عصر روز بود. خنکای دلپذیری در هوا موج میزد. برگهای درختان تنومند بید با نوازش نسیم ملایم عصرگاه میرقصیدند و موسیقی دلنوازی را که با موسیقی امواج رود تلفیق میشد، تقدیم طبیعت میکردند. هوای آفتابی به هر چیزی رنگ تازهای داده بود. رودخانهای [بند امیر] که در دلش آفتاب را جا داده بود و با هر اهتزاز موجش آنرا به رقص میآورد، درست در مقابلم جریان داشت. چشم در چشم به تماشای همدیگرمان نشسته بودیم و از وجود هم حظ میبردیم. چنان دلتنگم شده بود، که با تمام وجود به آغوشم گرفته بود. من هم دلتنگش شده بودم. تمام نیرویم را در چشمانم جمع کرده بودم و امواج رود، بالا و پایین شدن تصویرم در آغوش رود، آفتابی را که دیگر توانایی آزاردادن چشمانم را نداشت، تماشا میکردم.
غرق طبیعت اینجا و زیباییهایش شده بودم. به حال به دوران کودکیم که اینجا گذرانده بودم، غبطه میخوردم.
بعد از گذشت پانزده سال، اینجا هیچ تغییری نکرده بود. فقط به ضخامت درختان اطراف رود و تعداد خانه های دور و بر، که همان دیزاین قدیم را داشت، افزوده شده بود.
اما در دلم، اندوه گنگ و نا شناختهای یا دلهره یا چیزی شبه اینها… که نمیتوانم توصیفش کنم، پیچیده بود. حالتی که تا حال تجربه نکرده بودم. حالی کسی را داشتم که هیچ چیز و هیچ کس آرامش نمیکند، حتی این حال و هوا. میخواستم دریابم که این اندوه از چیست و از چه چیزی مایه میگیرد. چشم از رود برداشتم تا شاید حال دلم را با کمک چشمانم مداوا کنم.
زنی در کنار رود توجهام را جلب کرد، چند قدمی از من فاصله داشت، فاصلهاش همانقدر بود که نمیشد شناختش.
از چشمانش شناختم، همان چشمان آبیرنگ که مانند یاقوت در بین آب می درخشیدند. پیر شده بود، بیشتر از سن و سالش. تار تار موی سرش سفید شده بود و بالای پیشانیاش آویزان بود. صورتش چین و چروک برداشته بود و دیگر جذابیتی برای دیدهشدن نداشت. از چشمانش غصه و شکوه میبارید. شوق و اشتیاقی به انجام کارش نداشت، انگار مجبور به انجام چنین کارهایی بود یا شاید هم مجبورش کرده بودند. آن شور و اشتیاق دوران کودکیاش مرده بود.
وقتی برایش سلام کردم گویی روحش از جای دوری برگشت. بدون جوابدادن به سلامم، نگاهم میکرد؛ نه، فقط نگاهم نمیکرد، داشت مرا میخواند، مرا آب میکرد. لختی گذشت، چشم از من برداشت و با آرامی جواب سلامم را داد و مصرف کارش شد. در سیمایش ترس و درماندگی و ناامیدی را احساس کردم. حالش؛ حس ترحمم را برانگیخت، حسی که خودم از آن نفرت داشتم و هرگز نمیخواستم کسی چنین حسی را نسبت به من داشته باشد اما اینجا، برعکس…
روبرویش بالای تخته سنگی نشستم. او مصرف کارش بود. منم تماشایش میکردم.
با آواز زوزهمانندی گفت: «چند سال گذشت؟»
آهی کشیدم، طوری که ریههایم از همهی غصههای دیدنش خالی شد. گفتم: «شاید پانزده سال.»
به جای اینکه زبانش را به حرکت بیاورد سرش را به نشان تایید تکان داد.
گفتم: «چرا…»
گپم را قطع کرد و گفت: «چرا ندارد، درست اس مثل تو نیستم، اما زیاد هم…»
گفتم: «منظورم را نگرفتی.»
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. لختی در سکوت گذشت.
آهی کشید و با حسرتی وصفناشدنی گفت: «درس خواندی؟»
گفتم: «آری، سال سوم دانشگاه، دانشکده ادبیات.»
مصروف بازیکردن با دستان نحیف و لاغرش شد و ادامه داد: «بعد از رفتن شما به شهر، من عروسی کردم، حالا صاحب دو اولاد استم، البته سه تا بودند، اما یک تایش را همین رود کشت.»
با شنیدن این سخن از رود ترسیدم. با خود گفتم: «شاید این رود دلتنگم نشده، بلکه هوس بلعیدن مرا دارد، یا شایدم ظلم طبیعت فقط دامن انسانهای ضعیف را میگیرد، نه هر شخصی را.» دنیایی عجبییست. رودیکه به یکی آرامش میدهد اما در قبالش از دیگری آرامش را سلب میکند، هیچ چیز بیقیمت نیست، هر چیز بهایی دارد.
باز هم سرش را پایین انداخت، انگار خجالت میکشید شاید از من و یا شاید از قصه غمانگیزش؛ قصه نه، بلکه زندگیاش. زندگی که زندگیست؛ خجالت کشیدن ندارد.
در پی پاسخ سوالات ناجوری که در ذهنم بودند، میگشتم. سوالاتی که آرامش را از من سلب کرده بود.
گفتم: «سیمین!»
گفت: «سیمین مرد، سیمین پانزده سال قبل وقتی که عروسی کرد و از درسخواندن باز ماند، مرد. میدانی سیمین تنها یک دختر نبود، بلکه آرزو بود، امید بود، اما وقتی آرزویش را گرفتند، دیگر سیمین نماند، فقط یک کالبد و قالبی از آدمی که حرکت میکند و میخورد و میخوابد. زندگی که فقط با خوردن و خوابیدن نیست، حالا من مادر سهرابم، نه سیمین.»
طوری گپ میزد که انگار، پر از غصه و بغضیست که سالهای سال گلویش را گرفته و میخواهد خفهاش کند.
راست میگفت: سیمین مرده بود، این آن سیمین پر شور نبود، آن سیمین که لبهایش فقط با خنده جوانه میزد و روز و شبش با رویابافتن سپری میشد. این سیمین اصلا رویا را نمیشناخت، اصلا خندیدن نمیدانست یا خندیدن را فراموش کرده بود. این مادر سهراب بود، نه سیمین.
مانند هیزم نمناک روی آتش شده بودم، که نه میسوزد و نه از سوختن رهایی مییابد، فقط زجر میکشد و دود میکند.
مرگ و مردن: همیشه برایم وحشتناک و ترسناک بوده و هست. اما این نوع مرگ را هرگز تصور نمیکردم.
اشک اندکی به دور چشمانم حلقه زده بود و مانند پرده بین من و مادر سهراب حایل شده بود، نمیدانم چرا گریه کردم و چرا…
اما، او برعکس من؛ گریه نمیکرد، شاید به اندازه کافی گریه کرده بود و میدانست که از گریستن چیزی حاصل نمیشود، یا شایدم اشکاش تمام شده بود و چشمانش برای تولید اشک همکاری نمیکرد.
سکوتی سرد و سنگین بین ما حکمروایی میکرد، از آن سکوتهای عذاب آور و پرسشبرانگیز.
فضا بوی ناشناختهای میداد، بوی نامیدی و یأس با بوی علفهای اطراف رود تلفیق شده بود و فضای غیرقابلتحملی را ایجاد کرده بود.
گفتم: «حال بچههایت چطور است؟»
گفت: «بعد از اینکه آرزوهایم به خاک یکسان شدند، دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نبوده و نیست. بر خلاف دیگران هیچ حسی نسبت به بچههایم ندارم، اصلا برایم مهم نیستند، وقتی پسرم در دریا غرق شد، حتی یک قطره اشک هم نریختم. نمیدانم چرا، شاید مرده باشم و خودم نمیدانم.»
«نهیلیسم» واقعی را اینجا باید دید، در چشمان بیفروغ این زن.
هوا خفقانآور شده بود، به جای او من بغض کرده بودم، گلویم را بغض فشار میداد و نفسکشیدن را برایم سخت کرده بود.
اما او بیتفاوت بود. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت، نه زندگی، نه اولاد، و نه حالت من…
آفتاب کمکم عزم غروب داشت، شاید طاقتش طاق شدهبود و نمیخواست دیگر چیزی ببیند و بشنود.
منم حالم برتری از آفتاب نداشت، مملو شده بودم و دیگر توانایی تحمل چیزی را نداشتم.
با همین حالت خسته و افسرده گفتم: «خدا مهربان است.»
گفت: «خدا با من که مهربان نبوده، دیگران را نمیدانم. این دنیایش که عذاب آور است، آن دنیایش را هم نمیدانم. بهشتش هم برایم مهم نیست. زندگی یکنواخت و راکد، خیلی کسلکننده است. دقیقا مثل زندگیای که حالا دارم، آرزو میکنم که به یک خواب دایمی و عمیق بروم و هرگز بیدار نشوم.»
شنیدن قصهی ناامیدی و مرگ عاطفهای یک زن چنان بالای روح و روانم تأثیر کرده بود که همه چیز اطرافم را زشت میانگاشتم. از شرشر دریا گرفته تا آواز پرندگان و رود محصورشده با درختان، همه و همه، به نظرم زشت میآمدند. چیز زیبایی وجود نداشت. لابد همهی آن زیبا دیدنها، سرابی بیش نبودند. دانستم، که زیبا و زشتدیدن دنیا، با حالت روح و روان آدم بستگی دارد.
دیگر هیچ چیزی نگفتم، حتی خداحافظی هم نکردم. فقط از جایم بلند شدم و ازش فاصله گرفتم. رفتم تا گریهی خودم را قدم بزنم.