صدای مامایم را میشنوم که با فریاد میخواند: یار از یار میترسد…
این یعنی حالت روحی خوبی ندارد. همراه این بیت از آهنگ امیرجان صبوری، صدای گریه و آه و نالههایش میآید. مامایم عادتهای جالبی دارد. وضعیت روحی خود را با آهنگهایی که گوش میکند، نشان میدهد.
در فهرست آهنگهای موبایلش پنج تا آهنگ بیشتر نیست. یکی همین که گفتم و در زمانهایی که به گفته مادرم، فیلش یاد هندوستان میکند، از اتاقش به گوش میرسد. دیگری آهنگ هوتل کالیفرنیا که نشان دهندهی نشئه بودنش است و بوی چرس به شدت از اتاقش بیرون میزند و واکنش شدید پدرکلانم را به همراه دارد. البته در حد چند تا ناسزا که یکی را با شدت بیان میکند: “بیغیرت!”
دیگری آهنگ “Dov’e l’amore” است که شاد بودنش را نشان میدهد و همراه آن یک پِیک هم حتماً زده. هر زمان که این آهنگ از اتاقش به گوش میرسد، مادرکلانم استغفرالله گفته دستِ نماز میگیرد و چند رکعت نماز میخواند.
این را هم بگویم، تا چند ماه پیش که به امریکا سفر نکرده بود، بهجای آن، آهنگ “دسمال راور” را گوش میداد. آهنگ دیگری که او را در حالت متفکرانه نشان میداد، “تصور کن” جان لنون است. اما خودش میگوید بخش دنیای بی بهشت را حذف کرده، چون نعوذبالله کفر کرده بود.
این مامای ما با آهنگ “Set fire to the rain” ادل چاق (به گفتهی خودش) حالت عجیبی پیدا میکند که معلوم نیست، خوب است یا بد است؟
زندگی مامای ما به این پنج آهنگ خلاصه میشود. خودش میگوید که زندگیاش را به دو بخش پیش و پس از این آهنگها دستهبندی کرده؛ یعنی دوران جاهلیت که به بچهگی و نوجوانی هدر رفته و دوران جوانی و آستانه میانسالی که در کمال بهسر میبرد. هر زمان که این جمله پایانی را میگوید، سگرتی روشن میکند و آهنگ “ادل” را میشنود و میدانم که باید اتاق را ترک کنم.
مامایم ۳۹ ساله است و هراس عجیبی از ۴۰ سالگی دارد. همه خانواده هم بهگونهای نگراناند. آنها باور دارند که ماما در ۴۰ سالگی میمیرد. چون یک ارث ناخواسته خانوادگی است. هیچ دلیل منطقی برای اثبات آن وجود ندارد؛ ولی همه به پیشینه این امر توجه دارند. به این معنی که مامایِ مامایم در ۴۰ سالگی با گادی تصادف میکند و میمیرد. مامایِ مامایِ مامایم هم بر اثر بیماری ناشناختهای در همین سن، میمیرد. مادر کلانم میگوید که حتی مامایِ مامایِ مامایِ مامایم هم در ۴۰ سالگی و با افتادن از روی خَر مُرده است.
برای همین، مامایم از روزی که ۳۹ ساله شده، افسردگی گرفته و روزشماری میکند. پدرکلانم اینها را “لودگی” میداند و بارها با صدای بلند، طوریکه مامایم بشنود، گفته: “حیف از آن چوکی پوهنتونی که تو رویش نشستی.” این را که میگوید، تفندانیاش را برمیدارد. اَخ تفش خود را به شدت در تفدانی میاندازد.
مادرکلانم که هیچی نگویید. بیچاره از بس نماز خوانده و سجده و رکوع رفته، دست پایهایش پینه بسته و چند وقت پیش که از شدت پا درد داکتر رفته بود، تشخیص داده بودند آرتروز گرفته است. پدرکلانم علت آن را سجده و رکوعهای سریع میداند. همیشه میگوید: “مادرکلانت نماز نمیخواند، کله معلق میزند.”
اما بحث مادرم با دیگران کاملاً جداست. او نه از این واقعه خوش است و نه هم غمگین. حس عجیبی دارد. گاهی قربان برادرش میرود و قطرهای اشک از گوشه چشمانش روان میشود و گاهی او را نفرین میکند؛ چون از نظر او، مامایم با قاتلین پدرم همدست است. روزهای نخست گمان میکردم که مامایم طالب است؛ ولی سپس دانستم که نه، منظور مادرم چیز دیگری است.
داستان کینهتوزی او با مامایم از جایی آغاز شد که مامایم در لویهجرگه مشورتی برای آزادسازی زندانیان خطرناک طالبان شرکت کرد. آن روز شور و هلهلهای بود که نپرسید. پدرکلانم برای نخستین بار به پسرش افتخار میکرد و همهی آن سه روز را از پای تلویزیون تکان نخورد تا بلکه پسرش را ببیند.
اما مادرم او را خائن، وطنفروش و قاتل شوهرش میدانست. چون چند سال پیش، پدرم در راه کابل-هرات، پس از اینکه موترشان با ماین برخورد میکند، کشته میشود. اکنون از دید مادرم، شرکت و آزادسازی طالبان جرم کلانی بود که کم از خیانت به “کیان خانواده” نیست. نمیدانم این واژههای عجیب را مادرم از کجا یاد گرفته بود؛ ولی میگفت.
اما چشمتان روز بد نبیند. روز سوم لویه جرگه بود که یکباره صدای ناسزاهای بلند پدرکلانم را شنیدم. هراسان از اتاق خودم به اتاق نشیمن رفتم و دیدم نفرین میکند و در این میان، چند بار مادر مامایم که مادرکلانم میشد را هم بینصیب نگذاشت.
مادرم لبخند به لب داشت و پیهم میگفت: “دیدید! این تا آخر عمر پادو است. آدم کمعقل. مدام از او مثل خَر سواری میگیرند. در محافل تفدانی میچرخاند.”
نمیدانستم که درباره چی گپ میزدند؛ ولی کمکم از لابهلای گپهایشان دانستم که مامایم در لویه جرگه نه به عنوان نماینده، بلکه به عنوان پادو (به گفتهی مادرم) شرکت کرده بود و پدرکلانم با دیدن تصویر او در تلویزیون به این موضوع پی برده بود.
گپ را کوتاه کنم. مامایم همین که دانست دروغش برملا شده، تا یکماه خانه نمیآمد. در دفتر رفقایش بسر میبرد و من پُتکایی برایش گاهی غذا و لباسهای شسته میبردم. کمکم دانستم که مامایم در همان دفتر که روزگاری من را با غرور به آنجا میبرد و میگفت سیاستهای کشور، عزل و نصب های رییسها و حتی والی از اینجا پیریزی میشود هم کارهای نیست. در آنجا بیشتر دَم در مینشست و مهمانها را راهنمایی میکرد. ولی خودش سرسختانه با این تفکر دیگر اعضای خانواده مخالف بود و میگفت که سیاست از همینجا شروع میشود و کمکم به جایی میرسد.
پربیراه هم نمیگفت، چون رفتهرفته از سوی همان دفتر، به گفتهی خودش، برایش کارهای محیرالعقول، سخت، ظریف و در همین حال اثر گذار سپرده میشد. حتی به امریکا هم سفر کرد. در آنزمان نمیدانستم که منظورش چیست؛ ولی آهستهآهسته پی بردم. به او وظیفه داده بودند تا در شبکههای اجتماعی به ویژه فیسبوک، چندین حساب کاربری باز کند و هر کس که علیه دولت و اعضای دفترشان چیزی میگفت، به شدت بکوبد.
کاروبار مامایم چندین ماه همین بود و مدام مینوشت. حتی گاهی مقالههایی به نامهای گوناگون در سایتهای خبری منتشر میکرد و از دولت پشتیبانی و منتقدان آن را بزدل، بیخرد، ناآگاه از سیاست و …. میخواند.
ولی با گذشت زمان از اینکار خسته یا نمیدانم چه شد که همه چیز را کنار گذاشت. در روز پایانی کارش، نامش را افشاء کرد و اهداف دفتری که در آن به اصطلاح کار میکرد را هم در همان صفحاتی که باز کرده بود، نوشت. به گفتهی خودش، با این شیوه به نوعی از مردم پوزش خواست. اینکار سروصدای زیادی به پا کرد و به یکباره نام مامایم سر زبانهای رسانهایها افتاد. هرچند، روز بعد از آن، دفتر و دوستانش یک اعلامیه نشر کردند و او را پادو، روانی و بیسواد خطاب کردند. آنها هرگونه ارتباط با این فرد (به اصطلاح خودشان) مشکوک و خائن را رد کردند.
از آن پس، مامایم به گفتهی خودش، سیاست را بوسید و در طاقچهی بالای خانهاش گذاشت و گوشهی عزلت گزید. این را هم بگویم که کار به این سادگیها هم نبود. چون پس از آن ماجرا، خبرنگارها مدام مزاحم میشدند. افزون بر آنها شماری _به گفتهی مامایم_ معلومالحال، حتی روی دیوار خانهیمان خائن نوشتند و خلاصه اگر پدرکلانم چند نفری را نمیشناخت، شاید اوضاع بدتر از این هم میشد.
اینها را همه خودش پس از آن ماجراها برایم تعریف کرد. اما سوای از داستانهای سیاسی مامایم، او زندگی اجتماعی عجیبی هم داشت. برای نمونه، با نخستین دختری که در پوهنتون میبیند، ازدواج میکند. اینگونه پیش خود عهد کرده بود. البته به این سادگیها هم نبود، چون پس از به پایان رساندن پوهنتون توانسته بود که زن ماما را راضی کند.
اینگونه که مادرم میگفت، (او و مامایم همصنفی بودند) مامایم آدم سبکی بود و همیشه کارهای شگفتانگیزی میکرد که دختران میگفتند “خود را به دَر میآورد.”
یکی از شاهکارها، آویزان شدن مامایم از درخت روبهروی صنف زن مامایم به مدت دو ساعت بوده که بیشتر از این تاب نمیآورد و تِلِپی میافتد. خوشبختانه آسیبی نمیبیند. یا لباسهای رنگارنگ میپوشیده، عینک آفتابی در روزهای بارانی میزده و از این دست کارها.
پس از رنجهای بسیار که با دختر مورد پسندش ازدواج کرد، زن مامایم او را ناچار به مهاجرت نمود. آنها در درسدن، یکی از شهرهای آلمان جابهجا میشوند؛ ولی زن مامایم همواره بهانه میگرفته که باید برویم هامبورگ! آنجا دوست و آشنا فراوان است. همین سبب شد تا ماما او را ترک کند. از دید او اینگونه بود؛ ولی دیگران چیز دیگری میگفتند. مثلاً پدرکلانم میگوید که ” زنش مشت لوشی آنجایش مالید و داراییاش را به تاراج برد.”
زمانیکه از پدرکلانم میپرسیدم چه دارایی؟ نگاهی به من میانداخت و سپس پتِکه میکرد و میگفت: “برو گمشو لوده! از من سوال میکنی؟ بی ادب!”
کوتاه گپ اینکه تا هنوز هم ندانستم مامایم چه دارایی داشته که زن مامایم آن را به تاراج برده است.
ولی اکنون پشت در اتاق مامایم چشمبراه هستم تا آهنگ امیرجان به پایان برسد و همین که به بیت “گل به افشانیم و می در ساغر اندازیم” میرسد، در میزنم و مامایم صدا میزند: “بازا بازا!”
در باز میکنم و با لبخند وارد میشوم: “سلام ماما!”
بسیار خشک پتکه میکند و میگوید: “مرگ ماما! درد ما! کره خر! از بس ماما، ماما گفتی بلازده که ما را به خاک سیاه نشاندی!”
اینها را که میگوید، سریع به حالت عادی برمیگردد و با لبخند دستش را دراز میکند و اشاره میکند تا روبهرویش بنشینم. کار همیشگی اوست. از واژه “ماما” خوشش نمیآید. ولی چه میشود کرد، دوستش دارم و از او چیزهای زیادی یاد گرفتم.
نگاهی به او میاندازم و با خود میگویم که این مرد تندرست است و هیچ بیماری ندارد، پس چگونه خواهد مُرد؟ شاید یک حادثه مثل برق او را از میان ما جدا کند، یا شاید… میخواهم همین موضوع را به او هم بگویم؛ ولی به چهرهاش که خیره میشوم از گفتن آن پشیمان میشوم و پرسش دیگری را میپرسم:
– ماما! چرا با مادرم گپ نمیزنی تا این کینهای بوجود آمده از بین برود؟
– من که گپ میزنم، او تیر خود را میآورد.
– راستی، کشته شدن پدرم چی ربطی به تو داره؟
– وقتی میگویم کره خری، برای همین است. همان روز که پدر خرت میخواست بیاید، گفتم که از راه زمینی نیا گوش نداد و گفت میخواهم کشورم را ببینم و از مناطق طبیعی آن لذت ببرم.
سکوت میکند و اندکی پس از آن با برافروختگی دنباله میدهد: “بی عقل! کجای این شاهراه مرگ دیدن دارد که تو میخواهی ببینی؟ نه بگو، بیابان چی دیدنی دارد؟!”
حالش به گونهایست که انگار با یکی گپ میزند. سپس رو به من میکند و میگوید: ” و اینگونه بود که به درک واصل گردید!”
بلند میخندد. نگاهش میکنم و با دلخوری میگویم: “درباره پدرم گپ میزنی ماما!”
– برو گمشو بچه سگ!
این را میگوید و سگرتی برمیدارد و روشن میکند. چند تا پُک میزند و همانگونه یک بغل میگوید: “خدای خود را شکر کن همشیره نداری، نه که تو هم مانند من چند سال بعد ماما میشدی و با ویژگیهایی که در تو میبینیم، هنوز به چهل سالگی نرسیده مردار میشدی!”
بلند میخندد. نامرد گاهی گپهایش نیشدار است و به آدم برمیخورد؛ ولی از بَس او را دوست دارم، در پاسخش چیزی نمیگویم.
سگرتش را نیمه، خاموش میکند و میگوید: ” هوشیار باش که مادرت شوهر نکند!”
با شگفتی میپرسم: “چرا؟! مگر خبری است؟”
– نه دیوانه، کی میآید او دیوانه را بگیرد. فقط گفتم هوشیار باش! چون اگر شوهر کند، پس فردا دختر میزاید و ماما شدنت اجتنابناپذیر است. میمیری دیوانه!
– بد کرده! شو…
بسیار خشک میگوید: “آدم دربارهی مادرش اینگونه گپ نمیزند بچه خر!”
سکوت میکنم و در تناقضات عجیب و غریبی سیر میکنم. از یکطرف هر چی میخواهد به او میگوید؛ ولی من حق ندارم. شگفتآور است.
– گمش کن این گپها را! هی…
– به چی فکر میکنی ماما؟
– هیچی! گاهی به سرم میزند که آخر عمری باز وارد سیاست شوم و یک گردوخاکی به پا کنم در حد بادهای ۱۲۰ روزه! (میخندد!)
– خب، اینکه بد نیست.
– گمش کن! باز پدرکلانت یخنم را میگیرد. خسته شدم! چون روزگار به کام ما نبود …
دنباله نمیدهد و نیمنگاهی به من میاندازد و میپرسد: “زاکانی، عبید زاکانی خواندی؟”
– نه، نامش را هم نشنیدم!
– جوانهای امروزی بلوکِ بیسواد و بی خرد و لودهاند. همان خوب که طالبان بیایند سرتان لنگی بگذارند تا مغزتان هوا نخورد و …
سرش را تکان میدهد و ادامه نمیدهد. اندکی خشمگین بهنظر میرسد. همیشه اینها را میگوید و من را یاد گپهای مادرم میاندازد که هر زمان صحبت از فهم و درک مامایم میشود، میگوید: “او که بیسواد است! یک کتاب را تا پایان نخوانده! باور نداری برو ببین چند تا کتاب در اتاقش نگه میدارد.” اینها را با اشاره دست به کتابخانهی کوچک خودش پیهم بازگو میکند.
منهم با یادآوری این گفتهها دوروبر اتاق مامایم را نگاهی میاندازم و هیچ کتابی نمیبینم. میخواهم از مامایم بپرسم که چی کتابهایی خوانده و کتابهایش کجاست که روی زمین دراز میکشد و دستش را بر روی چشمانش میگذارد. این نشان دهنده این است که “برو حوصله ندارم!”
آرام و بیکلام از اتاق بیرون میشوم. گفتههای مادرم را از یاد میبرم و به گپهای مامایم میاندیشم. راست میگوید، تنها راهی که میشود این زنجیرهی نحس ۴۰ را شکست، ماما نشدن است. پس تاجاییکه امکان دارد، باید پیشگیری کنیم. خدا نکند که ماما نشوم، اگر نه مانند مامایم بدبخت میشوم، جوان مرگ خواهم شد.
صدای آهنگ هوتل کالیفرنیا از اتاقش به گوش میرسد. انگار این چرخه همچنان دنباله دارد.