آن طرف خیابان یک خانه بود. در آن خانه یک پنجره و در آن پنجره، دختری. و دختر ساعتها از پنجرهاش به دنیای بیرون نگاه میکرد.
در طرف دیگر خیابان، خانه دیگری بود. آن خانه هم پنجرهای داشت. در آن پنجره یک پسر بود. او هم ساعتها از پنجرهاش به بیرون نگاه میکرد. اما بیشتر آن ساعتها، از پنجره خودش به پنجره آن طرف خیابان و دختری که در آن بود، نگاه میکرد.
بعد، یک روز، پسر رفت و در خانه آن طرف خیابان را زد.
دختر در را باز کرد و هر دو لبخند زدند.
ستارهها متولد شدند و کائنات با غرش عظیمی شکل گذفتند که انعکاسی از صدای تپیدن قلبهایشان بود.
خیزابها اوج گرفتند و اوج گرفتند و زندگی را مانند ششهای بزرگی به درون خود کشیدند. و پسر و دختر، در یک شب تابستانی گرم، زیر نور ماه کامل، همدیگر را بوسیدند.
سالها بعد، با هم ازدواج کردند. دختر که حالا خانمی شده بود، پسر زیبایی زایید و برای سالهای سال مثل یک خانواده خوشبخت با هم زندگی کردند. بله، گاهی با هم جنگ و دعوا هم میکردند. بله، مثل هر آدم دیگری، گاهی گریه هم میکردند، اما بیشتر وقتها، مرد و زن و پسر کوچکشان، شاد بودند.
تا اینکه یک روز، آن پسر کوچک، که حالا مرد جوانی شده بود، رفت و در این دنیای بزرگ گم شد.
روزها گذشت و زن و شوهرش پیر شدند.
ستارهها از درخشش افتادند، دنیایشان از سرگشتگی سرد شد، دنیایی که کمکم داشت آن غرش عظیمی را که از تپش قلب هایشان برخاسته بود، فراموش میکرد. خیزابها، هر دفعه کوتاهتر و کوتاهتر میشدند. فضا تیرهتر و دلمردهتر میشد.
و بعد، یک روز، پیرمرد مُرد. و بعد از خاکسپاری، بعد از اشکریختنها و بعد از آنکه خانواده و دوستان رفته بودند، پیرزن تنها در خانه قدیمیاش نشست و از پنجره قدیمیاش به بیرون نگاه کرد.
او ساعتها از پنجره به بیرون نگاه میکرد و دستهای پیر و خستهاش را میمالید. او ساعتها از آن پنجره به بیرون نگاه میکرد و به پسر کوچکی فکر میکرد که سالهای سال پیش، در خانهاش را زده بود.
اما بعد، یک روز دیگر کسی در آن پنجره در آن خانه در آن خیابان نبود. یک روز آنجا خالی شده بود و نه غمی دایمی پرش کرده بود و نه شادی همیشگی. یک روز آنجا سکوت محض بود و آن غرش عظیم و خیزابها همه با پیرزن رفته بودند.
و در جایی، یک جایی آن بیرون، پیرمرد، شنید که کسی به در میزند. در را باز کرد. پشت در، پیرزن ایستاده بود و هر دو لبخند زدند.
ـــــــــــــــــــــــ
منبع: flashfictionlibrary.com