من یک بار با زنم بد کردم؛ اگر چند ما زن و شوهر قانونی نبودیم؛ شما هر چی دوست دارید بگوید زن، همسر، دوست دختر، نامزد و یا هر چیزی دیگر، ولی زهرا برای من زهرا بود. هنوز که زن و شوهر نبودیم، اما از هر نگاه نسبت به یک زن و شوهر نزدیکتر و صمیمیتر بودیم. آنقدر صمیمی و همدگیر را دوست داشتیم که از هیچ کس و هیچ چیزی نترسیم، از آینده نترسیم، آنقدر که «ببوسمش در بین طالبها»، ولی نترسد و نترسیم، هیچکداممان. من نسبت به زهرا بیاعتنایی کردم یک اشتباه کردم یا واضحتر بگویم ظاهرا یک اشتباه جزیی و نسبت به رابطه ما یک اشتباه بزرگ را مرتکب شدم. این باعث بوجود آمدن سوءتفاهمهای بزرگ بین ما شد. مشکلات زیادی در رابطه ما بوجود آمد. من فکر کردم که دیگر عمر رابطه ما تمام است. از زهرا خواستم بهتر است که هرکداممان راه خود را جدا کنیم. این اشتباه بزرگی بود، غیر قابل بخشش. هر کس به راه خودش برود. اما راهمان جدا نشد. بعد تصمیم گرفتیم دوباره با هم باشیم، من قول دادم که دیگر چنین اشتباه نکنم، زهرا، قول داد که با این عارضه کنار بیاید. آخر هم کنار آمد.
چند سالی گذشت، رابطه ما به خوبی پیش میرفت. من همه دوستانم را فراموش کرده بودم. از دوستان و آشنایان نزدیک هم بریده بودم. در فیسبوک و صفحات مجازی هم از همه بریده بودم. اصلا مهم نبود که من با کی دوست هستم و با چه کسی دوست نیستم. در یک گوشهی شهر تنها اتاق گرفته بودم. تمام زندگی خود را وقف زهرا و کار کرده بودم. احساس می کردم که هیچ خلائی در زندگی ندارم. زندگی به همین منوال ادامه داشت. این قدر با دوستان دیگرم بیمهری کرده بودم که دیگر آنها هم احوال از من نداشته باشد. مهم هم نبود که چه کسی از من احوال دارد و چی کسی ندارد. من زهرا را داشتم، او در دوری خانوادهام برای من همه چه بود؛ دوست بود، همسر بود، پدر بود، مادر بود و هم همدم بود. تا اینکه همین نمیدانم شاید یک سال قبل او شروع کرد به ترککردن من. آهسته آهسته مرا ترک میکرد و با من سرد میشد. من دلیلش را نمیدانستم هر قدر تلاش میکردم که بفهمم. ولی نمیفهمیدم. تا اینکه روزی رسید که ترکم کرد. رفت جای خالیاش هر ثانیه هر دقیقه و هر لحظه احساس میشد، تا مغز استخوانم را میسوزاند. شبها پیش خانهاش رفتم عذر کردم. گفتم حداقل یک دلیل محکم برای رفتنات به من بده. نداد، به همین شکل مبهم رفت.
بعدها خیلی چیزها را برای فراموشکردنش امتحان کردم، نشد. آریل دورفمن در یک جایی می گوید: «در خلوت هر نویسندهای امیدی نهفته است که نوشتهاش را کسانی می خوانند.» من که نویسنده نیستم، بعد از رفتن زهرا شروع کردم به نویشتنِ حال خودم. مینوشتم که شاید که کسی جایی نوشتهام را بخواند. یک قسمی نیاز به همدلی داشتم. در همین زمانها بود که متوجه شدم که من آن قدر مصروف زهرا بودم که حتی بعد از او کسی را ندارم که نوشتهام را بخواند. من حتی کاری کردم که غیر از زهرا کسی دیگر اصلا مرا نشناسد.