بسیار به ندرت اتفاق میافتد که آدمهای کاملا معمولی مانند جان و من تالارهای قدیمی را برای زندگی درتابستان اختصاص انتخاب کنند. یک عمارت بازمانده از دوره استعماری، ملکیت موروثی، میتوان گفت یک خانهی ارواح که ارتفاع برابر ساختمانهای عصر رومانتیک دارد اما تصور رفتار رومانتیک در این خانه، به آیسکریم خواستن در دوزخ میماند. هنوز با افتخار اعلان میکنم که یک مورد عجیب در این خانه است در غیر آن چرا این خانه این قدر به حال خراب رها شده باشد؟ و چرا برای مدت طولانی کسی اینجا را کرایه نکرده است؟ جان بر من میخندد، البته که باید در ازدواج چنین رفتاری را توقع داشته باشیم. جان یک مرد شدیدا عملگرا است، او نه صبر دارد و نه اعتقاد، از خرافهها به شدت متنفر است و آزادانه هرچه که در مورد پدیدههای غیر قابل حس و غیر قابل دید، گفته شود را تمسخر میکند. جان میکوشد تمام پدیدههای جهان را در قید ارقام دربیاورد. جان پزشک است و شاید – (البته که این گپ را با هیچ زنده جانی شریک نخواهم کرد اما این کاغذِ مرده است و سخن گفتن با کاغذ ذهنم را آرامش میبخشد)- شاید یکی از دلایل که من زود خوب نمیشوم همین باشد. میبینید که او قبول نمیکند که من بیمار هستم! و چه کاری از دستِ آدم بر میآید؟
وقتیکه یک پزشکِ بلند مرتبه و شوهر کسی دوستان و وابستگانش را اطمینان بدهد که چیزی مهمی نیست به جز افسردگی زودگذر یا تمایل خفیفی به تشنج. چه کاری از دستِ آدم بر میآید؟
برادرم هم پزشک بلند مرتبهای است. او هم همین باور را دارد. بنابر آن به من فاسفیت یا فاسفایت یا هرنامی که دارد به علاوه داروهای مقوی، سفر، هواخوری و تمرین تجویز کرده اند. مرا از «کار» تا وقتی که کاملا بهترشوم منع کردهاند. شخصا با دیدگاه آنان موافق نیستم. شخصا فکر میکنم یک کار مطلوب همراه با هیجان و تغییر برای صحتِ من مفیدتر خواهد بود. اما چه کاری از دست آدم بر میآید.
برای مدتی با وجود مخالفت آنها به نوشتن ادامه دادم، اما متوجه شدم که نوشتن نیروی بدنیام را تا حد زیادی به تحلیل میبرد چون تلاش میکردم با مهارت زیاد نوشتنم را دور از چشم آنان انجام دهم در غیر با مخالفت شدید آنان روبرو میشدم. گاهی رویا پردازی میکنم که کاش در این حالت که من قرار دارم مخالفتی دربرابرم نبود و میتوانستم بیشتر در میان جمع باشم و کسانی در کنارم میبودند که تشویقم میکردند. اما جان میگوید بدترین کار ممکن که من میتوانم انجام دهم فکر کردن در مورد وضعیتم است و اعتراف میکنم که این کار همیشه سبب میشود که احساس بدی برایم دست بدهد.
این موضوع را به حال خودش میگذارم و در مورد خانه بیشتر حرف خواهم زد. خانه در موقعیت خوبی قرار دارد. نسبتا دور افتاده است و از جاده اصلی هم فاصله دارد. این خانه با پرچینها، دیوارها، دروازههای بزرگ و قفلهایش، یاد آورِ محلاتی است در انگلستان که گاهی در کتابها در مورد آنها خوانده اید. خانههای کوچک و جداگانهای زیاد برای باغبانان و مردم در این سرا ساخته شده است. این ساختمان مشرف به باغ قشنگی است. من هرگز باغی به این بزرگی و سایه داری ندیدهام. دورادور راهروها پر است از شقایق. باغ خطهای از تاک انگوربلند دارد که زیر سایبان آنها چوکیهای برای نشستن گذاشته شده است. در گذشته چند سبزخانه نیز اینجا بوده است ولی حالا همه ویران شده است. به نظر میرسد برسرِ مالکیتِ این خانه بین میراث داران و شرکای ارث، مشکلاتِ حقوقی وجود داشته و این مشکل سبب شده که این خانه برای سالهای زیادی خالی بماند. میترسم به شما روشن شود که من به اشباح باور دارم. اما مهم نیست، یک چیزعجیبی در این خانه است و من آنرا احساس میکنم.
یک شب وقتیکه نورِ ماه همهجا را گرفته بود، من این مساله را با جان در میان گذاشتم ولی او گفت آنچه که من احساس میکنم چیزی جز نسیمی که از پنجره وزیده نیست، و به همین دلیل پنجره را بست.
گاهی بی دلیل با جان قهر میکنم. مطمئن هستم که هیچگاهی اینقدر حساس نبوده ام. فکر میکنم دلیلش همین خستگیی است که دارم. اما جان میگوید اگر چنین احساسی به من دست میدهد دلیلش فروگذاشت کنترولِ خودی است. بناء برای رعایت کنترول خود- دستِ کم در حضورِ او- درد میکشم و این کار در من رنج و خستگی زیادی به جای میگذارد. من از اتاقمان هیچ خوشم نمیآید، اتاق منزل پایین را ترجیح میدادم که به سمت یک ایوان سرپوشیده باز بود و تمام پنجرههایش گلهای گلاب داشت و پردههای به سبک قدیمی و قشنگ از جنس چیت گلدار داشت. جان خواست مرا نمیشنید او میگفت که اتاق منزل پایین تنها یک پنجره دارد و جای کافی برای دوتخت ندارد. برعلاوه، اگر جان بخواهد اتاق دیگری بگیرد، اتاق دیگری در نزدیکی اتاق خواب منزل پایین نیست.
جان، مرد باملاحظه و دوستداشتنی است. او به ندرت به من اجازه میدهد که بدون هدف خاصی به خودم تکان بدهم. در نسخهای تداوی من، هر ساعتِ روز برای کار مشخصی اختصاص یافته است. او به صورت کامل از من مواظبت میکند و اگر من به این تلاشهایش وقعی نگذارم، قدر ناشناسی خواهد بود. او میگوید تنها دلیلی که به اینجا آمدهایم بخاطرِ من بوده تا خوابم کامل شود و تا حدی که میتوانم از هوای اینجا مستفید شوم. میگفت: «عزیزم تمرین به مقدار توانت بستگی دارد و غذا به اندازه اشتهایت اما به هر اندازه که بخواهی میتوانی هوا بخوری.»
از همین رو ما اتاق شیرخوارگاه را در طبقهای دوم گرفتیم. این اتاقی بزرگ است، تقریبا تمام این طبقه را احتوا میکند و پنجرههایش به هرسمتی باز میشود. در این اتاق، هوا به اندازه کافی وجود دارد و خورشید نیز در آن میدرخشد.
این اتاق در اول شیرخوارگاه بوده و بعد به اتاق نمایش تبدیل شده و سپس جمنازیوم شده است، باید از روی میلههای کوچکی که روی پنجرهها کشیده شده بدانم که قبلا کودکان در این اتاق نگهداری میشده اند. روی دیوارها حلقهها و چیزهای دیگری نیز دیده میشود. نقاشی و کاغذ دیواری چنان معلوم میشود که این اتاق مکتب پسرانه بوده باشد. قسمتهای دور سرِ من در دیوار تا جایکه دستِ من میرسد، کاغذ دیواری به صورت نوارهای جداگانه از دیوار کنده شده است. قسمتِ پایینِ طرف دیگری اتاق نیز تا حد زیادی کنده شده است. بدتر از این کاغذ دیواری در عمرم ندیده ام. این کاغذ یکی از آن نمونههای است که تمام گناههای ممکن هنری در آن اتفاق افتاده است و طرحهای آن به صورت بینظم به هرطرف پخش شده و زرق و برق غیر متناسبی در آن وجود دارد.
این کاغذ دیواری چندان کسل کننده است که چشمهای بیننده را دچار اغتشاشِ دید میکند. برجستگی طرحها در حدی است که دایم چشم بیننده را میآزارد و تماشای متداوم کاغذ دیواری را دشوار میسازد. وقتی بیننده یکی از پایههای غیرِ ثابتِ طرحها را تا یکی از انحناهای دورتر دنبال کند، این پایه ناگهان خودش را گم میکند و در زاویههای خشمآلود غوطهور میشود و در تناقضهای غیرِقابل توجیه، خود را ازبین میبرد. رنگِ کاغذ زرد چرک، زننده و تقریبا تهوع آور است که به صورت عجیبی با تغییر نورِ خورشید محو میشود. با وجود روشن بودن، این رنگِ ناراحت کننده در بعضی قسمتهایش نارنجی میشود و در بعضی قسمتهای دیگر شکل گوگردی بیمارگونه به خود میگیرد. جای تعجب نیست که کودکان ازین کاغذ دیواری نفرت داشتند. اگر قرار باشد که برای مدت زیاد اینجا بمانم، من هم باید از این کاغذ متنفر باشم.
جان دارد میآید و من باید از نوشتن دست بکشم و یادداشتهایم را مخفی کنم، او از اینکه من یک کلمه بنویسم متنفر است.
***
مدت دوهفته است که اینجا هستیم، از همان روز اول تا کنون، علاقهای برای نوشتن درخودم نمیدیدم. حالا کنارِ پنجرهای این شیرخوارگاهِ بیرحم نشستهام و چیزی نیست که روند نوشتنم را مختل کند از بابت اینکه توانایی نوشتن در خودم میبینم خوشحالم.
جان تمام روز در خانه نیست و حتا بعضی شبها که گرفتاری جدی داشته باشد به خانه نمیآید. خوشحالم که مسأله من جدی نیست. اما این ناراحتیهای عصبی به صورت ترسناکی افسردهام میسازد. جان نمیداند که واقعا من چقدر رنج میبرم. او میداند که دلیلی برای رنج کشیدن وجود ندارد و به همین بسنده میکند. درست است که مشکلِ من افسردگی است. ولی هرچه هست وادارم میکند که از تمام کارهایم دست بکشم. من میخواستم برای جان در زندگی کمک کنم و موجب آسایش و راحتیاش شوم. و اما حالا خودم به یک بارِ اضافی بَدَل شدهام. کسی باور نخواهد کرد که این اندک کارهای که من میتوانم انجام بدهم چقدر رنج آور است مثلا لباس پوشیدن، سرگرم بودن و سفارش بعضی چیزها. اما خوشبختم که مری رفتارش با طفلم خوب است. طفلکِ عزیزِ من. اما با آنهم من نمیتوانم با او باشم، و این مرا ناراحت میسازد. تصور میکنم که جان در زندگیش هیچگاهی ناراحت نبوده است. او بهخاطرِ این کاغذ دیواری بر من میخندد. در آغاز قصد داشت که کاغذ دیواری این اتاق را تبدیل کند اما بعدا گفت که صبر میکند که من اندکی خوبتر شوم و دیگراینکه برای یک بیمار عصبی هیچ چیز بدتر از اجازه دادن به این تخیلات، نیست. او گفت که پس از آنکه کاغذ دیواری تبدیل شود نوبت به چارچوبهها و پایههای سنگینِ تختِ خواب خواهد رسید. پس از آن نوبت به میلههای پنجرهها میرسد و بعد از آن دروازهای بالای راهرو و همینگونه ادامه خواهد یافت.
جان گفت: «تو میدانی که زندگی در اینجا سبب شده که بهتر شوی و واقعا عزیزم نَو کردن کاغذ دیواری برای من چندان مهم نیست اما ما تنها برای سه ماه این خانه را کرایه گرفتهایم.»
من گفتم: «پس اجازه بده که به طبقهای پایین برویم. آنجا اتاق قشنگی است.» او مرا در میان بازوهایش فشرد و به من گفت «فاختهگک معصومِ من» و اضافه کرد اگر من بخواهم او حتا به زیر زمین ساختمان خواهد رفت و بحث را با این ماستمالی خاتمه داد. اما او در مورد تختها، پنجره و لوازم اتاق کاملا درست میگوید.
این اتاق راحت و هوا داری است که هرکسی آرزوی داشتنِ آنرا در سر میپروراند و من چندان احمق نیستم که به خاطر چنین هوسی، جان را ناراحت کنم. به جز همین کاغذ دیواری ترسناک، اندک اندک از این اتاق بزرگ خوشم میآید. از یک پنجره میتوانم باغ را تماشا کنم، سایههای مبهم تاکهای انگور، گلهای آشفتهای که به صورت قدیمی دیزاین شده اند، بوتهها و درختانی که به حالت متفکرانهای در باغ ایستاده اند. از پنجرهای دیگر میتوانم یک چشم اندازِ دوست داشتنی از خلیج کوچک و بار اندازِ کوچک قایقها که جزو همین املاک حساب میشوند را ببینم. یک ردیفِ تاک با سایه اندازهای زیبا از خانه به سمت خلیج کوچک منتهی میشود. من همیشه در رویاهایم کسانی را می بینم که در میان این راههای متعدد و تاکها در رفت و آمد اند اما جان مرا برحذر کرده است که حتا برای کمترین مقدارِ این رویاها، اجازه بروز ندهم. او میگوید که عادت قصهپردازی و نیروی تخیل سبب می شود که هر فرد افسرده و ضعیفی مثلِ من را به سرنوشت مشابه دچار کند و من باید از اراده و حس خوبی که دارم مقیاس شکنندگی خودم را محاسبه کنم پس من هم سعی خودم را میکنم.
گاهی فکر میکنم که اگر حالم بهتر میبود و میتوانستم اندکی بنویسم از فشار فکرهای که بر من هجوم می آورند کاسته میشد و راحتتر می شدم ولی وقتی مینویسم خستهتر میشوم. بسیار دلسرد کننده است که آدم در کاری که میکند کسی را نداشته باشد که همراهی اش کند، مشورهای بدهدش یا تشویقش کند. جان میگوید وقتی حالِ من بهتر شود از پسرعمو هینری و جولیا دعوت میکند که بیایند اینجا و برای مدتی با ما بمانند. اما میگوید حالا بهتر است از گفتگو با اشخاصیکه سبب ایجاد هیجان در من میشوند بپرهیزم واز این دردِ سر دوری کنم. آرزو میکنم هرچه زودتر حالم بهتر شود.
اما نباید در موردش فکر کنم. این کاغذ چنان به نظر میرسد که گویی میداند تا چه اندازه تاثیر بدی بر من میتواند داشته باشد. یک لکهی در این کاغذ دیده میشود که طرح به آن به صورت ناجوری پیوند یافته است و بیشتر به گردنِ شکستهای میماند که در رویی آن دو چشم راه راه قرار دارد و به صورت معکوس به شما خیره شده است. وقتی به حضور قاطع و متداوم این طرح که از آن گستاخی و اهانت میبارد نگاه میکنم، خشم مثبتی در من ایجاد میشود. این طرحها به سمتِ بالا، پایین و کنارههای کاغذ میخزند گویی چشمهای هستند که هیچگاه بسته نمیشوند. یک نقطهای دیگری در کاغذ وجود دارد که مجانب طولی آن باهم تطابق ندارد و آن چشمها روی همین خطوط طولی تا آخرین بخش بالای و پایینی راه میروند به گونهای که یکی از خط السیرها اندکی بلندتر از دیگری است.
پیش از این هیچگاه این همه حالتِ معنا دار را در یک شیء بیجان ندیده بودم و همه میدانیم که چه اندازه مفاهیم در این اشیای بیجان نهفته است! عادت داشتم که مانند یک کودک درعینِ بیداری دراز بکَشَم و از دیوارهای خالی و کوچهای اتاق، وحشت و سرگرمی استخراج کنم- همان حسِ ترس و سرگرمی که بیشترِ کودکان، حینِ وارد شدن به یک اسباب بازی فروشی درخود مییابند. به یاد دارم که دروازه خانهای قدیمی ما چه دستگیرههای بزرگ و درخشانی داشت و در آن خانه یک چوکی بود که دوستِ قدیمی من شمرده میشد. همیشه احساس میکردم که اگر سایر اشیای خانه با من مهربان نباشند، همیشه میتوانم به همان چوکی پناه ببرم و احساس مصوونیت کنم. خوبترین وصف اثاثیهای این اتاق، نامتنجانس بودن است با این وجود ما باید این اثاثیه را از منزل پایین بالا میآوردیم. فکر میکنیم وقتیکه از این اتاق برای نمایش استفاده میکردند مجبور شدند وسایلِ مربوط به شیرخوارگاه را بیرون ببرند. تعجبی ندارد! چون در عمرم این ویرانیهای را که کودکان در این جا به بار آورده اند را ندیدهام.
همانگونه که گفتم، کاغذ دیواری در چند قسمت پاره شده است و باهم نزدیک آمده است، شاید این پارهها را تحمل و نفرت کنار هم نشانده است گویی این پارهها باهم برادر اند. در کف خانه، خراشیدگی، ترک خوردگی و تراشه تراشه شدگی دیده میشود و در چند جای پلستر فرورفتگی ایجاد شده است. و این تخت بزرگ و سنگین، تنها چیزی بود که ما در این اتاق یافتیم، چنان به نظر میرسد که تجربهای رویاروی با چند جنگ را درخود ثبت کرده است. اما من به آن اهمیتی نمیدهم تنها به کاغذ دیواری فکر میکنم.
خواهرِ جان دارد نزدیک میشود، او چه دخترِ خوبی است و همیشه از من مواظبت میکند. او نباید بفهمد که من دارم مینویسم.
خواهرِ جان یک صفاکارِ عالی است که کارش را با اشتیاق انجام میدهد. اما امیدی برای شغلِ بهتر از آن ندارد. من جدن باور دارم که او فکر میکند، نوشتن سبب بیماری من شده است. و من تنها زمانی میتوانم بنویسم که او در خانه نباشد و یا بسیار دورتر از این پنجرهها باشد. یکی از این پنجرهها برای بیننده موقیعیتِ حاکم بر جاده را میدهد، جاده ای دوستداشتنی که در آن باد میوزد و پنجرهای دیگر چشم انداز وسیعی دارد گویی میتوان کل محل را از آن یک پنجره دید. این محله نیز زیبا است، مرغزارهای مخملین و درختهای نارون این محله، چشم نواز اند. این کاغذ دیواری یک طرحِ فرعی دارد که به شکل سایههای مختلف دیده میشود و مخصوصن آزار دهنده است چون تنها میتوان طرحهای آنها را در موجودیت نورهای مشخصی دید البته نه به صورت روشن. اما درجاهای دیگرِ این کاغذ دیواری که زیاد کمرنگ نیست وقتیکه آفتاب باشد، یک طرحِ عجیب، بیشکل و موذی دیده میشود که به صورت مخفیانه در عقب این طرح احمقانه و چشم آزارِ در حال حرکت است.
خواهرِ جان دارد از زینهها بالا میآید!
چهارم جولای (روز استقلال امریکا) هم گذشت! همه رفتند و من خستهام. جان باورداشت که اگر من کسی را در کنارم داشته باشم برای صحتم خوب است. به همین خاطر مادر، نیلی و بچهها برای یک هفته اینجا بودند. من البته کاری انجام ندادم. جنی حالا همه مسوولیت را به دوش دارد اما من تمام خستگی او را احساس میکنم.
جان میگوید که اگر من به زوی خوب نشوم، درفصل خزان او مرا نزد روانشناس معروف، داکتر وِیر میچل خواهد فرستاد. اما من نمیخواهم که هرگز آنجا بروم. در گذشته، داکتر میچل یکی از دوستان مرا تداوی میکرد. دوستام میگوید که داکتر میچل شبیه جان و برادر خودم است، اندکی سختگیر تر! افزون برآن، این همه راه دور رفتن بسیار دشوار خواهد بود. احساس نمیکنم ارزش داشته باشد که به چیزی دست بزنم و به صورت وحشتناکی تندخو وکج خُلق شده ام. بیدلیل گریه میکنم وبیشترِ وقتم صرفِ گریستن میشود.
البته نمیتوانم در موجودیت جان و یا کسی دیگری گریه کنم اما وقتی تنها میشوم گریه به سراغم میآید. در این روزها مدت زیادی تنها هستم. جان در این روزها به خاطر گرفتاریهای جدیی که دارد در شهر میماند و جنی هم خوب است وقتی از او میخواهم مرا تنها میماند. کمی در باغچه یا در میان ردیف درختها قدم میزنم و بعد روی چوکی زیر گلهای رز مینشینم یا میآیم و به قدر کافی در اینجا میخوابم.
باوجود این کاغذ دیواری، علاقهام به این اتاق افزایش یافته است. شاید هم این علاقه به خاطر خود کاغذ دیواری باشد. همینگونه به ذهنم میآید. روی این تخت ساکن میخوابم- فکر میکنم تخت به زمین میخکوب شده است- و طرحِ روی کاغذ دیواری را به مدت یک ساعت دنبال میکنم. مطمئم دنبال کردن طرحِ روی کاغذ دیواری برای عضلات بدن من بهتر از ورزش جیمناستیک است چون مثلن از قسمت پایین کاغذ دیواری، از جایی که دستنخورده مانده است شروع میکنم و شاید هزاران بار تا آخر این طرحِ بیهدف را دنبال میکنم. و چنان قطعیتی در این کار دارم که گویا میخواهم نتیجهای از آن به دست بیاورم.
اندکی با اصول طراحی آشنایی دارم و میدانم که این طرح مبتنی برهیچ اصل تابش نور، تناوب، تکرار، تقارن یا قاعدهای دیگری که من شنیده باشم ساخته نشده است. این طرح البته در عرض تکرار شده اما مبتنی بر اصل تکرار تابشِ نور نیست.
از یک طرف به نظر میرسد که طرح در شاخههای عرضی به صورت مستقل کشیده شده است و شاخههای آن بادکرده و شکوفا شده است درست مانند طرح رومی که با اصل خود تناقض داشته باشد. طرح، شکل یک سه پایه را به خود گرفته است که دچار پریشانی شده است و در دو سوی خود به صورت ابلهانه و بی تعا دل به بالا و پایین امتداد یافته است. اما از طرف دیگر، خطها به صورت مایل به همدیگر وصل میشوند و نمای ظاهری آن گویی به اثرِ فشار پهن شده و در موجهای کاملن کج شده صورت خطوط ترسناک عقب آیینه را به خود گرفته است. درست مانند خزههای غلتان که از یکدیگر پیروی میکنند. کل طرح همچنان نمای افقی دارد یا دستِ کم اینگونه به نظر میرسد و من در تحلیل نظم این طرح در مسیر افق به درماندگی و استیصال میرَسَم.
طراحان این طرح یک بعد افقی را به صورت یک حاشیهای زینتی مد نظر گرفته اند و این حاشیهای زینتی خود به پیچیدگی طرح افزوده است. دریکی از انجامهای طرح، جایی باقی مانده که تقریبن دست نخورده مانده است درست در همان نقطه که خطوط روشن محو میشوند و زمانیکه نور ضعیف خورشید مستقیم در آن نقطه میتابد، میتوانم تقریبن کل ساز وکار موجود در این طرح را برای بازتاب نور تصور کنم. ساز و کار بازتابِ نور به گونهای است که در آن دو خط بی انتها و مساوی به هم به صورت مضحک به نظر میآید که به دور یک مرکز مشترک جمع آمده و سپس به صورت پرشتاب بیرون شده و دچار پریشانی میشوند.
نگاه کردن به این طرح دارد مرا خسته میسازد. فکر میکنم نیاز دارم اندکی بخوابم.
نمی دانم چرا باید من این موارد را بنویسم.
دیگر نمیخواهم به نوشتن ادامه دهم.
فکر میکنم توانایی نوشتن ندارم.
میدانم که جان نوشتههای مرا بیهوده میپندارد. اما من باید راهی برای بیان آنچه که میاندیشم و حس میکنم داشته باشم- این کار به من آرامش میدهد.
اما رنجِ نوشتن از آرامشی که به دست میآرم بسیار بیشتر است. پاره ای از اوقات بیاندازه تنبل هستم و باید بخوابم.
جان میگوید من نباید نیروی خود را از دست بدهم. ازینرو مرا مجبور میکند روغن جگر ماهی کاد، مواد مقوی، نوشیدنیهای الکولی، آبجو و گوشتهای نایاب که نمیخواهم نام آنها را به زبان بیاورم، بخورم.
جان عزیزم، او مرا بسیار دوست میدارد و از اینکه من بیمار باشم نفرت دارد. روز گذشته میخواستم با او صادقانه صحبت کنم و برایش بگویم که امیدوارم برایم اجازه بدهد که بروم و پسرخالهام هانری و جولیا را ببینم. اما او گفت که من نمیتوانم بروم و اگر هم به فرض بروم، آنجا مانده نمیتوانم؛ وقتی با او حرف میزدم نتوانستم بهخوبی استدلال کنم زیرا پیش از آنکه حرفم را تمام کنم شروع به گریستن کردم.
درست فکر کردن برای من به مشکل جدی تبدیل شده است و شاید این ضعف به دلیل پریشانی روانم باشد. و جان عزیز مرا در آغوش گرفت و به منزل بالا برد و روی تخت گذاشت و در پهلویم نشست و تا زمانی برایم قصه خواند که سرم به درد آمد. او برایم گفت که من معشوقش هستم، دلیلِ آرامشش هستم و تمام داراییاش من هستم. من باید به خاطرِ او مواظب صحتِ خودم باشم و زودتر خوب شوم. او میگوید هیچکسی غیرِ خودم نمیتواند به من کمک کند که از این بیماری نجات یابم. به باورِ او من باید از نیروی اراده و کنترول خودیام استفاده کنم و اجازه ندهم که خیالاتِ احمقانه مرا با خود ببرد.
تنها یک مسأله است که مرا آرامش میدهد و آن اینکه کودکم حالش بهتر است و مجبور نیست که در این شیرخوارگاه نفرت انگیز بماند. اگر ما این شیرخوارگاه را استفاده نمیکردیم او کودک معصوم در اینجا میماند. او چه خوشبخت بوده که ما به جای او به این شیرخوارگاه افتادیم. چرا من نباید کودکِ خودم را داشته باشم؟ کودک بیدست و پای کوچکم را، چرا در این اتاق باید برای همیشه زندگی کنم. پیش از این هیچگاه در این مورد فکر نمیکردم. با همهای اینها جای شُکر دارد که با این همه جان، مرا در اینجا نگهداشته است. می بینید که من میتوانم اینجا را خیلی راحتتر ازیک کودک تحمل کنم.
البته که دیگر من هرگز این مورد را با آنها در میان نخواهم گذاشت، خیلی عاقلتر از آنم که چنین اشتباهی از من سر بزند ولی جدن مراقب آنان خواهم بود. در این کاغذ دیواری چیزهای است که غیر از من هیچکسی متوجه نمیشود و در آینده هم نخواهد شد. در عقب این طرحِ ظاهری، شکلهای خفیفتری روز به روز روشنتر میشوند. البته شکلها همیشه یکسان بوده است اما تعداد شان بیشتر میشود.
به نظر میآید که شکلِ یاد شده، یک زن باشد که قامتش را خم کرده است و درست در عقب طرحهای ظاهری کاغذ به صورتِ ترسناکی میخزد. من از آن شکل هیچ خوشم نمیآید. امیدوارم، گاهی فکر میکنم که کاش جان مرا از این جا ببرد. گپ زدن با جان در مورد مشکلِ خودم، دشوار است به خاطری که او آدم بسیار عاقل است و بسیار مرا دوست میدارد اما شب گذشته من سعی خودم را کردم. نورِ ماه، درست مانند نورِ خورشید همه جا را فراگرفته بود. گاهی از نورِ ماه نفرت دارم به خاطریکه به آهستگی میخزد. همیشه از یک پنجره و یا پنجرهای دیگر سر میرسد. جان درخواب بود و من نمیخواستم که بیدارش کنم بناء آرام گرفتم و نورِماه را که به صورت موجهای خفیفی روی دیوار میتابید تماشا کردم تا وقتیکه احساس ترس برمن چیره شد.
موجودِ ضعیفی که در عقبِ کاغذ، پنهان شده بود به نظر میرسید که طرحهای روی کاغذ را تکان میدهد گویی که قصد بیرون شدن داشته باشد. نرم از جایم برخاستم و رفتم ببینم که آیا واقعا کاغذ تکان میخورد یا نه. و وقتی که برگشتم، جان بیدار شده بود.
پرسید: «دخترک چه خبر است؟ این طوری قدم نزن- خنک نخوری.»
من فکر کردم که این فرصتِ خوبی است برای حرف زدن. بناء گفتم وضعِ من در اینجا بهبودی نمییابد و امیدوارم که تو مرا جایی دیگری ببری. گفت: «عزیزم تاریخ قرارداد خانهای ما تا سه هفتهای دیگر تمام میشود و ممکن نیست که پیشتر از آن وقت این خانه را ترک کنیم. کار ترمیم خانه تا هنوز خلاص نشده است، و ممکن است که من نتوانم شهر را در حال حاضر ترک کنم. البته در صورتیکه خطری ترا تهدید میکرد این کار را میتوانستیم و میکردیم. اما تو حالت بهتر است، عزیزم نمیدانم تو متوجه میشوی یا نه. من داکتر هستم عزیزم و میدانم. تو داری جان میگیری و رنگ صورتت آمده است. اشتهایت نیز بهتر شده است. من واقعا از خودت نگرانی زیادی ندارم.»
به او گفتم حالِ من هیچ بهبودی نیافته است و ممکن است اشتهایم حین صرف شام بهتر باشد آنهم به این خاطر است که شما هستید اما صبح وقتی شما نیستید هیچ اشتهایی ندارم. عجب قلب مهربانی داشت! همچنان که مرا تنگ در آغوشش فشرد، خطاب به من گفت: «بیچاره تا وقتی بیمار خواهد ماند که خودش بخواهد! اما حالا بیا بخواب که خوابمان حرام نشود صبح در بارهاش بیشتر حرف خواهیم زد.»
با دلتنگی پرسیدم: «شما جایی نخواهید رفت؟»
– چرا، مگر میتوانم عزیزم؟ تنها سه هفتهای دیگر باقی مانده است و بعد ما به یک سفر کوتاهِ چند روزه خواهیم رفت و تا بر میگردیم جینی خانه را آماده خواهد ساخت. عزیزم تو واقعا حالت بهتر است.
– شاید بدنم بهتر باشد همینقدر که گفتم نتوانستم ادامه بدهم چون روی جای خوابش نشست و راست و درست در چشمانم خیره شد. آن نگاه مصر و سرزنش آمیزش اجازه نداد که حرفی دیگری به زبان بیاورم.
– عزیزم، من از تو خواهش میکنم که به خاطر من و فرزندانمان و به خاطرِ خودت این افکار را به ذهنت راه نده حتا برای یک لحظه هم به این افکار اجازه نده که به ذهنت راه بیابد! برای شخصی مانند تو کار چندان سخت یا عجیبی نیست. اینها تصورات نادرست و احمقانهای بیش نیست که تو داری. میتوانی حرف مرا به عنوان یک داکتر قبول نداشته باشی؟
– خوب البته، چیزی بیشتر از آن نگفتم و پیش از آنکه بسیار ناوقت شود هردویمان به خواب رفتیم. نخست او فکر کرد که من به خواب رفتهام اما من خواب نبودم و همانطور که برای ساعتها دراز کشیده بودم به این فکر میکردم که آیا طرح روی کاغذ و شکلِ پنهان شده در عقبِ آن همزمان حرکت میکنند یا هرکدام به تنهایی.
در چنین وضعیتی، وقتی روز روشن میشود، نوعی گسست به وجود میآید، نوعی سرپیچی از قانون پدید میآید که همیشه برای ذهنهای نورمال آزار دهنده است.
رنگ کاغذ دیواری بسیار زننده است و چشم آزار و به قدرِ کافی در آدمی خشم ایجاد میکند اما طرحهای روی کاغذ عذاب دهندهتر اند. آدم فکر میکند که تمام نقشها را میشناسد اما همینکه میخواهی نقشی را دنبال کنید و تا جایی پیش میروید یکباره نقش به عقب بر میگردد و شما میمانید که چه کاری بکنید. این غیر قابل پیشبینی بودن، به صورت آدمی سیلی میزند، آدم را به زمین میکوبد. بیشتر به یک خوابِ آشفته شباهت دارد.
نقش بیرونی بسیار درهم و برهم افتاده و تصنعی است که آدمی را به یاد رشد بیرویهای قارچ در محیطهای نمناک میاندازد. اگر ممکن باشد که قارچ سمی را تصور کنید، قارچهای سمی که به صورت متشنج و در هم تنیده در یک رشتهای پایان ناپیدا جوانه میزنند و رشد میکنند. چرا باید یک چنین چیزی وجود داشته باشد! یک نشانهای عجیبی در مورد این کاغذ دیواری وجود دارد، نشانهای که شاید کسی غیر از من متوجه نشده باشد و آن اینست که کاغذ همزمان با تغییر تابش نور رنگش را عوض میکند. من همیشه مواظب هستم وقتیکه نورهای بلند و مستقیم خورشید از پنجرهای شرقی میتابد، طرح عقب کاغذ دیواری زرد به سرعت تغییر میکند که نمیتوانم باور کنم. به همان خاطر است که همیشه آنرا تماشا میکنم. در شبهای مهتابی که نور ماه در تمام شب از پنجره میتابد کاغذ چنان نا آشنا به نظر میآید که به سختی میتوان فهمید که همان کاغذ قبلی با همان طرحش روی دیوار است. شبهنگام، در معرض تابش هر نوع نور، در گرگ و میش صبح، در مقابل نورِ شمع، نور لمپه، بدتر از همه در معرض نور ماه مشخص میشود که نمایی بیرونی طرح، بیشتر شباهت به میلههای کشیده شده بر پنجرهای زندان دارد. و روشن دیده میشود که این میلهها بین یک زن و جهانِ بیرون فاصله انداخته است. منظورم همان طرح فرعی نیمه روشن است که حالاها مطمین شدهام یک زن است.
در روشنی روز، او رام و خاموش است. من تصور میکنم که این طرح است که او را بسیار آرام نگه میدارد. این راز بسیار پیچیده به نظر میآید و مرا تا یک ساعتِ دیگر مصروف نموده بود. و حالا روی زمین خوابیدهام. جان میگوید خوابیدن برایم خوب است و باید هراندازه که میتوانم بخوابم. در واقع این عادت را در من او بار آورده است چون همیشه مرا وادار میکرد که برای یک ساعت پس از هر غذا بخوابم. اعتقاد دارم که این عادت بدی است و شما متوجه میشوید که خوابم نمیبرد. این عادت باعث رشد نوعی فریبکاری در من نیز میشود، چون بیدار میمانم و به آنها نمیگویم که بیدار هستم. نه هرگز نخواهم گفت که مرا خواب نمیبرد.
در واقع اندک اندک از جان میترسم. او گاهی بسیار عجیب به نظر میآید و گاهی حتا جینی نگاههای غیر قابل وصفی به من میاندازد. نگاههای که گاهی مرا به شدت تکان میدهد بر اساس یک نظریه علمی! دقیقن همین کاغذ دیواری است. من جان را تماشا میکردم اما او متوجه نمیشد که من او را زیر نظر دارم. چند بار به بهانههای سادهای به اتاقِ من ناگهان سر میزد و خودم چندین بار او را دیدم که دزدانه به همین کاغذ دیواری نگاه میکرد. جینی نیز گاهی دزدانه به این کاغذ نگاه میکند و من یک بار او را دیدم که روی این کاغذ دیواری دست میکشید. جینی نمیفهمید که من در اتاق بودم، و وقتی که من آهسته، بسیار به آهستگی از او پرسیدم- با صدای بسیار خفه- که با این کاغذ چه کاری دارد، برگشت و گویا که کسی او را در حالت دزدی گرفتار کرده باشد با خشم به من گفت که چرا مرا این گونه میترسانی! بعد ادامه داد که هرچه با این کاغذ تماس کند از کاغذ رنگ میگیرد. او گفت که لکههای زرد رنگی را در تمام لباسهای من و جان پیدا کرده و اینکه امیدوار است که ما بیشتر توجه کنیم. مگر این رفتار معصومانه معلوم نمیشود؟ اما من میدانم که او در مورد طرحهای روی کاغذ دیواری تحقیق میکرد. و من تصمیم گرفتهام که کسی دیگری به غیرِ من از این مسأله آگاه نشود.
حالا زندگی خیلی دلچسپتر از قبل شده است. میشود دید که سطح توقع من بالا رفته است. به زندگی امیدوار شدهام، از چیزهای مراقبت میکنم، واقعا بیشتر غذا میخورم وبیشتر از پیش خاموش شده ام. جان از اینکه میبیند حال من بهتر است خوشحال است. او یک روز کمی خندید و گفت با وجود کاغذ دیواری، حالِ من رو به بهبود است. من با خنده گفتگو را ختم کردم. نمیخواستم به او بگویم که علت بهبود حالِم موجودیت، کاغذ دیواری است، ممکن بود که او برمن تمسخر کند یا شاید هم بخواهد که مرا جای دورتر از اینجا ببرد. تا کاغذ دیواری را کامل درک نکنم نمیخواهم به این زودی از اینجا بروم. یک هفتهای دیگر وقت در اختیار داریم و فکر میکنم که همین یک هفته کافی خواهد بود.
حالم هیچگاه این قدر خوب نبوده است! شبها زیاد نمیخوابم، پیشرفتهای طرحِ کاغذ دیواری را تماشا میکنم و در عوض از طرف روز به قدر کافی میخوابم چون چیزی جزء پیچیدگی و ملال آوری در طرح دیده نمیشود. همیشه شاخ و برگهای تازهای در میان قارچها و سایههای زرد رنگ در سراسر کاغذ دیده میشود. با وجودیکه آگاهانه سعی کردهام نتوانستم تمام آنها را بشمارم.
این عجیبترین رنگ زردی است که تا کنون دیدهام، کاغذ دیواری مرا به یاد تمام اشیای زرد رنگی که دیدهام میاندازد، البته نه اشیای زرد رنگ و قشنگی مانند گلهای اکاسیا، بل اشیای کهنه، ناپاک و زشت. یک مورد دیگر نیز در این کاغذ وجود دارد- بوی! از همان لحظهای نخست که وارد این اتاق شدم متوجه شدم که با آن همه هوای آزاد و پرتوی خورشید، اتاق بوی بدی نداشت. اما در این اواخر که برای مدت یک هفته باران باریده و همه جا را غبار فرا گرفته بوده، فرقی نمیکند که پنجرهها باز باشد یا بسته بویی در این خانه هست. این بوی به همه گوشههای خانه میخزد. گاهی متوجه میشوم که این بوی بال زنان وارد آشپزخانه میشود، دزدکی در اتاق نشیمن راه میرود، در دهلیز پنهان میشود، روی زینهها خود را پهن میکند و انتظارِمرا میکشد، بوی در لای موهایم خودش را قایم میکند، حتا زمانیکه به سوارکاری میروم، وقتی رویم را میگردانم که غافل از آن بوی نفسی تازه کنم، ناگهان در مییابم که آن بوی در آنجا نیز هست. چه بوی عجییبی هم است! ساعتها وقت صرف کردم که این بوی را تحلیل کنم، بفهمم که این بوی به چه شباهت دارد. بوی بدی نیست، نخست این بوی نرم به مشام میرسد اما با وجود این نرمی، این بوی یکی از دیرپا ترین بویهای است که من دیده ام. در این هوای مرطوب، موجودیت آن بوی کاملن افتضاح است. شب بیدار شدم، متوجه شدم که این بوی درست بالای سرم معلق مانده است. قبلن این بوی مشامم را میآزرد و جدن برای دفع بوی در پی سوختاندن خانه بودم. اما حالا با این بوی عادت کرده ام. تنها پدیدهای را که همان بوی به یادم میآورد رنگِ کاغذ دیواری است! میتوان گفت بویی است که رنگِ زرد دارد.
یک علامت خنده دارِ دیگر نیز در قسمتِ پایینِ دیوار نزدیک به سطح زمین وجود دارد. رگهای که دور تا دور اتاق امتداد یافته است. رگهای یاد شده از عقب بیشتر وسایل اتاق به استثنای تختِ خواب عبور میکند. رگهای دراز، مستقیم و پخش شده که به نظر میآید رنگ روی نقطهای مشخصی به تکرار مالیده شده است. تعجب میکنم که چگونه چنین شکلی دیزاین شده است و چه کسی این کار را کرده است و چه منظوری داشته است؟ حلقههای مدور و تو در تویی که در عرض هم شکل گرفته اند و چندان دایره وار میچرخند و میچرخند و میچرخند که مرا به سرگیچه میاندازند! من واقعا بالآخره چیزی را کشف کردم. پس از صرف مدت زیادی در تماشای این طرحها در شب که رنگشان عوض میشود بالآخره متوجه شدم که طرح پیش روی کاغذ قطعن حرکت میکند و تعجبی ندارد چون زنیکه در طرح عقب کاغذ قرار گرفته است آنرا تکان میدهد! گاهی فکر میکنم که تعداد زیادی زنان در عقب این طرح قرار گرفته و گاهی تصور میکنم که تنها یک زن در عقب این طرح قرار دارد و این زن به سرعت، این طرف و آن طرف میخزد و تمام قسمتهای کاغذ را تکان میدهد. سپس این زن در قسمتهای بسیار روشن کاغذ آٰرام میگیرد و در قسمتهای تاریکتر کاغذ، جایی که سایهها روی کاغذ افتاده اند، این زن به میلهها میچسپد و آنرا محکم تکان میدهد. زن میخواهد که از شاخههای این طرحها خود را بالا بکشد اما کسی نمیتواند از شاخههای تودرتوی این طرح بالا برود. این طرحها آدمی در گلوی آدمی میچسپند و او را خفه میکنند.
من فکر میکنم به همین دلیل است که این طرح، سرهای متعددی دارد. این سرها راهِ خود را به بالا یافتند و بعد این شاخهها به گلوهایشان چسپیده و آنها را خفه کرده است و اینگونه شده که همهای سرها رو به پایان افتاده اند و چشمهایشان سفید به نظر میرسد. اگر این سرها پوشانیده میشدند و یا پیش از رسیدن به بالا قطع میشدند به این حال زار نمیافتادند. فکر میکنم که این زن حتمن در هنگام روز بیرون خواهد شد. دلیلش را به شما خواهم گفت، چون من پنهانی او را دیدم. من او را از تمام پنجرههای اتاقم میبینم. او همان زن است که من میشناسم. چون همیشه میخزد و اکثرِ زنان در روشنایی روز نمیخزند. او را در همان مسیرِ طولانی زیر درختها دیدم، که به نوک پاهایش چنان آهسته راه میرفت که کسی صدای پایش را نشنود و وقتی که گاری یا ارابهای از راه میرسید او در میان شاخههای شاه توت خودش را پنهان میکرد. او را هیچ ملامت نمیکنم، حتمن خزیدن و دزدکی راه رفتن در روشنایی روز بسیار اهانت بار است! من همیشه دروازه را قفل میکنم وقتیکه در روشنی روز خزیدن را تجربه میکنم، من این کار را در شب انجام داده نمیتوانم چون میدانم که حتمن جان به یکباره بالای چیزی شک خواهد کرد.
جان در حال حاضر بسیار عجیب به نظر میآید که من نمیخواهم سر به سرش بمانم. کاش جان از اتاق دیگری استفاده کند علاوه برآن نمیخواهم کسی غیر از خودم آن زن را شب هنگام بیرون بیاورد. گاهی فکر میکنم مگر ممکن است که گاهی او را از تمام پنجرههای اتاقم ببینم. اما به هر سرعتی که عمل کنم، میبینم که در یک آن، تنها از یک پنجره میتوانم به بیرون نگاه کنم. اما چه فرقی میکن من او را همیشه میبینم. شاید او بتواند سریعتر از آنکه من بچرخم مخفی شود. گاهی او را در کشتزارهای دور از شهر تماشا میکنم که به سرعت یک سایهای ابر در دست یک باد تند میخزد. اگر تنها قسمت فوقانی طرح از قسمت تحتانی آن جدا شود و به شکل یک موجود مستقل بار آورده شود. قصد کرده بودم که این کار را اندک اندک انجام بدهم و در این کار چیزی جالبی دستگیرم شده بود. اما من نباید این مورد را حالا بیان کنم ربطی به اعتماد بیش از حدِ من به مردم ندارد.
تنها دو روز مانده است که این کاغذ برکنده شود و باور دارم که جان متوجه میشود. من نحوه نگاههای که در چشمهایش است را نمیپسندم. شنیدم که جان از جینی پرسشهای متخصصانهای پرسید و جینی گزارش بسیار خوبی در مورد من به او ارائه کرد. جینی از من به جان خبر داد که روزانه به قدر کافی به خواب میروم. با آنکه بسیار خاموش هستم، جان میداند که من از طرف شب خوب نمیخوابم. او از خودم نیز انواع مختلف سوالها را پرسید و وانمود کرد که بسیار مهربان و دوستداشتنی هست گویا من او را نمیشناسم. هنوزهم از این رفتارش شگفت زده نمیشوم، شاید دلیلش خوابیدن زیر این کاغذ دیواری برای سه ماه متواتر است. رفتار جان برایم جالب توجه است، اما من احساس میکنم که مطمئنن جان و جینی بهصورت مخفی از کاغذ دیواری متاثر شده اند.
زهی سعادت! امروز آخرین روز است، دیگر کافی است. جان قرار است امشب را در شهر بماند و تا شام امروز بیرون نخواهد شد. جینی، این موجود موذی، میخواست در اتاق من بخوابد اما من برایش گفتم بدون شک باید امشب تمام شب را به تنهایی خوب بخوابم. این را از روی هوشیاری گفتم، چونکه من حتا برای یک لحظه تنها نبودم. به مجردی که مهتاب برآمد و اون موجود بیچاره شروع به خزیدن کرد و طرح بیرونی را تکان داد من از جا برخواستم و به سرعت رفتم تا کمکی برایش کنم. من کش کردم و او تکان داد، من تکان دادم و او کش کرد و پیش از فرارسیدن صبح، هردوی ما قسمت زیادی از آن کاغذ را از دیوار جدا کرده بودیم. یک تکه درست یک و نیم اندازهای خودم از دورا دور اتاق کندم و وقتیکه آفتاب برآمد و آن طرح زشت شروع کرد که برمن بخندد با خود گفتم که این کار را امروز تمام میکنم!
ما فردا از اینجا میرویم و آنها تمام اثاثیهای اتاق مرا دوباره پایان میبرند تا تمام وسایل را همانگونه که قبلن بود تنظیم کنند. جینی با تعجب به دیوار نگاه کرد اما من به او گفتم که این کار را محض از سر دشمنی با آن موجود شریر انجام داده ام. او خندید و گفت که در این کار مشکلی نمیبیند و خودش هم ممکن بود همین کار را کند، اما من نباید خودم را خسته بسازم. چگونه او در حقِ خودش خیانت کرد! اما من اینجا هستم و نباید هیچ کسی دیگری غیرِ من به این کاغذ دست بزند. حد اقل دست فردِ زنده به آن نباید برسد. او تلاش کرد که مرا از اتاق بیرون کند- بسیار آشکار این کار را کرد! اما من گفتم که اتاق بسیار پاک، آرام و خالی است و من میتوانم در آن دراز بِکَشم و تا میتوانم بخوابمِ. از او خواهش کردم که مرا حتا به نان شب بیدار نکند و هر وقت که خودم بیدار شدم او را صدا خواهم کرد.
حالا جینی و خدمتکاران رفتهاند و همه کار خلاص شده است و اینجا چیزی نمانده به جز یک تختخوابی که به زمین میخ شده و یک پارچهٔ تُشک که ما آنرا روی همین تخت یافته بودیم. ما امشب در منزل پایین خواب میشویم و فردا با کشتی به خانه بر خواهیم گشت. حالا من از این اتاق که دوباره خالی شده است خوشم میآید. چگونه آن کودکان اینجا را پاره پاره کردند! تخت خواب ساییده شده است! اما من باید به کارم آغاز کنم.
من دروازه را قفل کردهام و کلیدها را در راهرو مقابل ساختمان انداختهام. نمیخواهم بیرون بروم و نمیخواهم تا آمدنِ جان کسی وارد اتاق شود. میخواهم او را غافلگیر کنم. اینجا یک ریسمان با خود آوردهام و جینی متوجه آن نشده است. اگر آن زن بیرون شود و بخواهد فرار کند میتوانم او را با این ریسمان ببندم. اما فراموش کردهام که دستم به آن بالاها نمیرسد باید چیزی زیر پایم پیدا کنم که دستم به آن بالا برسد. این تخت تکان نخواهد خورد. قبلا تلاش کردم که آنرا بلند کنم، هرقدر که کوشیدم نشد تا آنکه احساس ناتوانی کردم و بسیار خشمگین شدم و یک تکهای کوچک تخت را به دندان کندم اما دندانهایم را آسیب رساند. بعد تمام کاغذ دیواری را تا جایکه از کف اتاق دستهایم میرسید کندم. کاغذ به صورت وحشتناکی به دیوار چسپیده است و از چسپیدن به قسمتهای که طرح وجود دارد لذت میبرد. تمام آن سرهای بریده شده، چشمان دم کرده و مدور، رشد متناوب و قارچ گونه در خطهای موازی فقط گویی به روی آدم با تمسخر میخندند.
دارم به قدر کافی خشمگین میشوم. نشود کدام کار ناامید کنندهای انجام دهم. بیرون پریدن از پنجره تمرین قابل ستایشی خواهد بود، اما نردههای پنجره بسیار مستحکم است و اجازه این کار را نمیدهد. افزون برآن، به خوبی میدانم که چنین کاری برای من نا مناسب است زیرا از آن تعبیرِ نادرست خواهد شد. حتا دوست ندارم از پنجره به بیرون نگاه کنم چون تعداد زیادی از همان زنانیکه میخزند در بیرون هستند و آنها با شتاب زیاد در هرطرف در حال خزیدن هستند. با خودم فکر میکنم که نکند مانند همهای این زنها از همان کاغذ دیواری بیرون شده باشند. اما حالا خودم را کاملا با ریسمانِ غیر قابل دید بسته ام- مرا کسی به روی جاده در بیرون برده نمیتواند!
تصور میکنم وقتیکه شب از راه میرسد باید دوباره به عقب آن طرح بروم و این کار سخت است!
خیلی حسی خوبی به آدم دست میدهد که در این اتاق خوب باشد و هر طرفی که بخواهد بخزد! نمیخواهم که بیرون بروم. بیرون نخواهم رفت حتا اگر جینی از من بخواهد. در بیرون مجبور میشوی که روی زمین بخزی، و عوض رنگ زرد همه چیز سبز است. اما من میتوانم آهسته روی کف اتاق بخزم و شانهام برابر همان لکهای دراز افتاده بر دورادورِ دیوار است و به این ترتیب را هم را گم نمیکنم.
چرا جان در پشتِ دروازه است!
فایده ندارد مردِ جوان دروازه را باز کرده نمیتوانی!
چطور صدا میزند و به دروازه میکوبد!
حالا برای داشتن یک تبر میگرید.
جای شرم است که این دروازهای قشنگ را کسی بشکند!
با صدای نرمی صدایش کردم: «عزیزم، جان، کلید در منزل پایین نزدیک پلههای مقابل ساختمان است زیر یک برگ چنار.»
این صدا برای چند لحظه آرامش ساخت. و بعد واقعا بسیار به آرامی گفت: «عزیزم، دروازه را باز کن!»
«نمیتوانم، کلید در منزل پایین است نزدیک در ورودی، زیر یک برگ چنار!»
و بعد چندین بار آنرا به بسیار نرمی و آهستگی تکرار کردم و چندان تکرار کردم که مجبور شد برود و آنجا را جستجو کند و البته که کلید را پیدا کرد و پس آمد. اندکی در عقب دروازه توقف کرد. او گریست و پرسید: «ترا چه شده؟ از برای خدا تو داری چه کار میکنی!»
من به خزیدن ادامه دادم، اما از سر شانهام به او نگاه کردم.
گفتم: «با وجود تو و جین، بالآخره بیرون شدم. و من اکثر کاغذ دیواری را کندم، تا تو مرا دوباره در آن نیندازی!»
حالا چرا این مرد بیهوش شده است؟ ولی واقعا بیهوش شده است آنهم درست نزدیک دیوار در سرِ راهِ من تا هر بار من از سرِ او بخزم!