قصه دیروز را میگویم. شاید باور نکنید. گاهی در زندگی چیزهای اتفاق میافتد غیر قابل تصور؛ مانند خود زندگی.
در تلویزیون باران میبارد. بیرون، آفتابی است. ملای مسجد، از آدم و حوا قصه میکند. بلندگو را زده بالای بام همسایه. در کابل، غرش طیارههای امریکایی، عو عو سگهای ولگرد قبرستان، صدای ملا، با هم بلند میشوند. فضا از اصوات نامفهوم انباشته میشود.
پلههای کلکین را میبندم. پرده را میکشم. تا لحظهای، واقعیتهای بیرون را به تعویق بیندازم.
کتاب اوستا میخوانم:
ای مزدا اهوره!
… آنگاه که «منش نیک» نزد من آمد و پرسید:
- «… در برابر پرسشها و دو دلیهای روزانه زندگی خویش و جهان پیرامون خود، کدامین راه را مینمایی و می شناسانی؟»
… بدو پاسخ گفتم:
- «منم زرتشت …»
همینکه نام «زرتشت» را میخواندم، نام لرزید، آدمی با چپن و دستار و ریش بلند شبیه روحانیون، حضور یافت. شگفتزده شدم.
- تعجب مکن! من زرتشت ام. مرا میخواستی، آمدم.
سراسیمه از جایم بلند شدم تا به پیامبر بیحرمتی نشود.
- بفرمایید! شما کجا و این جا کجا! از آن سوی سدهها به زمانهی ما خوش آمدید.
- چپناش را به دستم داد. آویزان کردم. پرسید:
- عکس از کیست؟
- از فروغ فرخزاد.
- چیکاره است؟
شاعر.
زیر زبان، چیزی گفت. ندانستم خوب گفت یا بد! به کتابها نگاه کرد. با دست به کتاب اوستا اشاره کرد و پرسید:
- کتاب از کیست؟
- از اهوره مزدا است که بر شما نازل شده است.
انگار، چیزی به خاطرش نیامد. رفت به گوشهی تاریک اتاق، رو به دیوار ایستاد شد و از صادق هدایت و دکتر مصدق، پرسید. گفتم: خدا بیامرزد شان. رویش را چرخاند، گرفته و افسرده به نظر میرسید. گفت: از کتاب اوستا بخوان. شروع کردم به خواندن. همینکه نام زرتشت را خواندم، زرتشت برخود جنبید و به کوچکی یک پروانه شد و پرید روی صحفهی کتاب، در بین واژهها گم شد.
داشتم از تعجب، شاخ درمیآوردم. اینهمه چطو امکان دارد. وسط اتاق ایستاد شدم. درونِ چشمانام مکث کردم. فکرهای عجیب و غریب به ذهنم گشت زد. با دو دلی به خواندن کتاب ادامه دادم. مانند جنزدهها شدهام. میترسم با خواندن کتاب، اتفاقی دیگر از این دست پیش نیاید.
قصهی اژدرکشی گرشاسب پهلوان را میخوانم. پیهم به تیلفونام زنگ میآید. «این لعنتی کیست!» ناگزیر جواب می دهم:
- بفرمایید!
صدای سهمگینی به گوشم میرسد. نمیفهمم که چه گفت. باز میگویم:
- بلی!
- چرا نمیشنوی؟
- ببخشید! کیستید؟
- نمیشناسی؟ من گرشاسب پهلوانام. ازم یاد کردی، به یادم آمدی به تو زنگ زدم.
این اتفاقات مرا به فکر «هزارههای زرتشتی» میبرد. «نکند روز موعود فرا رسیده باشد و تو یکی از سوشیانتها باشی. اینهمه اتفاق، غیر از این چه دلیلی میتواند داشته باشد؟» با عجله به طرفِ کلکین میروم. پرده را کنار میزنم: ابرها آمده پایین. همهجا را فرا گرفته، هیچ جایی، معلوم نمیشود.
یکباره متوجه میشوم: گرشاسب از پشت تیلفون دارد داد میزند:
- چرا ساکت شدی؟ چرا حرف نمیزنی؟
- آها! ببخشید! داشتم در بارهی شما فکر میکردم. در بارهی قهرمانیها و پهلوانیهای شما. در بارهی این بزرگواری تان که به من زنگ زدهاید.
- ضرور نیست فکر کنی. بیا بیرون. با هم از نزدیک ببینیم. با شما گفتنیها دارم، باید از نزدیک ببینیم.
- حالا کجایید؟
- از دروازهی خانهات یکبار بیا بیرون! بعد به پایین ببین: درخت سپیدار معلوم میشود. به سپیدار که رسیدی، بالا: درهای را میبینی، مملو از درختان انار. از وسط درختان که گذشتی، دوشیزهای توصیفنشدنی، تو را رهنمایی میکند. همین که نام دوشیزه را میشنوم، سر از پا نمیشناسم. میگویم اینه اینه میآیم.
تماس را قطع میکند. میبینم نشانی از شماره تیلفوناش، به حافظهی تیلفونم نیفتاده است. متردد میمانم. به خود شک میکنم. «حقیقت نداره، اینهمه خیالهای واهی بوده که به ذهنم گذشته. چه فرق میکنه یکبار برو بیرون، ببین چه خبر است.»
از دروازه میبرایم: آب وهوا مناسب است، انگار بهار باشد. ابرها، پارهپاره روی آسمان قرار گرفته، فضا یک فضای بیکران و کاملا اساطیری است. «من که کارته سخی زندگی میکنم، این جا کجاست!» پایین، سپیدار نمایان است. از نشانیها میگذرم. انتظار میمانم. دوشیزهای فرود میآید، با پیکری متحرک و اندامهای لغزنده شبیهی آب. به سوی راهپلههای تنگ وتاریکی، رهنمونام میکند. از راهپلهها که میگذرم، دشتی نمایان می-شود. این سوی دشت، اسپی میچرد. وسط دشت، چشمهای، کنار آن مردی به پهلو دراز کشیدهاست. نزدیک میروم، میبینم اسپ و سبزه، تابلو است. از کنار تابلو میگذرم، نزدیک چشمه و مرد میرسم. گرزی گاوسر، طرف چپاش بسته، شمشیری طرف راستاش با قبضهی الماس و غلاف زمرد نشان. لباس جنگی، از پوست اژدر به تن دارد، کلاهی از کلهی دیو بر سر دارد. لب تابی، پیش رویاش گذاشته، گیم میزند. کنار لب تاب، یک اسلحهی امریکایی، شبیهی سامان بازی است. سلام میدهم، اعتنایی نمیکند، سرگرم بازی است. باز سلام می-دهم، سرش را بلند میکند، همین که مرا میبیند، شگفتزده، میگوید:
- اینجا چطو رسیدی؟
- شما گرشاسپ پهلوان نیستید؟
- بلی. من گرشاسپام.
- شما به من زنگ زدید این جا بیایم.
- دانستم. اوستا تو را این جا فرستادهاست.
«اوستا، یک کتاب است. چطو میتواند، مرا بفرستد!»
خوب کرده که تورا فرستاده، من تو را میشناسم، فردی بهدرد بخوری استی. عمری درازی را در این جهان سپری کردهای، شاهد زندگی و مرگ پهلوانان زیاد در سرزمین شاهنامه بودهای.
من، چند هزار سال میشود که در نزدیکیهای کابل بهخواب رفتهبودم. یکی از بی پنجاه و دوهای امریکایی، محل خوابام را با محل القاعده، اشتباهی گرفت و بمبی را پرتاب کرد. تعدادی از فروهرهای نگهبانم مردند و تعدادی شان هم فرار کردند و من از خواب بیدار شدم. نسبتِ خوابِ طولانی، اطلاعاتام در بارهی تاریخ و جهان اندک است، در این مورد، تو میتوانی به من کمک کنی. بعد از این با من باش.
- راستی، از شهربانو چه احوال داری؟
«خدایا! گرشاسپ، فهمِ گذشتِ تاریخ را از دست داده است. شهربانو هزار سال پیش گذشته، احوالاش را حالا از من میپرسد.»
- از وقتی که به عقد حضرت حسین درآمده، از او چندان احوالی نرسیده، شاید عربی، خوب یاد گرفتهباشد.
میدانی! من مامور رفتن به ایران زمینام. با مقام رهبری، حرف حسابی خواهم گفت و آخرین فیصله را خواهم کرد. تو را با خود میبرم. «چقدر خوشبخت شدی. موقعی که ایران رسیدی، حتما وزیر استی، وزیر فرهنگ!» به چه فکر میکنی، آمادهشو!
- حضرت جناب عالی!…
- ادای آخوندی درنیاور! از من این طور نام ببر: فرهمند جهانپهلوان گرشاسپ، شاهپهلوان، مشکلآسانِ ایران زمین.
«این نام خیلی دراز شد. موقعیکه در مدح شاهپهلوان، مشکلآسانِ ایران زمین، قصیده بسرایم، چگونه این نام را وارد وزن و قالب، کنم. ناگزیر، قصیدهی پست مدرن، ابداع کنم. با این نام چند هایکو خوب افغانی میشود ساخت:
مشکلآسان،
گرشاسپ،
ایران زمین،
«جهانپهلوان هایکو را نخواهد پذیرفت!»
- چند روزیکه ایران بودی، دوستام را ندیدی؟
- کدام دوستات؟
- دوست فیسبوکیام، فاطمه اختصاری.
- شاهپهلوان، مشکلآسان ایران زمین! فیسبوک برای بهداشتِ جامعهِ اسلامی، فیلتر شدهاست.
- آها! میگویم این روزها چطور اختصاری به فیسبوک نیست. حتا تیلفوناش هم آنتن نمیدهد. اگر اشتباه نکنم، آخرین اس ام اسی که به من زد، این بود: «دستگاه مشترک هیچکس، از هیچجا به من آنتن نمیدهد.» حوصلهام سر رسیدهاست. حرکت کن، برویم ایران.
چهار راهِ کارته سخی میرسیم، گرشاسپ وارد خدمات کامپیوتری میشود. در برابر کامپیوترکار میایستد. کامپیوترکار به شاگردش میگوید: اوه بچه، سی دی دیگه ره بیار، ای گیم نصب نشد. سی دی را میآورد و کامپیوترکار شروع میکند به نصب کردن.
گرشاسپ، بیهیچ حرفی، داخل کامپیوتر میشود. کامپیوترکار با خوشحالی میگوید: گیم نصب شد.
دودِ سگرت را از ششهایش به فضای درون دفتر آزاد میکند، میخواهد نیمسوختهی سگرت را بیندازد به سگرتدانی، به من متوجه میشود، میگوید: چه کار داشتی. نمیدانم چه بگویم. میگویم: سگرت نیمسوخته-ات را به من بده. سراپایم را با نگاهی معنیداری ورانداز میکند. سگرت را به من میدهد، میگوید: آخرین بارت باشد که برای کشیدن نیمسوختهِ سگرت اینجا بیایی. سگرت نیمسوخته را به لبم میگذارم، دودِ تلخ را با دلی مملو از پیشمانی به ششهایم میفرستم. «هیچ چیزی دست گیرت نشد، معتاد نبودی، معتاد هم شدی!»