حتما شنیدهاید که میگویند «قدرت فاسد میکند، و قدرتِ کاملْ کاملا فاسد میکند». اما دنیای واقعی خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست. البته درست است که قدرتْ فاسدکننده است. شواهد زیادی داریم که نشان میدهد قدرت باعث تغییر روانی میشود، و مغز شما را تغییر میدهد، اما این فقط بخش کوچکی از واقعیت است.
جالبترین بخش مسئله، نحوهٔ تعاملِ مردم با نظامهاست و اینکه چرا اصلا آدمهای نامناسب به قدرت میرسند. معمولا نوک کوه یخ است که به چشم میآید ــ یعنی قدرتِ فاسد، و آدمهای بدی که کارهای بد میکنند. آدمهای تشنهٔ قدرت، بیشتر از بقیه دنبال کسب آن میروند و معمولا هم راحتتر آن را به دست میآورند. پس همیشه میتوانید فرد یا قدرت را مقصر معرفی کنید و بگویید: «قدرت فاسد میکند».
بخش بزرگی از مسئله، وجودِ خودِ نظامهای ورشکستهای است که آدمهای ناشایست را برای رساندن به قدرتْ جذب و تبلیغ میکنند.
در نتیجه، راهحلِ هوشمندانهتر این است که نظامی را طراحی کنیم که افرادِ مناسب را به ساختارِ قدرت جذب کند تا در نهایت به نتایج بهتری برسیم. و این به نظرم تکلیف قرن ۲۱م است، چون مسئلهایست که هنوز حل نشده است. برای همین هم هست که بیشتر مردم یک جامعه از مسئولان خود سرخورده میشوند.
یکی از حوزههای مطالعاتیِ من خشونتِ سیاسی و انتخاباتِ تقلبی است. من به جاهای مختلف دنیا سفر کردم و با رؤسای سابق کشورها در رژیمهای دیکتاتوری ملاقات کردم؛ کسانی که متهم به جنایات جنگی بودند؛ خیلی از آدمهای وحشتناکی که کارهای وحشتناکی کرده بودند. و برایم جالب بود که وقتی به کشور برگشتم و با عدهای از اهالیِ یک انجمنِ مالکینِ محلی در آریزونا درباره اینها بحث میکردم، آنها متوجه برخی ویژگیهای شخصیتی مشابه در بین رؤسای خود شدند. بعد از خودم پرسیدم آیا ممکن است این صفات شخصیتیْ امری فراگیر در بین تمام قدرتطلبان و صاحبان قدرت باشد؟ یکی از مسائل قدرتْ این است که آدمها معمولا مثل پروانه به سمت شعلهٔ آن جذب میشوند.
در انجمنِ مزبور من با یک نمونه از رؤسای بدنام برخورد کردم. اینجا استعارتا او را مارتین صدا میزنیم. مارتین عاشق قدرت بود. او در واقع علاقهای به کمک به مردم محلی نداشت، فقط عاشق کنترلِ آنها بود، و در انجمن محلی شروع کرد به تصفیه و پاکسازی رقبای خود، و مقرراتِ بوروکراتیکِ مبهمی را برقرار کرد: مثلا اینکه شما برای باغِ منزلتان حق نداشتید از خارج از ایالت شن و ماسه بیاورید، یا باید درختانِ منزلتان را دقیقا به دلخواه او هرس میکردید، و اگر این کارها را نمیکردید، او شما را جریمه میکرد. در نتیجه، بعضی از مالکین محلی شروع به مقابله کردند و سعی کردند از طریق انتخابات او را برکنار کنند. و او هم شروع کرد آنها را هدف گرفتن. مثلا شیشههای خانهٔ مخالفانش را با سنگ میشکست. وقتی مارتین برکنار شد، شکست را نتوانست بپذیرد. او در محله با ماشین دور میزد و از کسانی که درختهای خانهشان را به دلخواه او هرس نمیکردند عکس میگرفت و با انتشار خبرنامههای احمقانه، آنها را دشمنِ محل معرفی میکرد. مارتین نمونهای از پدیدهٔ «خودگزینی» است.
پدیدهٔ خودگزینی وقتی اتفاق میافتد که افرادِ تشنهٔ قدرت یا جامعهستیز، خود را به مناصبِ قدرت تحمیل میکنند یعنی خود را به زور در دستگاهِ قدرت جا میکنند. اینجا سیستمی داریم که افرادِ نامناسب برای حکومت بر بقیه پیشقدم میشوند. اما اینها نمایندهٔ واقعی عموم مردم نیستند.اینها معرفِ «میانگین» یا «نرمال» نیستند. اگر بخواهیم مسئلهٔ این افراد را حل کنیم باید این را تشخیص دهیم.
اینجا یکی از مشکلترین سوالات این است که آیا ما مقصریم؟ چرا ما به کسانی جذب میشویم که معلوم است نمیخواهند خدمت میکنند بلکه میخواهند از ما سوءاستفاده کنند و اغلب هم به ما نشان میدهند که مردانِ زورسالاری هستند که به جای اینکه به ما خدمت کنند میخواهند بر ما حاکم و مسلط شوند؟
برای جواب باید به خودمان نگاه کنیم، چون بخشی از جواب به روانشناسیِ تکاملی مربوط میشود. در دوران ماقبل تاریخ، بهخصوص در مواقع بحران، تکیه بر مردانِ تنومند و پرزور برای بقای ما مهم بود. دلیلش هم این بود که در آن جوامع بدویْ تهدیداتِ جانی معمولا از سوی قبایلِ جنگجو بود یا تهدیدی بود که دلاوری و قدرتِ جسمی واقعا برای مقابله با آن اهمیت داشت. ولی وقتی به جوامع مدرن امروز خودمان نگاه میکنیم، این صفت دیگر محلی از اعراب ندارد. برای همین در دنیای مدرنْ انبوهی از رهبران زن داریم که نمیتوانند به اندازهٔ یک بدنساز حرفهای وزنه بزنند. به این میگویند «ناسازگاری تکاملی».
یعنی آن الگوی تکاملی در ما باقی مانده است اما امروز این یک ناسازگاری محسوب میشود؛ یک خطای شناختی که به ما ضرر میزند، اما کماکان در بین مردم وجود دارد. به فرض اگر از مردم بخواهید رهبری را انتخاب کنند، و زمینهٔ کافی را ایجاد کنید، مثلا به آنها بگویید که با قحطی یا جنگ یا نوعی مصیبت روبهرو هستید، آنوقت بسیاری از مردم معمولا گرایش به این دارند که یک مردِ هیکلیتر را به عنوان رهبر انتخاب کنند. رهبرانِ مدرن این را میدانند، و به نظرم آگاهانه عمل میکنند، مثلا ولادیمیر پوتین عکسهایی از خود منتشر میکند که هیکلش را بدون پیراهن به نمایش میگذارد تا خود را مردی نیرومند نشان دهد. او معمولا بحران تولید میکند، یعنی خودش بحران اختراع میکند تا بعد نشان دهد که فقط من میتوانم درستش کنم؛ که بگوید «بههرحال» من اینجا هستم. این «بههرحال» الکی نیست. زورگو یعنی مردِ زورگو؛ برای همین هم دیکتاتورها بیشتر مرد هستند. واقعیت این است که این نوع خطای قضاوتْ در پس ذهن ما انسانها نهفته است. این طرز فکر محصول دهها هزار سال تکامل است. اما امروزه بیتناسب است. برای ما خوب نیست، و فقط با تشخیصش میتوانیم شروع به مقابله با آن بکنیم. پس اگر قرار است مسئلهٔ فساد قدرت را حل کنیم، باید روی سیستمها دقیق شویم.
اگر در یک پلیسِ فاسد یا در یک بوروکراسی فاسد کار میکنید، همهٔ دور و بریهای شما مقررات را دور میزنند. و خیلی از اطرافیانتان در حال نقض قوانین هستند چون قوانین هم از آنها سوءاستفاده میکند؛ اما این نرمال است. کاریش نمیتوان کرد. یعنی خود سیستمْ عامل اصلی این وضع است. در این سیستم، تغییر رهبر یا مقامِ بد کار سختیست [و بیفایده]. کاری که باید کرد این است که خود سیستم را تغییر داد.
به نظرم بخشی از مسئله این است که ما وقتی امکان انتخاب یا استخدام آدمها یا تبلیغ برای کسی را داریم، بهطور سیستماتیک خودِ نظامِ انتخاب به ارزیابی نمیکنیم. مثلا من معمولا به دیگران میگویم تصور کنید بدترین آدم دنیا کاندیدای کسب شغلی است که شما برایش تبلیغ میکنید. تصور کنید بدترین آدم دنیا کاندیدای مقام سیاسی در حزبِ سیاسیِ شما یا در انتخاباتِ شماست. حالا هر نظامی را با این ایده در ذهن طراحی کنید. آنوقت (۱) روندهای غربالگری ایجاد میکنید تا طی فرایند واقعیِ انتخاب و استخدام، به آنها اجارهٔ ورود ندهد؛ (۲) مکانیزمهایی میسازید که اگر هم این افراد از لای غربال رد شدند، بتوانید این افراد را نظارت و کنترل کنید تا اساسا اگر هم به قدرت رسیدند بتوانید آنها را برکنار کنید.
همینطور در مورد نظام پاداش (از جمله ترفیع)، مناصبِ ارشد باید امکان موشکافی مطلق داشته باشد چون این افراد کسانی هستند که بدترین خسارات را وارد میکنند. کلاهبرداریهای بزرگ مالی و سوءاستفادههای بزرگ از قدرت، اینها چیزهاییست که در جاهایی رخ میدهد که کسی بر کار آنها نظارت ندارد. به جای تجویزِ تنبیه و گشتن دنبالِ آفتابهدزدها، باید روی کسانی فکر کنید که واقعا میتوانند یک کمپانی بزرگ را نابود کنند یا خسارات بزرگ به جامعه ما بزنند.
قدرتپرستان همیشه از راه میرسند تا قدرت را بدزدند. کاری که ما باید بکنیم این است که از قدرتشان کم کنیم و مانع ورود آنها به مناصب قدرت شویم. اینجاست که طرح و مدلِ سیستم مهم میشود. و به نظرم این چیزیست که ما، در حوزهٔ نقشهای قدرت در زندگی مدرن، بهدقت به آن فکر نکردهایم. ما خیال میکنیم که کافیست برای مقامی یا کسبِ مقامی تبلیغ کنیم و منتظر باشیم تا آدمِ درست از راه برسد. در عمل اینطور نیست. ما باید فعالانه با غریزهٔ سوءاستفاده در افرادِ قدرتطلب مقابله کنیم. و وقتی هوشمندانه چنین نظامهایی طراحی میکنیم، آنوقت میتوانیم جلوی ورود قدرتطلبان را بگیریم یا در صورتِ به قدرت رسیدنْ آنها را پایین بکشیم.