چند تن از رهبران معاصر را میشناسید که از تاریخ قرون وسطی برای توجیهِ سیاستهای خودشان سوءاستفاده میکنند؟ فقط یک نفر به ذهن من خطور میکند.
سال ۲۰۲۱ ولادیمیر پوتین مقالهای منتشر کرد که بارها از آن یاد شده و در وبسایت کتابخانهٔ ریاستجمهوری بوریس یلتسین هم موجود است، ولی احتمالا عدهٔ کمی آن را خوانده باشند. در مقاله او تاکید میکند که نظرش در باب وحدت تاریخی روسها و اوکراینیها و بلاروسها بهخاطر ملاحظات کوتاهمدت یا الزامات سیاسی جاری نیست، بلکه برعکس، بهخاطر تبار مشترکِ هر سه ملت از روس باستان است و این را میتوان در زبانِ مثلا مشترکشان و از همه مهمتر دینِ ارتدوکسشان دید؛ مذهبی که انتخاب الهیِ سَنت ولادیمیر (شاهزادهٔ نووگورود و شاهزادهٔ کییف)، و عامل خویشاوندی امروز آنهاست.
ازین رو، ماجرای تعمیدِ اجباریِ مردم به دست سنت ولادیمیر در سال ۹۸۸ میلادی در رودخانهٔ دنیپر رویدادی کلیدی محسوب میشود.
آن واقعه در کییف رخ داد؛ شهری که شاهزاده اولگ (که پوتین او را همچون پیامبر معرفی میکند) در قرن نهم از آن به عنوان مادر تمام شهرهای روس نام برد. پوتین استثنائا برای این نقل قول منبعی ذکر میکند: کتابِ قصهٔ سالیان گذشته.
این قصه از قرن ۱۲م شروع میشود ولی اطلاعاتی از قرن دهم هم میدهد، و اولین نسخهٔ موجود آن هم مربوط به قرن ۱۴م میشود. جملهٔ آغازینِ کتاب را پوتین نقل نمیکند، ولی معلوم میکند که چرا این کتاب برای او مهم است، چون وعده میدهد که سرمنشا سرزمین روس را نشان دهد: کییف سرچشمه و مبدأ روسیه است.
بزرگترین بخشِ قصهٔ سالیان، ماجرای تغییر دینِ کشورِ روس است. ولادیمیر که کافر بود، به گرویدن به یهودیت، اسلام و مسیحیتِ کاتولیک فکر کرد تا اینکه بالاخره دینِ ارتدوکس را برگزید. دلیل اصلی این انتخابِ او ــ که پوتین حرفی از آن نزده ــ جلال و جبروتِ بینظیرِ مراسماتِ مذهبی در سرزمینِ بیزانس بود: فرستادگانِ ولادیمیر به او گزارش میدهند که: در ایاصوفیه، ما نمیدانستیم که در بهشت هستیم یا در زمین.
از نظر پوتین، این تعمید تعیین کرد که روسها و اوکراینیها و بلاروسها تحت عنوانِ قوم ثلاثه، قلمروِ معنوی و تاریخیِ واحدی دارند. قلمروی که اغلب از سوی مسیحیتِ کاتولیک تهدید و مرتب هدفِ تاخت و تاز آنها بوده است. اما بهخاطر منشأ ارتدوکس آن، از غرب متمایز مانده و در تقابل با تهدید خارجی غرب تعریف شده است.
وقتی اتحاد شوروی در بستر مرگ افتاد، کلیسای ارتدوکس روسیه از زیر سایهٔ هفتادسالهٔ آن بیرون آمد؛ جشنهای مفصلی در هزارهٔ آن در سال ۱۹۸۸ برگزار شد. تندیسِ برنزیِ قرن نوزدهمیِ ولادیمیر که بر ساحلِ دنیپر در کییف برافراشته، نمادی برای آن جشنها بود. نیکلای یکم (۱۸۵۵-۱۷۹۶) تزارِ ارتدوکس و جانسختِ روسیه دستور ساختِ مجسمه را داده بود. الهامبخشِ اصلیِ او هم همان تعمیدِ اجباری و جمعی بود که در قصهٔ سالیان آمده است.
اما در این قصه، سدههای میانی کلا نادیده گرفته شد: دورانی که حاکمانِ مسکو هیچ کنترلی بر کییف نداشتند، چه رسد به قلمروهای غربِ سرزمینشان. ضمنا مسکو آنچنان شهرِ جدیدی است که حتی در قصهٔ سالیان نامی از آن وجود ندارد. و واژهٔ اوکراین هم یعنی سرزمین مرزی، چون از نگاه مسکو چیزی غیر از این نبود.
مقالهٔ پوتین هم در این سنّتِ ناسیونالیستیِ قرن نوزدهمی ریشه دارد: از نظر او اوکراین به عنوان یک هویت متمایز، محصولی مصنوعی و مدرن و پیامدِ غیرمنتظرهٔ تاسیسِ کنفدراسیون شوروی است. بیدلیل نبود که او در سال ۲۰۱۷ تندیسِ بزرگتری از ولادیمیر را بیرون دیوارهای کرملین در مسکو برافراشت. در اوایل عصر مدرنْ معمولا گفته میشد که مسکو رم سوم است یعنی جانشینِ بیزانس که رم دوم محسوب میشد. اما از نظر پوتین، مسکو بیشتر کییفِ دوم و تحققِ پیشگوییِ شاهزاده اولگ است.
***
بهترین راه برای درک این موضوع، گوش دادن به اپراهای قرن نوزدهم است.
اولین اپرای روسیه، موسوم به زندگی تزار (۱۸۳۶) اثر میخائیل گلینکا، تقلیدی از آثار ایتالیایی بود که برای پیشکش به نیکلای یکم، این نام را به خود گرفت. اصل داستان مربوط به یک رعیت روسی است که جان خود را فدا میکند تا میخائیل (۱۶۴۵-۱۵۹۶) اولین تزار خاندان رمانف را از حملهٔ گروهی از نیروهای لهستانی-لیتوانیایی (کاتولیک) نجات دهد.
در دورهٔ شوروی این اپرا کلا بازنگری شد تا تمام اشارات به میخائیل حذف شود. و جای تعجب نیست که حالا دوباره نسخهٔ اصلی برگشته است. آخرین اجرای بزرگ آن در روسیه در آوریل ۲۰۲۳ در تئاتر مارینسکی در سنت پترزبورگ بود.
بزرگترین اپرای تاریخی ناسیونالیستی که بعد از آن تولید شد، اپرای بوریس گودونوف (۱۸۷۴) اثر مودست موسورگسکی است. اما این یکی خیلی دوگانهتر از اثر گلینکا است. شخصیت اصلی داستان که نام اپرا از او گرفته شده، برای آنکه خودش تزار شود، عدهای را تحریک کرد تا دیمیتری نوزادِ پسرِ ایوان مخوف (۸۴-۱۵۳۰) را به قتل برسانند. حکومتِ بوریس از همان اول محکوم به فنا بود؛ وقایعِ فاجعهباری دامن روسیه میگیرد و اینها را یک راهب-مورخ به اسم پیمن روایت میکند.
جوانی تازهکار به اسم گریگوری که علاقهای به شغل راهبی ندارد، از طریق پیمن از ماجرای مرگِ دیمیتری باخبر میشود و میفهمد که خودش همسنِ دیمیتری است. گریگوری خود را جای دیمیتری جا میزند، از مرز لهستان-لیتوانی فرار میکند، و با کمک یک کشیشِ یسوعیِ شیطانصفت، برای حمله به روسیه مردم را بسیج میکند تا روسیه را به دینِ کاتولیک در آورد. ارتشِ دیمیتریِ قلابی در صحنههایی پر از آشوب و هرجومرج به سمتِ مسکو پیشروی میکند. اپرا با این ضجهٔ سوزناک دربارهٔ سرنوشتِ روسیه به پایان میرسد:
گریه کن، گریه کن؛ ای روح ارتدوکس. دشمن به زودی به اینجا میرسد، و تاریکی فرا خواهد رسید.
بعد، پیمن، نقالِ اپرا، با آواز بلند خود شروع میکند: فقط یک فصل دیگر از داستان من مانده است…
آدم یاد ماجرای شورشِ یوگنی پریگوژین آشپز سابق پوتین میافتد که چند وقت پیش رژهای به سمت مسکو ترتیب داد. شکست او در فتح مسکو مثل این بود که سرنوشت نهاییِ دیمیتریِ کذاب نصیب او شده باشد.
اگر امروز اپرایی برای روایتِ وقایع اخیر تولید میشد، جوانب مختلف آن شبیه قبلیها بود. هر چند موسورگسکی در نشان دادنِ تزار بسیار متفاوت عمل میکند، هر دو اپرای یادشده تهدیدی حیاتی را از سمت غرب نمایش میدهند. احساسِ تفسیرِ واقعهٔ ۹۸۸ (تعمیدِ اجباریِ اوکراینیها به دستِ سَنت ولادیمیر) در ذهن بسیاری از جمله پوتین نقش بسته است. اما او نشان میدهد وقتی حاکمی آرزوی تاریخنویسی در سر دارد، چه عواقبی ممکن است در پی داشته باشد.