تازه میخواهم بخوابم. تنم میسوزد، انگار چیزی نیشم میزند. حوصلهام سر میرود میخواهم بروم بیرون و کمی قدم بزنم.
تا میخواهم از تخت پایین شوم بر نوک انگشتانم چیزی عجیبی را حس میکنم و ناگهان سوزش نیش زدن تا مغز استخوانم فریاد میزند. به سرعت پاهایم را به بالای تخت جمع میکنم، لامپ اتاق را روشن میکنم، میبینم بر روی پوست بدنم دو تا مورچه راه میرود، با دست دورشان میکنم.
نگاهم را به سمت کف اتاق میبرم همانگونه دو دقیقهای خیره میمانم، و یهو چیغی بلندی سر میدهم. زمین زیر پایم به طرز وحشتناکی پر از انبوهی موجودات کوچک سیاه جنبنده شده، مورچهها یکی دو تا نه خیلی زیاد، جای برای پا گذاشتن نیست، ترس وجودم را فرا میگیرد. به کنج تخت خودم را میچسپانم، بالا میآیند مثل زامبیها از پایههای تخت سمت من میآیند، میگریم و میگویم خدایا!!!
سرم را بلند میکنم و سقف، وای سقف هم! آنها جایی نبود که در آن جاری نشده باشند، از گوشه و کنار همه سمت من آمدند. چشمانم را میبندم و نالهکنان چیغ میزنم. دوباره چشمانم را باز میکنم خودم را در جایی تاریکی میبینم. انگار در قبرم، خاک دور و برم را فرا گرفته، ولی حس نمیکنم، نه خاک را و نه بدنم را. بر سر و صورتم مورچهها میزیزند، متوجه میشوم نصف بدنم را خوردهاند، فقط اسکلیتم را جا گذاشتهاند. چیزی را حس نمیکنم، اما ناراحتم، عصبانیام، ترسیدهام. اما درد و سوزش دیگر تمام شده، منفجر میشوم، بلی هنوز مغزم را با خود دارم. دست میبرم بر سرم میبینم سالم است. اما سر بی تن به چی کارم میآید. دو دست بر سر میبرم و چیغ میکشم نه! نه! امکان ندارد و بلندتر بازم بلندتر چیغ میزنم.
نور بیرحمی چشمانم را کتک میزند. در سطح حویلی افتادهام، مادرم سرم را محکم در بغلاش گرفته و با گریه میگوید آرام باش چیزی نیست تمام میشود، آرام باش عزیز دلم، آرام باش، بازم دچار حمله شدهای، چیزی نیست دیگر تمامش است. گریه سر میدهد و دیگر آرامم، جیغ نمیکشم، مادرم بر سر و صورتم با گریه بوسه میزند. دوباره حمله، دوباره خسته و له شده در زمین، روی خاک، و نای خیستن ندارم. ناگهان به خود میآیم در کافهام. صدایی به گوشم میآید، به شانهام میزند، هی میشنوی! دوباره به چرت رفته ای..!
آری دوباره به چرت رفتهام. به چرت خواب دیشبم، که بوی مرگ را میداد، به چرت کابوس هر شبم، بعد آن چند ماه وحشت و جنگ که در وطن گذشتاندم. میگویم حرفی نیست، خوبم، لبخند خفیفی برایش تحویل میدهم، تا دست از سرم بردارد.
دوستم هست، بعضا اینجا کافه با هم میبینیم، وگاه حرف سر حرف و گاه هم فقط کنار هم سکوت میکنیم. سکوت به عمق یک خواب تا بیداری و دوباره هر دو راحت راحتیم.
پیالهای چای را برمیدارم مینوشم، به اطرافم نگاه میکنم و دوباره در لاک خودم فرو میروم.
سالهاست جنگ به پایان رسیده و دورم از خاک نفرینشدهای که وطن مینامیدماش.
بیگانهای بیگانهترام.
زندگی جریان دارد، اما…
اما کابوسها رهایم نکردهاند.
آنروز که دست مادرم را میان انبوه جماعت گم کردم، و تنهایی وادار به ترک وطن (خانه) شدم. بعد خبر حمله بر میدان و شبها در «محشر مردگان» دنبال پدر و مادر، تا دم رهایی! تا سپیده دم!
این بختک گلویم را فشار میدهد و توقع رهایی از آن را ندارم.
دوباره میگرید، دوباره بغض دارد. بعد از دست دادن عزیزانش در جنگ اینجا فقط خودش را دارد. خسته و در کابوس رهاشده، همانند هزاران قلب تیرخورده جاماندهی دیگر از جنگ.
آری جنگ تمام میشود اما سایه سیاهش تا آخر بازماندگانش را عذاب میدهد.