این دختر با پوست سبزهی مایل به روشنش، با چشمهای قهوهایاش مرا یاد چه کسی میاندازد؟
درِ مترو باز و بسته میشود و مثل همیشه، ایستگاه تایمز اسکویر، شلوغ است. دختر در میان آدمهای رنگ به رنگ، گم میشود. گردنم را کج میکنم تا از بین چشمهای آسیایی، پوستهای تیرهی آفریقایی و دستهای سفید و کک و مکی اروپایی، نگاهی دوباره به دختر بیاندازم. دختر، موهای پرپشتِ وحشیاش را دستی میکشد تا مرتبشان کند.
یک لحظه برمی گردد و نگاهش، خیره در چشمهای زل زدهی من، گیر میکند. نگاهمان که در هم گره میخورد سریع برمیگردم و صورتم را به سمت دیگری میچرخانم. بعد از این همه سال زندگی کردن در این کشور، خوب میدانم این زل زدنها و خیره نگاه کردنها هیچ معنایی به غیر از زیر پا گذاشتن حقوق شهروندی و بی احترامی به حریم شخصی ندارد. هیچکس در این کشور، دوست ندارد بیش از یک ثانیه به فرد دیگری دیگری نگاه کند. این از اولین چیزهایی بود که در روزهای آغازینِ ورودم به آمریکا توی ذوقم زد. خبری از نظربازی نبود. حتی از نگاهی طولانی که راز پشت چشمها را بخوانی و کشف کنی هم اثری نبود.
روزهای اول دانشگاه، هر وقت فردی وارد کتابخانه میشد، من اولین نفر، سرم را بالا میآوردم تا متوجه شوم چه کسی سکوت فضا را شکافته است. بعد به اطرافم نگاه میکردم و میدیدم همه در حال درس خواندن هستند و سرشان به کار خودشان گرم است و کشف آدم تازه وارد هیچ اهمیتی برای هیچ کدامشان ندارد. هیچکس کنجکاو نبود و همه چیز عادی بود حتی حضور رنگ به رنگ آدمها در مترو که هر کدام گوشهای از دنیا بودند و قطار به تنهایی میتوانست بار سنگین سازمان ملل واقع شده در خیابان اول را بر دوش بکشد.
درِ مترو باز میشود و در ایستگاه پن، بیشتر افراد پیاده میشوند. جا باز میشود و دختر روی یکی از صندلیهای خالی مینشیند. با احتیاط، خودم را به صندلیِ خالیِ رو به رویش میرسانم و مقابلش مینشینم. کفشِ پاشنه بلندم را از پا درمی آورم و پاشنهی پایم را ماساژ میدهم. خودم را نفرین میکنم که در این سوز و سرما باید خودم را به ویلای لانگ آیلند و دورهمیِ همکارهای شرکت برسانم.
همینطور که پاشنهی پایم را ماساژ میدهم به اجزای صورت دختر دقت میکنم. توی کیفش دنبال چیزی میگردد. موبایلش را بیرون میآورد و با دقت شمارهای را میگیرد. انگشتهایش، چشمهایش، ابروهایش فقط میتواند متعلق به یک نفر باشد. دختر، شبیهترین است به او. او زن جوانی بود که در سال اولی که به آمریکا وارد شده بودم در تایمز اسکویر یا همان میدان زمان دیدمش. اسم میدان زمان، مربوط میشود به همان دوره. اوایل که خجالت میکشیدم انگلیسی حرف بزنم همه چیز را به فارسی ترجمه میکردم حتی اسمهای خاص را. اسم این مکان را هم وقتی ترجمه میکردم تبدیل میشد به “میدان زمان” که بسیار دوستش داشتم و برازندهی این مکان شلوغ و پر هیاهو بود.
در میدان زمان، همهی زمانها و مکانها و آدمها محو میشدند. همیشه دوست داشتم قصهای از آنجا بنویسم. چند بار توی وبلاگ قدیمیام نوشته بودم، این میدان، ستون فقرات زمان است. آنات زمانی در این نقطه، پیوندشان آنقدر متصل میشود که هرگز انقطاعی برایشان قابل تصور نیست. آنقدر گره میخورد که نقطهی انفصال و اتصالشان ذوب میشود. یادم هست چند جملهی قلمبه سلمبهی دیگر هم نوشته بودم که قصه را از آنجا شروع کنم اما چند سال بعد وقتی به کلاسهای نویسندگی رفتم، هرچه رشته کرده بودم پنبه شد.
همان روزهای اول بود که هنوز در شوک امریکا و جذابیتهایش بودم و محو تماشای رنگ و نور و تلویزیونهای میدان زمان، که زن را دیدم. پیراهن بلند خاکستری پوشیده بود و روسری زرشکیِ بزرگی را به شیوهی لبنانی بسته بود. لحظهای از میان خیل ِعظیم توریستها نگاهمان در هم گره خورد. در همان لحظهی کوتاه به یکدیگر خیره شدیم آنچنان که انگار زن میخواست با نگاهش چیزی را به من گوشزد کند. زن که تقریبا هم سن و سال آن روزهای خودم بودم در شلوغی آدمها و عکاسها و دخترهای لخت که با پرچم آمریکا نقاشی شده بودند گم شد. چه اهمیتی داشت؟
من به موهای طلاییِ های-لایت شدهام دستی کشیدم و به صف تماشاگران پسران برانکسی پیوستم. پسرها با آهنگ رپی که گذاشته بودند حرکات آکروباتیک انجام میدادند و قرار بود از روی یکدیگر بپرند. از میان تماشاگران چند نفر را انتخاب میکردند که به داخل گود بیایند و مانعِ پریدن را مرتفع تر کنند. یک لحظه ترسیدم که نکند من را انتخاب کنند. نه آنقدرها انگلیسی میفهمیدم و نه رویم میشد که در میان جمعیت، نقطهی عطف و توجه باشم. خودم را عقب کشیدم و پشت چند نفر در ردیفهای پشتی قایم شدم که دوباره زن را دیدم. زن، پشت به من ایستاده بود و صورتش را روی مانیتور بزرگی که در میدان نصب بود میدیدم. در صفهای دوربین، دنبال زن گشتم. نبود. لا به لای عروسکهای بزرگِ میکی موس و مجسمهی آزادی و بتمنها رفتم تا شاید پیدایش کنم. هیچ جا نبود. غیب شده بود.
به سمت راکفلر سنتر رفتم تا بزرگترین درخت کریسمس دنیا را ببینم. جمعیت آنقدر فشرده و شلوغ بود که به سختی توانستم جایی برای خودم پیدا کنم. کنار درخت کریسمس، دختر پسرهای اسکیت سوار را میدیدم که با یک شلوارک، دور درخت میچرخیدند و میرقصیدند و من با دو شلوار داشتم میلرزیدم. شلوار کرکی زیری را بابا از کردستان برایم آورده بود، پوشیده بودم. موقعی بود که بابا از آن طرف مرز، لباس قاچاق میکرد و به شکل عمده به بوتیکها و پاساژها میفروخت.
بابا هر کاری میکرد تا خرج تحصیل من در بیاید. وقتی فهمید از یکی از دانشگاههای آمریکا پذیرش گرفتهام، گفت بالاخره به آرزویش رسیده است و دخترش خانوم دکتر میشود. نمیدانم بابا میدانست که قرار است دکترای مهندسی بخوانم یا فکر میکرد یک روزی میرسد که من را در لباس سفید پزشکی و پرستاری و کمک کردن به بیماران ببیند. خوشحال بودم که بابا را به آرزویش میرسانم. نمیدانم آرزوی خودم هم بود یا نه. همیشه دوست داشتم نویسنده باشم. چیزهایی مینوشتم و مطمئن بودم بعد از دوران دانشجویی و دکترای مهندسی در اولین فرصتی که به دست بیاورم میتوانم به وبلاگم سر و سامانی بدهم و دنیای ادبیات را با یکی از قلمهای سحرآمیز، آشنا کنم. فعلا باید درسم را خوب میخواندم تا فاندِ دانشجویی و هزینهی تحصلیم قطع نشود.
زن را دوباره میبنیم. یک لحظه پشت به اسکیت سوارها در حالیکه لبهی پیراهنش به برف گرفته است، به سمت جواهرفروشی کارتیه میرود. دنبالش میروم و فکر میکنم او را در کودکی دیدهام. شبیه همسایهی عربمان در خوزستان است. شاید خودش باشد. آن روزها که من بچه بودم، از او چهرهای محزون و گردنی کج را به یاد میآورم. قبل از اینکه جنگ شروع بشود زنی شاداب بود که صدای خندههایش تمام کوچه را تا نزدیکیهای شط برمی داشت اما بعد از شروع جنگ، چشمهای درشتش همیشه مرطوب بود. آن موقع دلیلش را نمیفهمیدم. حالا فکر میکنم شاید چون عرب بود خجالت میکشید و خودش را مقصر میدانست و از هر دو طرف، مانده و رانده شده بود.
هر چقدر دنبال زن میگردم پیدایش نمیکنم و او را در میان نور و روشنایی جواهرفروشی گم میکنم. در راه خانهی دانشجوییام فکر میکنم امکان ندارد همسایهمان بوده باشد. این زن تقریبا هم سن و سال من بود. چطور میشود او باشد؟ این همه آدم از خاورمیانه و سرزمینهای عربی به نیویورک میآیند. حتما اشتباه گرفته ام.
به خانه که میرسم سریع وارد اتاق میشوم تا همخانهی ژاپنی و هندیام وقت نکنند از نیویورک و تزیینات کریسمس، سوالی بپرسند. دایرهی لغاتم هنوز از زیبا، جالب و قشنگ فراتر نمیرفت. به علاوه، نیمی از حرفهای همدیگر را به خاطر لهجههای متفاوتمان نمیفهمیم و نیم دیگر هم با اشکالات گرامری و کلمات نادرست ادا میشود. دوست نداشتم خودم را در موقعیت بعد از جملهها قرار بدهم. موقعیتی که آدمها میپرسیدند «چی؟ دوباره بگو.» و من از سوال آنها و نفهمیدنشان خجالت میکشیدم. درست مثل آن همسایهمان، خودم را در چیزی مقصر میدانستم که دقیقا نمیدانستم چیست. بدین ترتیب ماجرای بعدی برای من بعد از این سوالها شروع میشد که تا مدتها خودم را شماتت میکردم که بعد از آن همه وقت و هزینهای که برای یادگیری زبان گذاشتهام هنوز نمیتوانم یک ماجرای ساده مثل دیدن یک درخت کریسمس زیبا و رنگ و نور شهر را طوری توضیح بدهم که با درخواست «میشه دوباره بگی» مواجه نشوم.
با این همه، من مهندسی موفق محسوب میشدم که اولین همخانههایش خارجیهایی بودند که باید با زبان انگلیسی با آنها ارتباط برقرار میکرد. این برای خودش دستاوردی محسوب میشد و تا مدتها با آکیکای ژاپنی و ستیای هندی به خانواده و فامیل و دوست و همکلاسیهای قدیمیام پز میدادم و آنها فکر میکردند ما به عنوان نخبگان جهانی از صبح تا شب در حال بحث علمی و جا به جا کردن مرزهای بینالمللی دانش هستیم. آن روزها فقط به این دستاوردها راضی نمیشدم و به وجد روی وبلاگم به عنوان مواد خام رمانی که قرار است دنیا را با ادبیات ایران آشنا کند کار میکردم.
ستیای هندی در اتاق را میزند و میپرسد: «بوی غذا اذیتت نمیکنه؟»
من به سرعت و بدون فکر جواب میدهم: «نه، ایتس اوکی!»
و بعد از اینکه در اتاق را میبندم تازه ذهنم به کار میافتد و جواب درست را با خودش زیر لب زمزمه میکند: «اوم. ایتس عه لیتل بیت اسپایسی»
همیشه همینطور است، در استارباکس، در رستورانها، در مراسمهای دانشگاه، راحتترین و کوتاهترین پاسخ را انتخاب میکنم تا از صحبت کردن و ادامه دادن مکالمه رهایی پیدا کنم. درحالیکه من همیشه قهوهی ساده نمیخواهم، همیشه همبرگر استاندارد نمیخواهم، همیشه سیب زمینی بدون سس نمیخواهم. در آن سالها، تنها آرزویم، فهمیدن یک فیلم انگلیسیِ کامل بدون زیرنویس فارسی و انگلیسی بود. سال سوم دانشگاه بودم که در خانهی زیر شیروانی با دو تا از دوستان ایرانیام زندگی میکردم. آن شب در حال نگاه کردن به یک فیلم بودیم که یک لحظه یادم آمد آرزویم محقق شده است. غرق در فیلم، وسط آرزوی برآورده شدهام نشسته بودم که مامان زنگ زد. تلفن را جواب دادم. داشت با شور و شوق فراوان، اضلاع یک خانه را نشانم میداد. میدانستم برای زیارت، یک هفتهایست که به دمشق رفته است اما نمیفهمیدم کجا را دارد نشانم میدهد. گوشه کنار خانه را نشان داد و دوربین گوشیاش را به سمت خودش گرفت و با ذوق فراوان از سفرش تعریف کرد. گفت مهمان یکی از همسایههای قدیمیست و اتفاقی همدیگر را در حین زیارت دیدهاند. بعد هم از خانهشان گفت که تازه ساخت است و فقط نصب کمد دیواریها و کابینتها باقی مانده است.
نمی دانم چرا مامان این حرفها را به من میزد. دوست داشتم زودتر مکالمه را تمام کنم و به فیلم و آرزویم برگردم. مامان همینطور که حرف میزد لحظهای از نظرم گذشت که زن را دیدم. انگار همان زن بود. همان همسایهمان، همان که در میدان زمان دیده بودمش. مامان پرسید، کی میآیی با هم برویم دمشق، زیارت؟ تلفن همان لحظه قطع شد و به سرعت به ادامهی فیلم برگشتم و زن همسایه و مامان را به طرفه العینی از یادم بردم.
بعد از تمام شدن چهار سال دانشجویی، وبلاگم صد و چهل پست کوتاه و بلند داشت که میشد یک مجموعهی خوب ازش بیرون آورد اما دورهای بود که همهی دوستهای ایرانیام کارهای خوب در بانکها و شرکتهای معروف گرفته بودند و من هم نباید فرصت را از دست میدادم. بهتر بود کار نوشتن را به وقت دیگری موکول کنم. به زمانی که یک کار خوب دارم که خرج روزمرهام را میدهد. آن موقع تنها دغدغهام نوشتن خواهد شد. هر روز رزومه میفرستادم و موها و ابروهایم را رنگ روشن میکردم و با کیف و کفش مارک داری که از تتمهی پولهای دانشجوییام خریده بودم به مصاحبه میرفتم تا اینکه از یکی از شرکتهای اسم و رسمدار یک پیشنهاد کاری خوب گرفتم و کارم را به عنوان آنالایزر شروع کردم.
کدها، باگها، اسکالا، اسپایک، جاوا، کدها، باگها… همه چیز روی روال افتاده بود. هر ماه پولی دستم را میگرفت که میتوانستم خانهای مستقل اجاره کنم و خرج کفشهای پاشنه بلند و کت دامنهای رسمیِ بِرندم را دربیاورم. از طرفی با خودم قرار گذاشته بودم حالا که ساعتهای کمتری میتوانم با مامان و بابا صحبت کنم با فرستادن پول ماهیانه، عذاب وجدانم را التیام ببخشم.
ساعت کاری مناسب و حقوق کارمندی متوسط، آرامش ملالآوری را با خود به همراه داشت که باعث میشد هر چند وقت یکبار احساس کنم چیزی کم دارم. شاید دوباره هوای وبلاگنویسی کرده بودم اما چند وقتی بود که کارها را از شرکت به خانه میآوردم و تا دیروقت پای مدلها بودم و وقت نمیکردم به وبلاگ سر بزنم. تصمیم گرفتم با هر کمبود وقتی هم که شده وبلاگم را آپدیت کنم. چند وقت نوشتن جملههای یک خطی و روایتهای کوتاه در وبلاگ جواب داد اما آن احساس ملال ادامه داشت. نمیدانم شاید به خاطر شغلم بود که هیچ راز و رمزی به همراه خود نداشت. بی رازیِ این کار خستهام کرده بودم. تصمیم گرفتم در کلاسهای مبتدی نویسندگی ثبت نام کنم و دو روز آخرِ هفته را به این کلاسها بروم.
نوشتههای کوتاه وبلاگم را ترجمه میکردم و به کلاس میبردم. میخواندم و منتظر بودم استاد از یک نگاه و هوای تازه که وارد عرصهی ادبیات شده است، استقبال کند اما استاد گفت: «ممنون که تجربههای مهاجرتت رو با کلاس تقسیم میکنی اما از یک آدم شروع کن به نوشتن. آدمی که به تو نزدیک است و از لحاظ روحی با او قرابت داری» و ادامه داد: «برای نزدیک شدن به این آدم میتوانی برایش اسمی انتخاب کنی، او را به مکانی آشنا ببری و خانهای برایش در نظر بگیری. با دقت به او نگاه کن. ببین چه پوشیده. چه کار میکند؟ چه حرفهایی در دل دارد؟ حرفهای دلش را بیرون بکش. عادتهای زندگیاش را به درستی بشناس. آنقدر به او نزدیک شو که گویی در کنارت روی صندلی نشسته است.»
شب که از کلاس به خانه رسیدم، کنسرو سوپ قارچ و گوشت را باز کردم و داخل مایکروفر گذاشتم. مایکروفر را روشن کردم و روی ۵ دقیقه تنظیمش کردم. تا سوپ گرم شود و شام امشب آماده شود، روی مبل ولو شدم و فضای خالیِ کنارم را نگاهی انداختم. انگار سمت دیگر مبل، زن نشسته باشد. چینهای ریزی زیر چشمهایش ، تک و توک موهای سفید لا به لای جنگل پرپشت گیسوانش و ابروهایی آشفته داشت این بار.
همان لحظه یک تکه کاغذ از دفترم بیرون میآورم تا او را بنویسم. میخواهم همانطور که معلم نویسندگیمان گفته به او نزدیک شوم و او را بهتر بشناسم. برایش اسم میگذارم. از این به بعد، ملاحت صدایش میکنم. لباس خاکستریای که اولین بار دیدمش را از تنش بیرون میآورم و لباس بلند گلداری بر اندامش مینویسم. ملاحت، یک لباس آبی با گلهای ریز بنفش و نارنجی پوشیده است و در خانه راه میرود. خانهاش را به همان شیوهای که مامان چند سال پیش در اسکایپ نشانم داده بود میچینم. ملاحت در خانهی نوسازش قدم میزند. ملاحت کمی سرگردان است و انگار دنبال چیزی میگردد. نگاهش دو دو میزند تا اینکه به تلفنِ روی میز خیره میشود. به سمت تلفن میرود و چند دقیقه خیره تلفن را نگاه میکند.
مایکروفر بوق میزند. بلند میشوم و سوپ داغم را برمی دارم و به ملاحت بازمیگردم. نگاهش میکنم و نمیفهمم چرا به تلفن زل زده است. باید دلیلی برایش پیدا کنم. باید بیشتر ملاحت و زندگی و گذشتهاش را بشناسم.
تلفنم زنگ میخورد. الکس است. میگوید کدها باگ زیادی دارند و چون مدل باید فردا به دست مشتریها برسد، همین امشب مجبورم کدها را تمیز کنم. تمام شب را بیدار میمانم و باگها را اصلاح میکنم. باگها هر روز زیاد و زیادتر میشوند. مدلها پیچیدهتر میشوند. رقبایمان از شرکت ما جلو میافتند. شرکت بزرگتر میشود. مشتریهایمان بیشتر میشوند. مدیریت تازه برای بخش دادهها وارد کار میشود. اصلاح باگها، مدلهای آماری جدید، از رقابت بیرون کردن شرکتهای همسان، انتقال به بخش دیگر اطلاعات آماری، شبهای تعطیل کار کردن و رساندن به موقع مدلها به دست مشتری ها. شامپاین را باز میکنیم. تا سقف شره میکند. همه میگویند به سلامتی معاون رییس جدید. بعد از ۵ سال، معاون رییس شرکت شدهام. همه دور میز پذیرایی جمع شدهاند و به همراه لیوانهایشان، گواکامولی و تورتیلا میخورند و با هم چیت چت میکنند.
در اپلیکیشن آبی رنگی که به اصرار مامان نصبش کردهام چند عکس میآید. مامان است که مثل همیشه با عکسها و جملههای کوتاهش میخواهد من را از حال و روز جدید خاورمیانه و ایران باخبر کند. در شلوغی پارتی، عکسها را نگاهی میاندازم. دوباره عکس از خانههای تخریب شدهی جنگ سوریه است. چند وقتیست که مامان با این عکسها و خبرهای جنگش دارد دیوانهام میکند. باید هرچه سریع تر یک راهی پیدا کنم تا عکسهایش را نبینم.
عکسها را با دقت نگاه میکنم. این خانه چقدر آشناست. مامان تایپ میکند: «یادته رفته بودم زیارت؟ خانهی نوساز همسایهمان در دمشق را یادت هست؟ نگذاشتند لذت خانهی نو را ببرد. خودش هم نمیدانم کجاست؟ دعا کن دخترم.» و بعد هم یک پیغام صوتی برایم میگذارد که در جمع کارمندهای شرکت نمیتوانم گوش بدم. یکی از کارمندهای چینی نزدیک میشود و شروع میکند به حرف زدن از بیت کوینت و پول اینترنتی و مارکتینگ و روشهای جدید تبلیغات.
همینطور که او حرف میزند، من به ملاحت فکر میکنم. به آن روزها که هر ترم، پول کلاس نویسندگی را میدادم به این امید که کلاسها را ادامه بدهم اما نمیتوانستم پروژههای کاری را به موقع برسانم و در همان روزها، در فاصلهی گرم شدن سوپ و بوق زدن مایکروفر، ملاحت هم بخار شد و رفت توی هوا. ملاحت را هم میان انبوه کدها و باگها و پروندههای شرکت گم کردم.
حالا با دیدن عکسهایی که مامان فرستاده است، ملاحت قصهی من هم خانهای ندارد که بتوانم داستانش را ادامه بدهم. برای مامان به انگلیسی مینویسم OK. هر بار که مامان پیغام میفرستد یادم میآید که مدتهاست میخواهم روی گوشیام رسمالخط فارسی نصب کنم و هر بار هم مسئلهای پیش میآید که یادم میرود.
در راه ایالت کنتیکت هستم. این بیوک بزرگ آمریکایی را فقط هفته به هفته برای خریدهای کلی برمیدارم و به والمارت و آیکیا و کاسکو میروم. انباری و کمدها پر شدهاند. کمکم باید به زیر تخت و کابینتهای بالای آشپزخانه پناه ببرم. این کابینتها با اینکه در ارتفاع بالایی قرار دارند اما عمیقترین مکانهایی هستند که من را به یاد تنهاییام میاندازند. هر وقت که دستم نمیرسد و کمکی ندارم تا وسایلها را جا به جا کنم یادم میآید که تنهایم.
کاش به جای کنتیکت یک جای نزدیکتر ویلا میگرفتند. از وقتی vp و معاون رییس شرکت شدهام، یکی از روزهای آخر هفته را هم سر کار میروم و هر سه ماه ماه یکبار با همکارها به ویلایی یا کلبهای وسط جنگل میرویم و با هم نهار میخوریم و صحبتهای شبه کاری و نتورکینگ و ارتباطات.
جیپیاس ماشین میگوید باید مستقیم به سمت خیابان ۹۵ بروم. شک میکنم و با موبایلم چک میکنم. گوگل را که باز میکنم دستم اشتباهی روی ستارهای که سایتهای دوست داشتنیام را در آن ذخیره کردهام میخورد. وبلاگم بالا میآید. نگاهی میاندازم و خیلی سریع پنجرهی سقفی ماشین را باز میکنم تا هوای تازه وارد ماشین شود. با عجله صفحهی وبلاگ را میبندم و آدرس خانه را در گوگلمپ چک میکنم. همینطور که آدرس را چک میکنم به خودم یادآوری میکنم که من کاری دارم که همه آرزویش را دارند. دوستهای قدیمی ایرانی و همکارهای خارجی و حتی خود امریکاییها هم به من حسودیشان میشود. چرا باید چنین کاری را با آرزوی خام و بچگانهی نوشتن مقایسه کنم.
موبایلم زنگ میخورد. به شماره نگاه میکنم. شمارهی ایران است. ساعت را چک میکنم. باید نصفه شب ایران باشد. عذاب وجدان میگیرم که مدتهاست با مامان حرف نزدهام و قول میدهم از این به بعد حواسم جمعتر باشد. احتمالا مامان نگران شده که این روزها و هفتههایی که نیستم در چه حالم؟ تلفن را برمی دارم. کلمههایی ناآشنا. سکوت. فکر میکنم چقدر زمان میگذرد که مامان آن عکسها را برایم فرستاد و بعد کاری کردم که دیگر نتوانم پیغامهایش را ببینم و یادآور پیامهایش را خاموش کردم.
از هواپیما پیاده میشوم و مستقیم به بهشت زهرا میروم. بعد از یازده سال، تهران مثل رودههای یک حیوانِ رو به موت، پرشده از بزرگراه و اتوبانهای درهم گره خورده. حیوانِ نزار، در آستانهی بالا آوردن ماشینها و آدم هاست. جمعیت، سر مزار مامان جمع شدهاند. بابا از دور من را میبیند و با چشمهایش همراهیام میکند تا پای قبر. بابا از کی ویلچری شده است؟ موهایش چه شدند؟ فامیلها دلداریام میدهند و تسلیت میگویند. پاهایشان را میبینم و نیمی از صورتشان را. از میان جمعیت، زن را میبینم. خودش بود. ملاحت بود که بعد از این همه سال، دوباره پیدایش شده بود. قدش کوتاهتر و صورتش کشیدهتر شده بود. انگار زیر لب چیزی گفت و رفت. چیزی گفت که من نشنیدم. شاید تسلیت گفت. شاید زنده بود و از دمشق آمده بود برای دیدن مامان. مگر واقعی بود ملاحت؟ مگر زنده بود؟ حتی قصهای هم نداشت. حتی قصهاش هم توی بخار سوپ داغ امریکایی رفته بود توی هوا.
از سر مزار بلند میشوم و به دنبالش میروم. لباس بلند سیاهی پوشیده است که لبهاش به خاک کشیده میشود. قاطیِ جمعیت زنهای سیاه پوش میشود. به دنبالش میروم اما فامیلها دستم را میکشند و به مزار مامان برم میگردانند. بابا با غصه نگاهم میکند و فکر میکند اثرات رنج است که اینچنین میان سوگواران سیاهپوش، هراسان میدویدم. کنار ویلچر بابا نشستم. جمعیت کمکم رفتند و اطرافِ مزار مامان خالی شد. موبایلم را بیرون میآورم تا آخرین پیغامهایی که مامان با انگشتهای خودش نوشته و برایم فرستاده را به بابا نشان بدهم. عکسها را نشان بابا دادم. کلمههای مامان را خواندم و دیدم پیغام صوتیِ مامان، گوش نکرده هنوز آنجاست. یادم میآید پیغام را گذاشته بودم تا در فرصت مناسبی بشنوم. دستهای خیس و داغم را روی مثلث آبیِ داخل دایره میگذارم. صدای مامان پخش میشود. «مامان جان کی وقت داری با هم حرف بزنیم؟» بغضی که یازده سال در گلوی تنهای مهاجرم آماسیده بود، به یکباره ترکید.
شب وقتی به خانه برگشتیم، آرزو کردم مامان به خوابم بیاید. میخواستم توی خواب با هم حرف بزنیم و برایش توضیح بدهم که چرا وقت نشد جوابش را بدهم، که این مدت چه کار میکردم و چقدر در کارم پیشرفت کردهام و زندگی رو به سامانی در غربت برای خودم رو به راه کردهام و… شب اما به جای مامان، ملاحت به خوابم آمد، در اتاقکی که انگار بخشی از آن خانهی آوارشدهاش بود. داشت از این طرف خانه به آن طرف میرفت. لباس کدر بلندی به تن داشت و نگران بود. به سمت تلفنی که گوشهی میز بود میرفت و با دقت به تلفن خیره میشد. بعد چند عکس را به دست گرفت و روی میز گذاشت و همانطور که هر چند ثانیه یک بار به تلفن نگاه میکرد شروع کرد به حرف زدن.
در تمام این سال ها، این اولین باری بود که صدای ملاحت را میشنیدم. صدایش دورگه و گرفته بود و برعکس اسمش هیچ اثری از ملاحت در صدایش نبود. عکسها را با آشفتگی ورق میزد. به یکی از عکسها نگاه کرد و رو به فرد نامعلومی گفت: «اینو یادته؟ همین جا بود. همین روز بود که دخترت گفت میخواد بره اتریش، یونان، امریکا… گفت بچه که به دنیا بیاد میرن از اینجا. تو این عکس حاملهست. قرار بود تو نفهمی که قصد سفر کردن. میفهمیدی دق میکردی. بعد از اینکه سر پسرمون رو بریدن چشمهات کم سو شده بود. چطوری این یکی رو بهت میگفتیم؟ ولی نگران نباش. دخترمون قول داده زنگ میزنه. گفته تا پاش برسه خارج، باهام تماس میگیره.» ملاحت به یکباره به پشت سرش میگردد. گردنش را کج میکند و به نقطهای نامعلوم نگاه میکند.
از خواب میپرم. هوا گرگ و میش است. هنوز ساعت خواب و بیداری و زمان بدنم تنظیم نشده است. سکوت خانه یادآوری میکند که بابا توی هال درازکش خوابیده است و من در اتاق این خانهی تا ابد بدون مامان، خوابیده ام.
در تمام ده روزی که ایران بودم این خواب تکرار شد و هر بار با برگشتن ملاحت و نگاه کردن به دیوار پشت سرش پایان یافت. نمی توانستم در آن شرایط روحی از ملاحت بنویسم. خیلی وقت بود که سودای نویسندگی از سرم افتاده بود و حرفی برای گفتن و نوشتن نداشتم. فقط ملاحت نبود که هیچکس را نمیتوانستم بنویسم. هیچ کلمهای برای نوشتن نداشتم. مدتها بود که به نویسندگی و نوشتن و قصهی ملاحت فکر نمیکردم. در آخرین روزهای بودنم در ایران، فقط به پروژههای نیمه کارهام در آمریکا و قیافهی بابا فکر میکردم. بابا در تمام روزها جلوی تلویزیون چرت میزد و هر وقت چرتش میپرید من را با دقت نگاه میکرد تا مطمئن شود دکتر شدهام و او را به آرزویش رساندهام. برای بابا یک پرستار گرفتم و قول دادم بعد از رفتنم به آمریکا هر روز با او تماس بگیرم و احوالش را جویا شوم.
به آمریکا که رسیدم برای عوض کردن روحیهام یک خانهی مبلهی رو به پارک خریدم. ماشین را عوض کردم و با خودم قرار گذاشتم هر روز به یکی از رستورانهای خیابانهای پارک یا فشن بروم. در شرکت، یک کارآموز سوری گرفته بودم و هر ماه مبلغی را به او میدادم که به جنگ زدگان سوریه کمک کند. میخواستم با این کار، ملاحت را از سرم بیرون کنم. میخواستم قصهی به یکباره نگاه کردنش به آن جای نامعلوم را برای همیشه به پایان برسانم. پول را به دختر سوری میدهم. لبخند میزند. تلفنم زنگ میخورد. صدایش را نمیشناسم. فارسی حرف میزند و خودش را معرفی میکند که پرستار بابا است.
بابا که میمیرد دیر به مراسم ختمش میرسم. زیر خاک تازه و مرطوب، حجمی پر شده از بابا را میبینم. در آن پنج روز رفتن به ایران و بازگشتن به آمریکا فقط یک قاب عکس از بابا را با خودم میآورم. قاب عکس را به گوشهی دیوار وصل میکنم. برای خودم قهوه میریزم و وقتی داخل هال میشوم بی خودی به تلفنی که از اول در خانهی مبلهام بوده و حتی شمارهاش را هم بلد نیستم خیره میشوم. تلفن را مثل یک وسیلهی دکوری، مثل مبل و صندلی همراه خانه خریدهام. طوری ملتمسانه به تلفن نگاه میکنم که انگار منتظر باشم کسی تماس بگیرد. نگاهم را از تلفن برمی دارم و به آینهی بالای میز خیره میشوم. ابروهای درهم، موهای سفید، خطهای عمیق روی پیشانی توجهام را جلب میکند. تا به حال اینها را ندیده بودم. شاید هم دیده بودم. در خواب دیده بودمشان. چقدر این خطها و چینها، من را شبیه به ملاحت کرده است. شاید هم چون از مسافرت طولانی برگشتهام هنوز خستهی راه هستم و قیافهام مغبون است.
چشم از آینه برمیدارم و برمیگردم و به دیوار پشت سرم نگاه میکنم. چشمم به قاب عکس بابا میافتد. یک لحظه گلویم ترک میخورد. مینشینم کنار تلفن و میان اشک و چشمهای شیشهایم، زن را میبینم. ملاحت را میبینم که شانزده سال پیش در اولین گردشم در آمریکا دیده بودمش. جوان بود و هزار آرزو داشت. اما حالا خمیده است و هر بار برمی گردد تا به دیوار خیره شود.حالا میفهمم که به عکس شوهرش روی دیوار نگاه میکند. در تمام این سالها داشت با شوهرش حرف میزد. داشت برای شوهر مردهاش میگفت که هنوز امید دارد. هنوز امید دارد دخترش از آن سوی دنیا به او تلفن بزند و بگوید خودش و بچهاش زنده و سالم هستند.
در تمام این سالها برمی گشت و به آخرین نقطهی روشنِ زندگیاش که آن هم مدتها بود تاریک شده بود و هنوز به تاریکیاش باور نداشت و عادت نکرده بود، خیره میشد. تنها شده بود، مثل من که تنها هستم. مثل من که به تلفن خیره میشوم اما ته دلم میدانم قرار نیست زنگ بخورد. قرار نیست صدایی بیاید. دوباره به تلفن زل میزنم. زنگ نمیخورد. هیچ صدایی در خانه نیست. همه جا ساکت است.
یک سالی از آن روز و تمام شدن قصهی من و ملاحت میگذرد. مدتهاست با ملاحت به یگانگی رسیدهایم. هر دو به دیوار و قاب عکسی که آویختهایم نگاه میکنیم، مثل گذشتهای که ادامه دارد و اتفاق خوبی که هنوز نیفتاده است. هر دویمان به تلفن زل میزنیم مثل آیندهای که نقطههایی نامعلوم از امید را در خود نوید میدهد.
در این سالها من هر روز سر کار میروم. خانه خودم را دارم. تازگی، یک ویلای رو به اقیانوس در لانگ آیلند خریدهام. در استاک مارکت نیویورک، سرمایه گذاری کردهام و سود خوبی به دست آوردهام و حالا هم برای عید شکرگزاری، راهیِ ویلای یکی از دوستانم هستم. امروز آنقدر برف بود که ترجیح دادم ماشین در پارکینگ بماند و با قطار بروم. مترو برای دقایقی میایستد. دختر را با دقت نگاه میکنم. تلفنش را بیرون آورده و دارد شمارهای را میگیرد. دختر را چندین سال است که میشناسم. سالهاست با او زندگی کردهام. باید سریعتر خودم را به جایی برسانم و قصهی ملاحت را بنویسم. باید بنویسم تا خیالش جمع شود که نوهاش سالم است. باید برایش بنویسم که چشمهای درشت عسلیِ نوهاش به او رفته است. در قصهاش مینویسم که نوهاش بزرگ شده و دارد در نیویورک زندگی میکند. اصلا شاید نوهاش در حال تماس گرفتن با ملاحت است. شاید قبل از نوشتن و تمام شدن قصهی من، تلفنِ خانهی ملاحت به صدا دربیاید.