بوی حلوا دلم را به آشوب انداخته بود، میتوانستم نخورده در دهانم مزه مزهاش کنم. شیرین و چرب با رایحهای آمیخته از گلاب و روغن حیوانی اصل. فلاکس چای را دوباره سرو ته میکنم تفالهی چای سرازیرمیشود در لیوانم. زیر کتری را روشن میکنم و منتظر مینشینم. پسرم با آن صورت ورم کرده و سر بی مو روی تشک کوچک و طوسی رنگی کنار دستم به خواب رفته و گاهی لبهایش را میجنباند و نق میزند. امروز یک هفته تمام است که از بیمارستان مرخص شدهایم. من و پسر کوچک تازه متولد شدهام …
صبح روز سوم بهرام آمد تا کارهای ترخیص را انجام دهد. با سر و وضعی در هم و صورتی سنگین. دخترم نیز همراهش بود، برایم نقاشی کشیده بود، من و برادرش را روی تختهایی مجزا در یک اتاق شاد. من میخندیدم و برادرش سرحال نگاه میکرد. در آغوشش گرفتم و بارها از او تشکر کردم، او اما فقط نگاه میکرد، گاهی به من و لحظهای به برادر کوچکش که هیچ شباهتی به بچه رئیس مورد علاقهاش نداشت، درعوض با جثهی کوچک و متورمش و با پوستی چروک و نسبتا زرد به نقطهای نامعلوم خیره شده بود و پلک هم نمیزد.
در واقع همه چیز دور از انتظار من بود و این به شدت زودرنج و عصبانیم میکرد. تمام مسیر از پنجره بیرون را نگاه کردم و هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. در خانه نیز اوضاع تفاوت چندانی نداشت. هیچ کس به استقبالمان نیامد، گوسفندی قربانی نشد و کسی برای ما اسپند در آتش نریخت.
انگار که از خرید یا پیادهروی کوتاهی به خانه بازگشته باشم، بی سرو صدا پلهها را پایین رفتم و در همان حال فکر کردم چه روز غم انگیزی… خانه به شدت تاریک بود، انگار نیمههای شب باشد و هوای گرفتهی بارانی، اما اینطور نبود، ظهر بود و خورشید وسط آسمان.
لامپ را روشن کردم، غبار یک ماه نبودنم روی اسباب خانه نشسته بود. بچه را روی رختخواب بهرام که همانطور وسط پذیرایی رها شده بود گذاشتم. دخترم خوابآلوده به سمت اتاقش رفت تا بازی کند و من به مبل کوچک و بنفش خانهی زیرزمینی دلگیرم تکیه زدم، درحالی که صدای شیون و گریه داشت کمکم بیمارم میکرد…
اطمینان داشتم که روزهای آینده نیز به همین منوال سپری خواهد شد، کسی به فکر زن تنهای طبقهی پایین خانه نخواهد بود و نباید زیاد به جزئیاتی که هر زن تازه زایمان کردهای را مشعول میکند اهمیت بدهم. تجربهی تازه اما طاقت فرسایی خواهد بود. نگاهم افتاد به صفحهی سفید روی دیوار. ساعت ۲ و ۳۸ دقیقه بود. گوشهایم را گرفتم و چشمهایم را بستم، نه میلی به شنیدن داشتم و نه انگیزهای برای دیدن.
بعد از روزها انتظار کشیدن و وضع حمل دردناکی که پشت سر گذاشته بودم دیگر رمقی برای کشمکش با شرایط حاضر نداشتم. مرگ ناگهانی عمهی بهرام همه را بهتزده کرده بود و مرا بیدار. حالا دیگر خوب میدانستم کجای زندگی هستم چطور زندگی کردهام و چقدر احمق ترحم برانگیزی بودم …
خوب بلد بودم همه چیز را توجیه کنم ؛بی اعتناییهای بهرام را، تنها بودنم را، تنشهایی که میان پدرم و بهرام وجود داشت و چند ساعت پیش تبدیل به فاجعهای لفظی شد، همه و همه را به راحتی هضم میکنم، این شگرد ذاتی عجیبیست که به شکل احمقانهای متمایزم میکند. تنها چیزی که آزردهام میکند خودم هستم، ظرافتهای فکری احمقانهام.
دوراندیشی مضحکی دارم، دوراندیشی نه به معنای آینده نگری… نه، دوراندیشی به معنای اندیشیدن به تمام چیزهای شیرینی که در روزهای دور اتفاق خواهند افتاد. من تمام این نه ماه دوراندیشی کرده بودم با تمام ظرافتهای احمقانهی فکرم و حالا وسط معرکهای افتاده بودم که همسرم ساخته بود و مدعی بود پدرم ده سالی میشود آن را کارگردانی میکند.
بهرام میگفت ده سال تحقیر ده سال قدرت نمایی و متقابلا ده سال سرخوردگی و سکوت. من اما معتقد بودم یک روز هم روی آن ده سال… چه اتفاقی می افتاد؟ هیچ اتفاقی… نهایتا میشد ده سال و یک روز تحقیر و ده سال و یک روز سکوت. یک روز به خاطر من. اما نشد و این نشدن به من آموخت آدمها همگی قربانی این یک روزهای نشده هستند. حالا خدا میداند چند سال باید بگذرد تا این یک روز خاطرهانگیز در گوشهی سیاه ذهنم خاک بگیرد و تار ببندد.
بعد از گذشت چند روز تصمیم میگیرم از انزوای محضی که دچارش شدهامبیرون بیایم، پیراهن سیاه رنگی از لابهلای لباسهای داخل کشو بیرون میکشم. پیراهن روی تنم مینشیند. به آینه نگاه نمیکنم از خوب نبودنم مطمئنم…
به پاگرد طبقهی بالا که میرسم پاسست میکنم. در چهارطاق باز است و کفشهای کوچک و بزرگ نامرتب روی هم تلنبار شدهاند. پیرزنی لاغر پوشیده در چادری سیاه و با صورتی گر گرفته آرام مرثیه میگوید و مویه میکند. زنان سیاه پوش دیگر دورهاش کردهاند و دستمال به دهان اشک میریزند.
گوشهای از خانه درست پایین پنجره میز کوچکی گذاشتهاند با قاب عکسی بزرگ. صورت آرام و رنگ پریدهای از چهار چوپ روی میز نگاهم میکند. برایش فاتحهای میخوانم و به زحمت مینشینم… نگاههای کنجکاوی سلام میکنند و با احتیاط لبخند میزنند. من اما فقط سر تکان میدهم، همه همه چیز را میدانند و کمی ترحم در حرکاتشان پیداست. اهمیتی نمیدهم. زن سن و سال داری که نمیشناسم سرش را نزدیک می آورد. دندانهای زردی دارد میگوید: «خوب نیست زن زائو بیاد مجلس ختم.»
جواب نمیدهم خیلی چیزها اتفاق افتاد که برای یک زائو خوب نبود، در عوض برایش چای پررنگی از سینی پایین آمده به سویمان برمیدارم و میگویم نوش جان.
در آن لحظه به چیزی فکر نمیکنم ، فقط حافظهام را پر میکنم از آدمها و رویدادهایی که میبینم وگفتههایی که میشنوم. برای تحلیل آنها به روزها وشاید ماهها زمان احتیاج خواهم داشت. باید فکر کنم، باید آنقدر وقایع و حرفها را حلاجی کنم که دیگر دردناک نباشند و این خاصیت انسان است، با تکرار هرچیز آن را به ابتذال میکشاند و این ابتذال در نهایت ختم میشود به بی اهمیت شدن آنچیز.
کمی دیگر مینشینم و در سکوت نگاه میکنم. دخترم به همراه همسالهایش در راه پله بالا و پایین میرود و میخندد. بهرام بالاست، کنار مهمانهایشان. تمام این ده روز بالا بود و زانو به زانوی کسانش قلیان دود میکرد و من به کلی کنار گذاشته شده بودم. صدای گریهی پسرم بلند میشود. دیگر کسی حواسش به من نیست، بلند میشوم و پله ها را با عجله پایین میروم.
***
امروز کمی بیشتر از روزها و حتی ماههای پیش با خودم مهربان شدهام . قهوهی غلیظ و شیرینی درست کرده ام و واژه به واژهی کتاب آنا گاوالدا را با آن مزه مزه میکنم. پسرم کنار بخاری با حلقههای رنگارنگش مشغول است و دخترم مدادرنگیهایش را داخل جعبهشان مرتب میچیند.
از دیشب تا امروز صبح برف سبک و مداومی باریده و روی زمین به ارتفاع بیست سانت بالا آمده است. آسمان از پشت تنها پنجرهی خانه پیدا نیست و با وجود سایبان کوچک پنجرهی طبقهی بالا دانههای برف امکان فرود روی سرامیکهای حیاط خلوتمان را ندارند. صبح که بیدار شدیم به واسطهی سرمای گزندهای که از پایین در به داخل خانه سرازیر میشد و گرفتگی مضاعف خانه احساس کردم آن بیرون خبرهاییست تا اینکه برای خرید کرفس و شربت تب بر بیرون رفتم و اولین دانههای شش پر برف امسال روی گونههایم نشستند آن موقع بود که فهمیدم باید امروز کمی با خودم مهربانتر باشم.
حالا روی مبل کنار بخاری نشستهام قهوه مینوشم و کتاب میخوانم، ذوق میکنم غمگین میشوم و با زن تنهای رمان «او را دوست داشتم» گاوالدا همراه میشوم .
دخترم صدایم میزند مداد قرمزش نوک ندارد، آن را می تراشم همزمان پسرم به نق زدن میافتد، او را بغل میکنم و کمرش را با ملایمت نوازش میکنم، آرام میشود. بوی گرم و دلچسب خورشت کرفس تمام خانه را درگیر کرده است. چیزی به آمدن بهرام نمانده.
از راه پله صدای جیغ بچه می آید و کفشهایی که میآیند و میروند. اوضاع آرام شده، مویهها و گریهها از جمعها برچیده و به خلوت کشیده شده است. حالا همه به زندگی برگشتهاند، صبح بیدار میشوند صبحانه میخورند با بچهها سر و کله میزنند میخندند دربارهی گرانی و تورم نظر میدهند گاهی ب مهمانی میروند و از سر و شکل هم ایراد میگیرند و شاید زمانی هم به خودشان می پردازند…
همه چیز شبیه سابق است. چیزی حدود یک سال از مرگ عمه جان میگذرد و اولین زمستانیست که در نبود او سپری خواهد شد. همه تقریبا به این نبودن عادت کردهایم. گاهی با یادآوری او در جمع دوستانهای بغض میکنیم و تقریبا این فقدان را غیر قابل باور میدانیم اما لحظهای بعد دوباره چای مینوشیم، میخندیم حرفهای مبتذل روزمره را تکرار میکنیم و باورمان میشود که آدمها در خلال روزها فراموش میشوند.
با اینهمه گمان میکنم او برای دخترانش شبیه نوار ضبط شدهایست که داخل دستگاه پخش مدام عقب و جلو میشود. با او میخوابند با او بیدار میشوند همراه او غذای روزانه را آماده میکنند حرفهایش را مرور میکنند و لبخندهایش را به خاطر میآورند و شاید گاها خودشان نیز به اشتباه به خنده میافتند و آن را با اشک همراه میکنند. این خاصیت رابطهی مادر و دختریست.
ناخودآگاه چشمم به دنبال دخترم کشیده میشود، با ماژیک قرمز رنگش لبخند پر رنگی روی صورت عروسکش میکشد. به او میگویم: «این ماژیکو نگه دار برای روزهایی که نخواهم بود.»
او اما گیج و پرسشگر نگاهم میکند و بعد با روسری گلداری موهای خرسش را میپوشاند .
میخواهم سری به غذا بزنم تلفن زنگ میخورد . مادرم پشت خط است، حالم را می پرسد. یک سالی میشود نگران است. خاطر جمعش میکنم و میگویم برای سالگرد ازدواجمان کیک کوچکی پختهام. او اما هنوز بابت یک سال پیش و جنجالی که پس از تولد پسرم اتفاق افتاد دلخور و رنجیده است. با لحن به خصوصی میگوید : «زیاد محلش نده، بزار بفهمه اشتباه کرده.»
و من این لحن دلسوزش را میشناسم.
– مامان اون روزها برای من تموم شده . حالا من پسرمو دارم و دختری که قراره سالها بعد در نبود من لبخند بزنه …
خوب میدانم بهرام را بخشیده اما میخواهد من خودم را جمع و جور کنم و به قول خودش محترم باشم.
از اوضاع و احوال بازماندگان میپرسد جواب میدهم خوبند و چارهای هم جز این ندارند.
قبل از هر چیز باید بگویم مادرم زنی منطقی و گاها احساسیست، بیشتر اوقات حرفهایی میزند که برای تمام عمر تعمیم مییابد و عمق پیدا میکند .
امروز هم جملهی به ظاهر ساده اما تاثر برانگیزی گفت. بگذارید آن را عینا نقل کنم. من گفتم آنها خوبند و چارهای هم جز این ندارند، لحظهای مکث کرد و با آهنگی تلخ گفت: «سعی کن نمیری، وقتی مردی نه خورشید شرق و غربشو گم میکنه و نه آدما خواب و خوراکشونو. همه بالاخره از گریه کردن دست میکشند و در بهترین حالت با خودشون میگن خب مرد و راحت شد از دردای این دنیا، آخرش همه میریم … همین! واقعا هم جملهی تسکین دهندهایه! اما اون چیزی که زیر خاک داره تغییر شکل میده تویی و تنها تو هستی که دیگه نیستی ! پس سعی کن نمیری.
ارتباط قطع شده بود اما من همچنان گوشی به دست ایستاده بودم.
پسرم آخرین حلقهی رنگی را داخل میلهی زرد رنگ پلاستیکی می انداخت و دخترم ترانهی کودکانهای را که از تلویزیون پخش میشد همراهی میکرد.
خانه دم کرده بود وتمام تنم ، انگار که حمام بخار گرفته باشم، مرطوب بود. روی همان مبل کوچک و بنفش رنگی که دقایقی پیش نشسته بودم و قهوه مینوشیدم فرود آمدم. کتاب روی آخرین صفحهی خوانده شده ایستاده است؛ «آدمهایی را میبینیم که کمی غمگین هستند، فقط کمی. اما همین خیلی کم کافیست تا همهچیز تباه شود، میدانی… با سن و سالی که من دارم خیلی از این آدمها میبینم… مرد و زنهایی که هنوز با هم زندگی میکنند، گویی زندگی بیفایده و بینورشان آنها را به هم چفت کرده است، اصلا زیبا نیست. این همه کنار آمدن، این همه تعارض… فقط برای … برای اینکه روزی به خود بگویند … آفرین، آفرین، آفرین! همه چیز را خاک کردیم، دوستانمان، رویاهامان و عشقهامان و حالا نوبت ماست! آفرین دوستان.»
چیزی از احساسات ابتدای روز در من باقی نمانده بود و کسالتی که ماهها برای نابودیش تلاش کرده بودم دوباره سر به طغیان برداشته بود. تنها تفاوتی که داشت همراهی آن با انقلابی تازه و درونی بود، همانطور نوعی آگاهی.
در واقع من تمام این یک سال و حتی ۸ سال گذشته را کنار آمده بودم بدون اینکه بدانم میشود تلاش کرد و لذت برد… من یک سالی میشود مردهام و تنها دستم از گور بیرون مانده است. همه به زندگی برگشتهاند و من اما همان زن تنهایی بودم که پلهها را پایین آمد. بلند میشوم قهوهی دیگری میریزم، اینبار بدون شکر و تلخ. ده سال تلاش برای مردن قابل تقدیر بود! برش کوچکی از کیک برمیدارم و با خودم تکرار میکنم: «حالا دیگر سعی کن زندگی کنی …»
دخترم برادرش را میبوسد و برایم دست تکان میدهد.