یک: در مسیر کار، از اشبوروک لین میگذرم، از کنار دفتر املاک و مستغلات با آن ساختمان کوچک زردرنگ و مردی که با لباسی شبیه علامت دلار جلوی آن ایستاده، میگذرم، مغازه لوازم جشن و فروشگاه «قصر حیوانات خانگی» را هم رد میکنم. جایی در بین راه، هر روز، «این آدم» را میبینم. «این آدم» یک مشکلی دارد. شاید مریض است یا شاید هم مشکل دیگری دارد. شلوار جینی میپوشد که بالا تا پایینش جر خورده است. حتی حالا، در این سرمای ماه اکتبر، تنها یک پیراهن تنش است، با دگمههای باز که شکم خاکستریاش از آن بیرون زده.
هر روز، پیش از اینکه به «کتری چینی» برسد، او را میگیرم. این «کتری چینی» یک رستوران غذای آماده است که جای نشستن ندارد و البته خوراک «تسو» را حسابی چرب میپزد.
در کوچهی بین «کتری چینی» و «کینکو کلون» منتظر میمانم. «این آدم» از کنارم میگذرد، او را به داخل کوچه میکشم و او را با یک حلقه آهنی میزنم. بعضی وقتها هم او را با کارد میزنم.
شده کار هر روزم. به گمانم که کمکم دارد حالم را بد میکند.
دو: دو سهشنبه پیشتر بود که ماری پرسید همه چیز خوب است؟ گفتم، بله.
«به نظرم حالت خوب نیست.»
«خوبم»
با دلخوری گفت: «مجبور شدم دوباره شلوارت را بشورم»
بعضی وقتها که «این آدم» را میکشم، چیزهایی به طرفم پرت میکند. چیزهای زردرنگی که خیلی شبیه پودینگ تافی است، منتها درونشان رگههای سرخرنگی هست.
«میدانم، سعی کردم پاکش کنم ولی …»
«فقط گِل است؟»
«فقط گل. پارکینگ محل کار خراب شده، کسی هم به فکر تعمیرش نیست. باید از بین گل رد شویم.»
دیگر حرفی نزد اما چند بار تا پیش از خواب، متوجه نگاههای متعجبش شدم.
سه: شاید شبیه آن فیلم بیل ماری، «روز موش خرما»، است. آن فیلمی که در مورد گلف است نه، آن یکی دیگر.
دوباره آنجاست.
در دهانه کوچه میگیرمش و میکشمش داخل. از زبالهدانی بوی سیر و زنجبیل فاسدشده میآید.
نمیتواند صحبت کند. دهانش را که شبیه دهان ماهی است، باز میکند، میغرد و دندانهای کپکزدهاش را بهم میساید.
با لگد به زانویش میزنم، مثل یک چوب پوسیده، متلاشی میشود. زانویش به پشت خم میشود و به زمین میافتد. با آن تایر آهنی به سرش میکوبم. خیلی ساده است، سادهتر از له کردن یک کدو تنبل.
چهار: شب ها همیشه تلویزیون میبینم – «چرخه شانس»، «فراتر از خطر» و البته اخبار.
همیشه منتظرم که چیزی از «این آدم» در خبرها بگویند. اما نمیگویند. فکر نمیکنم مردم حتا ببینند که من با «این آدم» چه میکنم. او از کنارشان میگذرد اما نگاهش نمیکنند. از کنار کوچه میگذرند، آن هم درست همان وقتی که دارم او را میزنم و تکهتکهاش میکنم. اوایل تکههایش را از سر راه جمع میکردم اما خیلی کثافتکاری داشت. ضمن اینکه، تکهها به هر حال صبح روز بعد دیگر آنجا نیستند.
برای هیچکس مهم نیست.
ماری پرسید: «این چیه؟»
کیسه ساندویچی را دستش بود. ساندویچ من.
«آه»
«نخوردیش؟»
«نه به گمانم»
«ژامبون و پنیر سوئیسی است. چرا نخوردیش؟»
«گرسنهام نبود»
داشتم فکر میکردم که فردا «این آدم» را مجبور میکنم ساندویچ را بخورد. ولی فردا که شد، تنها کاری کردم، گردنش را با تبر زدم.
پنج: تصمیم میگیرم دیگر او را به داخل کوچه نکشم. در عوض، او را همانجا، درست در پیادهرو، له میکنم. سرش را زیر پا فشار میدهم، اما چنان که باید، ترق نمیکند. مگر نباید استخوان، وقتی خرد میشود، ترق صدا بدهد؟ این یکی انگار بسته بادامزمینی باشد یا جورابی که با ژله پر شده.
آدمهایی که از آنجا رد میشوند، ما را دور میزنند، انگار که ما داریم آنجا پیادهرو را تعمیر میکنیم.
شش: ماری گفت: «امروز نرفتی سر کار»
«نه، رفتم»
راستش یادم نمیآمد که رفته باشم. اما میدانستم که رفتم. کارِ هر روزم بود. کار، بخشی از من بود.
«از محل کارت تلفن زدند، کجا رفته بودی؟»
«نمیدانم»
گندش بزنند! این اصلا خوب نیست.
انگار ماری ذهنم را خوانده باشد: «اصلا خوب نیست.»
«فردا میروم»
هفت: روز بعد سر کار نرفتم.
عجیب است. مثل هر روز سراغ «این آدم» میروم. این بار فقط از دستهایم استفاده میکنم اما چندان کارآمد نیست. نه اینکه نباشد، اما تکهتکه کردنش با دست خالی خیلی سخت است. تمام وقت تلاش میکند که از دستم فرار کند، حتا وقتی که چنگ میاندازم و دل و رودهاش را بیرون میکشم.
و بعد … همانجا در کوچه میمانم.
سراغ ماشینم نمیروم.
سر کار نمیروم.
و یک ساعت بعد، «این آدم» دوباره پیدایش میشود. مثل همیشه است. با لبهای خاکستری و زبانی بیرونافتاده و خونآلود. مثل همیشه سرتاپا زخمی، مست و پاتیل، با صداهای نالهمانندی که از ته گلوی گرفتهاش بیرون میآید.
و من سرش را محکم به زبالهدانی میکوبم. روی تلی از کلمچینیهای فاسدشده میافتد و کارش تمام میشود.
هشت: وقتی به خانه میرسم، ماری گریه میکند. آفتاب دارد بالا میآید. گریه میکند و با مشت به سینهام میزند. آخرش هم بغلم میکند و میپرسد کجا بودم؟
خودم را از دستش خلاص میکنم و چوگانهای گلف را از اتاق خواب، از داخل کمد برمیدارم.
داشت چیزهایی میگفت درباره اینکه چند روز خبری از من نبوده، اما میدانم که امکان ندارد. ماری بعضی وقت ها به سرش می زند و چرت میگوید.
نه: در صندلی راننده مینشینم و کمی به «این آدم» فکر میکنم. او کیست؟ این چه زندگی سگی است که دارد؟ گرفتار این چرخه دردآور. چه شده که به اینجا رسیده؟ چطور هر بار باز پیدایش میشود؟
فکر میکنم که شاید بد نباشد این سوالها را از او بپرسم. به ندرت فرصت میدهم چیزی بگوید. باید بگذارم حرف بزند. باید به او فرصت بدهم همه چیز را توضیح بدهد، شاید….
به صندلی مسافر نگاه میکنم و میبینم که پر از بستههای ساندویچ است. نان نیمی از ساندویچها، سبز است. ممکن است «این آدم» گرسنه باشد.
زخمی روی دستم میخارد، لیسش میزنم. مزه کپک میدهد، اما انگار این بدترین چیز ممکن نیست. ماری حق دارد. حالم چندان خوب نیست.
این بار، تصمیم میگیرم بروم و از حالوروزش بپرسم. با «این آدم» حرف میزنم و همه چیزهایی را که باید بدانم، پیدا میکنم. و یک ساندویچ هم به او میدهم. همین طور که داشتم به این چیزها فکر میکردم، سراغ صندوق عقب ماشین رفتم و بزرگترین چوگان گلف را برداشتم.
ساندویچها را برنداشتم.