دایان چشمهایش را بسته بود. دنیا را از پشت پلکهای بسته تماشا میکرد. او اکنون چیزی از مناظر دور و برش را نمیدید اما زیباترین مناظر زندگی را تماشا میکرد. گرمی دو صورت تمامناشدنی بود…
وقتی که به خود آمدم اواخر آوریل بود. باران میبارید و بوی شکوفه بنفشه آفریقایی همهجا را برداشته بود. شاید اگر آن بوی خوش و نم باران را حس نمیکردم تا ابد بالای سر جنازهاش لبخند پیروزی میزدم…
یکی نیمهی پر را می بیند و آن یکی نیمهی خالی را. اینجور مواقع آنقدر با هم کَلکَل می کنند تا یکی دیگری را مغلوب و زمینگیر سازد. چه میشود که یکی برنده میشود و آن دیگری بازنده را نمیدانم…
صد سال پیش آگاتا کریستی خوانندگانِ خود را با مردی کوچکاندام و مضحک آشنا کرد که با کمک سلولهای خاکستریِ مغزش، ماهرانه معماهای جنایی را حل میکرد: هرکول پوآرو از اولین کتابِ کریستی پا به عرصهٔ ظهور گذاشت…
اسمم شاید رضا یا شاید هم محمد باشد، شما بگو محمدرضا، شغل و کارم کاسبی نه همان تجارت، اصلاً هر دو سرم را بخورد شما فکر کن خوانندهی کافه کلبه، چند سالم است؟ پنجاهم و چند سال!