یوسف بالای زینههای دروازهٔ ورودی نشسته بود. به تنها مسیر خاکی که به دهکده منتهی میشد خیره شده بود.
«پدر نمیآید؟» سهساله شده بود و هنوز زبانش درست نمیچرخید. زینب چشم از صفحهی موبایل کند. بیتابی را در چشمان پسرش میدید. آمد کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
«میآید بچیم، در راه است.» دوباره به شماره حسن تماس گرفت.
***
احمد کنار پنجرهی بزرگ شفاخانه ایستاده بود. به دشت پهناور و خشک که در برابرش بود چشم دوخته بود. شفاخانه تنها ساختمان این دشت وسیع بود. داخل شفاخانه نیز سکوت مطلق حاکم بود. فقط صدای پنکههای چرخشی سقف شنیده میشد. این سکوت گاهی هم با سرفهی یکی از مریضان یا درخواست آنها برای جرعهای آب از پرستاران میشکست.
احمد به زندگی بعد از بازنشستگی فکر میکرد که یک هفته با آن فاصله داشت. صدای پای نزدیکشدن کسی به گوشش میرسید.
«داکتر صاحب، مریض تخت ۵ آماده است رخصت شود، امضایتان کار است.»
احمد هنگام امضاکردن متوجه شد سر آستین چپن سفیدش چرکین شده. هنوز امضایش تکمیل نشده بود که سکوت چند لحظه پیش بهم خورد. به سوی دشت نگاه کرد و دید که در دوردستها، خاکبادی به هوا برخاسته. لحظهٔ بعد وقتی خاکباد نزدیکتر شد، دید موترهای نظامی قلب دشت را دریده و با سرعت زیاد مانند گردباد بهسوی شفاخانه در حرکتاند. همین که اولین موتر رسید، یک سرباز با سر خونین پایین شد و فریاد زد :«تسکرههایتان را بیارین، زخمی داریم.»
هرچه پرستار بود به سرعت دست به کار شدند. سه سرباز را بالای تسکره آوردند. موترهایشان با کمین و ماین کنار جاده برخورده بودند. احمد خود را بالای سر وخیمترین زخمی رساند.
به هر سو فریاد میزد: «پیچکاری را آماده کنید، اتاق ایمرجنسی! داکتر رضوان را برایم پیدا کنید! زود باشید!»
دستش روی زخم مریض بود. بالای قلبش. کوشش میکرد بیهوش نشود.
«اسمت چیست بچیم؟»
«حس حسن…» به سختی حرف میزد.
احمد باز هم فریاد میزد «کجا شد رضوان؟ چه شد این پیچکاری مورفین لامذهب؟»
حسن مچ دست احمد را گرفت. چیزی میگفت ولی شنیده نمیشد. احمد گوشش را نزدیکتر برد.
«جاکت… جاکتم...»
«سردت است بچیم؟»
«جاکتم...»
ناگهان احمد احساس کرد ضربان قلب حسن زیر دستانش آهستهتر شده و ثانیهای بعد ایستاد. باز هم سکوت چون لایهای نامرئی همه جا پیچید. احمد هنوز دستش روی قلب حسن بود؛ قلبی که دیگر نمیتپید. با خود فکر کرد با ایستادن این قلب چند قلب دیگر از تپیدن مانده باشد؟ چند قلب دیگر از غم پژمرده شده باشد؟ چند قلب دیگر از انتظار مرده باشد؟
***
یوسف هنوز جاکت در دستش منتظر بود. جاکتی که مادرش برای پدرش در زمستان بافته بود ولی تکمیل نشده بود.
«حسن، کاش همین جاکت تکمیل میشد و چند روزی میپوشیدی تا حداقل یاد و بوی تو در آن برای پسرت میماند. تا برگشتات دق خواهد شد.»
حسن دستش را به دور کمر زینب پیچانده و او را در آغوش کشیده بود: «پسرم یا مادرش؟»
***
شانههای یوسف خمیدهتر شده بودند. بهسوی مادرش دید و گفت: «پدر نمیآید.»
این بار اما لحنش سوالی نبود.