میخواهند آنان را بکشند… تمامش کنید این مسخرهبازی را. به درک که میخواهند بکشند، اصلا به ما چه که چه میخواهد بشود… چه؟ به سرها تیر میزنند. به درک من دیگر تحمل این مسخرهبازیها را ندارم، هرچه میخواهد باشد باید امروز دیگر تمامش کنید. سخن گفتن چه ارزشی دارد آنهم درست آن زمان که باید تیرهایی بر سر بنشیند تا صدایی شنیده شود، گاهی فریادها از جنازهها بر میخیزد. اگر من باشم میکشم، بگذارید تکه تکهشان کنند، به این آیینه بنگرید…. چه میبینید؟ درست است، خودتان را. آنکس که میکشد همانی است که کشته میشود، خونی که ریخته میشود در رگهای قاتل جریان دارد…. من اصلا خودم آن جوان بیچاره را کشتم، این جنون نیست، این دقیقا همانی است که باید باشد، این ندای برخواستن است، فریادی که میخواهد به زبان بیاورد که مدتی است همهچیز به پایان رسیده است…. اما یادتان باشد، همواره پایانها در یاد میماند، هرچیز به پایان برسد همواره سایه دهشتناکش در ما زنده است.
من از این میترسم که روزی از خواب بلند شوم و ببینم که دیگر هیچکس آن بیرون نمیمیرد. ترس من آن است که دیگر خونی ریخته نشود، ترس من آن است که زبانها در دهان نچرخد. بدانید تا زمانی که میکشند، تا زمانی که سرکوب میشویم، که از ما بترسند… این ترسوهای بیچاره قدرتنمایی نمیکنند، این همان کودکی است که زنگ خانهای را به صدا در میآورد و فرار میکند تا مبادا گوشش را صاحبخانه بپیچاند… بگذارید زنگ بزنند…. میشنوید، این زنگ به صدا در آمده هشیاری است، ما میرویم، میرویم تا خون بریزیم تا کشته شویم و دوباره از تفالههای سرخ رنگ وجودمان برخیزیم.
زالو خون کثیف را میمکد، پر میشود و میمیرد، بگذارید کثافتها را از میان برداریم، بگذارید وجود خودمان را از الودگی پاک کنیم. حداقل آن است که فردای آنروز میتوانید با سری بلند به چشمان آیندگان زل بزنید، حداقلش آن است که خیالتان راحت است که کاری کردهاید…. جالب است، حتی ایستادن برای مبارزه کافی است، تنها باید برخیزید و هیچ نگویید…. نگاهتان میکنند، کمی به شما خیره میشوند و بعد خداحافظ، به خودتان که بیاید میبینید آنان در وجود شما دوباره جوانه زدهاند، آنان بازگشتهاند و ما را در آغوش کشیدهاند… آنان جز ما نیستند. اما یک چیزی هست که من نمیتوانم آن را دریابم، شاید هیچگاه نتوانم بفهمم که چیست…. اگر تغییر حاصل آید چه خواهد شد؟ با خودم تنها یک چیز میگویم، هرآنچه باشد ما در گذشته خواهیم بود، تا زمانی که تغییر همان حالی گردد که در آرزوی گذشتهمان داشتیم و باز در گذشته خواهیم ماند، آنقدر که فراموش میکنیم حالی هست که دست به سینه به انتظار آینده نشسته است، سیلان ابدی امور.
به من نگاه کنید، به دستانی که به خون آلوده شده است. من این خون را دوستدارم، آه چه مزهای… عاشقانه طعمش را میچشم، دوستت دارم خون زیبای من…. بگذارید مزهاش کنم، حداقلش آن است که این اعتیاد را به قیمت مرگ خواهم فروخت. من باید به بیرون بروم…. لحظهای صبر کن…. این جنازه چیست که جلوی آیینه تنها افتاده است، آن منم! از کجا رسیدهام چهکسی مرا کشته، این خون نقش بسته بر دستانم چیست؟ این حرامیها از کجا آمدهاند…. نگاهشان کن، و من خودم را کشتهام…. و من خودم را سلاخی کردم، زیباست.
این جوانان را نگاه کن، همه به شکل من در آمدهاند، خندهدار است، گلولهها را به سمتشان پرتاب میکنم، شما شبیه به من شدهاید عزیزانم، شما را میکشم، جز آن نیست که خود را به کام مرگ میفرستم، اما شما زنده میمانید… تکثیر میشوید و مبارزه میکنید، ادامه میدهید و به سمت من میآیید…. دوستتان دارم و شما را میکشم، و چه زیبا شدهاید آنهم درست زمانی که از خون مرا دوباره بر میخیزانید…. چه میخواهید؟ چه میخواهیم؟ زندگی را؟ خوب جایی آمدهاید… اینجا زندگی را به قیمت مرگ میفروشند….
این یک کامازو بود.