تو یه لحظه صدای انفجار درونی را شنیدم. صدای تکه تکه شدن قلبم و روحم؛ حالا من مانده بودم و تکههای از هم پاشیدهام. نمیدانستم چهکار کنم؛ گریه کنم؟ جیغ بکشم؟ چنگ بزنم و موهای رنگ خرمامو بکَنم؟ مغزم هیچ کاری را قبول نمیکرد، لاجرم بلند شدم و تا خانهمان که دو سه کوچه از خانهی خاله اکرم پایین تر بود دویدم. این دو سه کوچه فاصله، همیشه برای من کوتاهترین مسیر بود که طبق عادت هرروز صبحِ نزدیکِ ظهر میرفتم کمک خاله اکرم نان بپزیم. اما الان این دو سه کوچه برای من طولانیترین مسیر ممکن بود؛ در مسیر پابرهنه و نفس نفس زنان میدویدم و سقوط اشکهایم را شاهد بودم. و چه بی جانانه به دویدن ادامه میدادم! به خانه که رسیدم، یک پنج دقیقهای پشت در ایستاده بودم و در سکوت اشک میریختم. «رفتم تو، چجوری تو صورت مامان نگاه کنم و بهش بگم؟ اگر خبر نداشته باشه چی؟ نه، الان شهرو آتیش گرفته خبر دار شده حتما. ولی، اون که خبر نداره مرکز انفجار بازار بود.» (بابا خرما فروش بود).
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و سین جیم کردن، وارد خانه شدم. هیچکس تو خونه نبود؛ سکوت، خونه ظلمات شده بود با همان وضع خاکی و خُلی پاشدم رفتم درِ خانهی الهام خانم همسایه بغلیمان. معمولا همیشه از احوالات ما با خبر بود همیشهی خداهم خانههای یکدیگر رفت و آمد میکردیم. بعد از چهار پنج بار کوبیدن به در و از لا به لای سوراخهای دیوار دید زدن، متوجه شدم کسی خانه نیست. کوچه خلوت و وحشتناک بود. سوت و کور؛ برگشتم خانهی خاله اکرم، آنجاهم کسی جز خاله نبود؛ خاله مشغول جمع و جور کردن بند و بساطش بود. تا نگاهش به من افتاد گفت: «کجا یهویی غیبت زد تو دختر؟ فکر کردم رفتی همراه مامانت اینا، احمد آقا (شوهر خاله اکرم) رو فرستادم دنبالتون.» با گریه پریدم بغلش و گفتم: «خداروشکر خاله، خونمون هیشکی نیست، من خیلی ترسیدم رفته بودم دنبال مامان دیدم کسی نیست. خاله پاشو بریم بازار دنبال بابام.» خاله اکرم به آرومی و با صبر اشکهایم را پاک کرد و سعی در آرام کردن من داشت و گفت: «احمد آقا رفته خبری بگیره، هنوز هیچی مشخص نیست دخترم! اصلا معلوم نیست این انفجار تو بازار بوده یا نه. بد به دلت راه نده دختر، خدا بزرگه!»
امیدهای واهی خاله زود لو رفتن و بعد از کمی مکث گفت: «راستش شهر دیگه امن نیست. احمد آقا گفت اینجا دیگه جای موندن برای زن و بچه نیست، میگه باید برید اهواز خودشم اینجا میمونه.» با قلبی خالی از امید نگاهی به آسمان تیره و تار شهر انداختم. چه بی سر و صدا میگریست! طوری که هیچکس جز من صدای نالههایش را نمیشنید. زمان داشت به کندی پیش میرفت و صدای محو و ضعیف انفجارهای دور به گوش میرسید. ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود؛ منو خاله مشغول جمع و جور کردن وسایل مورد نیاز اولیه بودیم، که از دور، طوری که بتوان شنید، صدای موتور احمد آقا به گوش رسید. منو خاله سراسیمه از خانه زدیم بیرون احمد آقا هول هولکی از موتور پیاده شد و روی سرزنان نزدیک ما میشد و با صدای پر از اندوه گفت: «کلی جَوون شهید شدن، معلوم نیست چه خبر شده.»
بعد از مکث کوتاه و به دست آوردن آرامشش ادامه داد: «ظاهرا موشکها از طرف عراق بودند. نیروهای «بعثی»نامی قصد حمله به ایران را دارند.» این حرفهای احمد آقا نگرانی و دلهرهی منو تشدید میکرد و از سویی دیگر هم بی خبری از بابا. تا این که احمد آقا گفت، آن چیزی را که ترسش را داشتم. رو به من کرد و گفت: «کسایی که تو انفجار امروز شهید شدند… شناسایی شدن، بابای توام یکی از اونا بود.» در سکوتی حاکم، با خود گفتم: «میدانستم، همان موقع که دلم لرزید میدانستم اتفاقی افتاده! همهی اینارو من فهمیده بودم فقط داشتم با خودم میجنگیدم که باورشان نکنم، انگار نیاز داشتم فقط یک نفر این را به من بگوید تا بپذیرمش.» بعد از سکوتی کوتاه ادامه داد: «حال مامان و خواهر برادرتم خوبه! الانم مسجد جامعاند. مامانت تا خبر رو شنید بنده خدا خیلی ناراحت شد و گریه زاری راه انداخت حق هم داره خب، راضی هم نمیشه از اینجا بره میگه کجا بریم؟ خونه زندگیمو نمیتونم که ول کنم به امان خدا. قرار شد من بیام دنبال شما که باهم بریم مسجد جامع و بعد هم راهی اهوازتان کنم.»
حقیقتاً من صدای احمد آقا را مثل یه صدای محوِ تو خلسه میشنیدم؛ گوش میکردم صدایش را، ولی چیزی متوجه نمیشدم. از کمترین توانایی باقیمانده در تنِ بی رَمقم کمک گرفتم تا بتوانم جسمم را وادار به راه رفتن بکنم، سوار موتور احمدآقا شدیم، با سرعت خیلی آرومی حرکت میکردیم و نسیم گرم بعد از ظهر خرمشهر موهایم را همچون روحم پر از تشویش و پریشانی کرد. از کنار شط به آرامی عبور میکردیم. و من، غرق در تماشای فروغ ظالمانه خورشید بر امواج ناتوان کارون بودم. چشمهایم را بستم. صدای توامان با آرامش مرا در آغوش گرفت! احساس عجیب و غریب؛ چیزی که تا به حال تجربه نکرده بودم رها از هرچیز، خلاء! دریای سفید پر از نوری دو پلکم را از هم جدا کرد. خدای من، همان لبخند همیشگی بابا.
– سلام!