت من رفته؟
گفتم: نمیدونم. بچرخ. و چرخید.
گفتم: یه چاقو رفته پشتت.
گفت: یه چاقو؟
کمی متعجب به نظر میرسید.
پرسید: چاقو چطور رفته پشتم؟
گفتم: نمیدونم ولی باید درد زیادی داشته باشه.
گفت: خب آره، یه کم.
هر دویمان مدتی در هال ایستادیم.
پرسیدم: میخواهی درش بیارم؟
گفت: نمیدونم. فکر میکنی باید درش بیاریم؟
گفتم: نمیدونم. من دکتر نیستم.
پس دست آخر گذاشتیم چاقو در بدنش باقی بماند.
گفت: اونقدرها هم درد نمیکنه.
پرسیدم آیا میل دارد برای صرف یک لیوان نوشیدنی به داخل بیاید.
گفت: نه ممنون، باید بروم.
بعد از آن، برای مدتی دوستم را ندیدم. نگرانش بودم و چند باری به او زنگ زدم، اما به دلایلی جواب تلفن من را نمیداد.
دست آخر جلوی درب خانه اش رفتم و در زدم.
صدایی شنیدم، بعد همسرش درب را باز کرد.
گفت: بفرمایید؟
پرسیدم شوهرش خانه است.
گفت: نمیدانم. بگذار ببینم.
در را بست و حدس میزنم جایی رفت. برای مدت طولانی آن جا ایستادم.
بعد در دوباره باز شد.
گفت: فکر کنم بیرون رفته.
گفتم: میشه براش پیغام بذارم؟
گفت: بله، چرا که نه!
گفتم: میشه بهش بگی بهم زنگ بزنه؟
گفت: باشه بهش میگم سر زدید.
در را بست و به انتهای خیابان رفتم. اما پس از مدتی برگشتم. نزدیک خانه شدم و پشت درختی کز کردم.
بعد از مدت کوتاهی درب باز شد.
درب باز شد و دوستم بیرون آمد. کت و شلوار پوشیده بود.
گفتم: سلام.
گفت: عه…
به اطراف نگاهی انداخت.
گفت: سلام، تویی؟
گفتم: آره، قضیه چاقو چی شد؟
آن جا ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم. حتی یک بار هم به عقب برنگشت. چیزی در درونش بود، چیزی در تمام وجودش بود، آن طور که ایستاده بود و آن طور که نگاه میکرد و آن طور که راه میرفت.
وقتی رفت، به سمت در خانه اش رفتم.
وقتی در زدم همسرش جواب نمیداد. دور خانه قدم زدم و از پنجرهها به داخل زل زدم. آن وقت بود که چاقو را دیدم.
چاقو روی میز بود، درست در اتاق پذیرایی. خون دوستم هنوز روی تیغه اش خشک نشده بود.
با خودم گفتم: این واقعاً همون چیزیه که دارم فکرش رو میکنم؟
هیچ کدام از این ها با عقل جور در نمیآمد.
پنجره را بالا کشیدم و از درگاه پنجره بالا رفتم. خودم را به بالا کشیدم و چاقو را برداشتم.
ناگهان همسرش در اتاق ظاهر شد.
جیغ زد. دهانش بزرگ و گشاد بود.
بقیه چیزها تیره و تار بود. پلیس من را برد. خون دوستم همه جا پخش بود.
من دائم میگفتم: باور کنید حال دوستم خوبه. رفته جلسه کاری.
تکرار میکردم: اون هر لحظه برمیگرده.
اما او برنگشت. هیچ جا پیدایش نبود. بنابراین به زندان افتادم. فریاد زدم اما کسی نیامد.
غذایم از شکافی از درب به داخل فرستاده میشد.
نمیدانم چقدر آنجا بودم.حتی چگونگی آن را هم به یاد ندارم. آنجا برای ابد نشسته بودم و به فضا خیره شده بودم.
دایم میگفتم من هیچ کار خلافی مرتکب نشدهام.
دست آخر چاقویی آمد. مثل غذا از شکاف در به درون آمد. در دستم نگهش داشتم و به تیغه خیره شدم. بعد آن را در دیوار جا دادم.
نوک چاقو را درست در برابر ستون فقراتم تنظیم کردم و نفس عمیقی کشیدم. بعد با قاطعیت با تمام قوا بدنم را به سمت عقب و روی چاقو پرتاب کردم.
در راه بیمارستان در آمبولانس دراز کشیدهام. همسر دوستم هم کنار من است.
او گفت: بالاخره این کار رو کردی. بهت افتخار میکنم.
گفتم ممنون و بعد از حال رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم در خانه ام دراز کشیده بودم. صدای ممتد زنگ خانه به گوش میرسید.
گفتم: آمدم.
به سختی ایستادم. دستگیره درب را چرخاندم.
دوستم بیرون ایستاده بود.
کمی مضطرب به نظر میرسید.
گفت: اشکالی ندارد داخل بیایم؟
گفتم نه، بیا تو. همه چیز رو به راهه؟
گفت: آره، چرا نباشه.
گفت: همسرم گفت تو سر زده بودی.
گفتم: زنت گفت؟
گفت: آره خب، زنم گفت.
گفتم: خب پریروز اونجا بودم.
نشستیم و کمی تلویزیون تماشا کردیم.
دست آخر گفت: خب من باید دیگه برم.
گفتم: باشه، خوش اومدی.
گفت: ممنون.
دوستم به خانه رفت و من کمی در اطراف پلکیدم، ظرف ها را شستم و کف زمین آشپزخانه را تی کشیدم. پیشخان آشپزخانه را تمیز کردم و آشغالها را بیرون بردم و به تخت خوابم رفتم.
اما آن شب با عرق سردی از خواب بیدار شدم. بلند شدم و ملافه ها را از تخت کندم. مچاله شان کردم و آن ها را به پایین به سمت زیرزمین کشاندم و داخل وان حمام شستم.
با خودم فکر کردم: بدی بعضی از دوستای آدم اینه که نمیدونن کی پا شن برن خونهشون.
بعد ملافه ها را آویزان کردم و چراغها را روشن کردم. آب قرمز از ملافه ها به زمین میچکید.