لباسهایش را کمی تکان داد و از جایش بلند شد. آنقدر برای زود رسیدن هول بود که سنگ جلوی پایش را ندیده و محکم بر زمین خورده بود. راه زیادی در پیش داشت و این دردِ پا میتوانست مسیرِ سخت را سختتر کند. هوا آنقدر سرد بود که گُر گرفتگی پایش را حس نمیکرد و تنها درد، آزارش میداد. ابرهای تیره به قصد تاریک کردنِ رنگ آبی آسمان، نزدیک میشدند. دلشورهی عجیبی در دلش به راه افتاده بود. نباید وقت را تلف میکرد. حرفهای پدرش بلندتر از هردفعه در گوشش میپیچید. گویی همانجا، کنارش ایستاده بود و آنها را تکرار میکرد.
تو در ناز و نعمت بزرگ شدی دختر! تو را چه به اینجور جاها. از خیر این درس بگذر. من اگه نخواهم تو دکتر شوى، باید کی را ببینم؟! راست میگفت آنجا زمین تا آسمان با خانهی پدریاش فرق داشت. تمام سختیهایی که در طول این چند ماه کشیده بود، از او یک دختر سرسخت و مستقل ساخته و آن دخترک نازکنارنجیِ قبل به گنجینهی خاطرات سفر کرده بود و دیگر در زندگی واقعیاش جایی نداشت . جاده حتی از وجود یک ماشین، خالی بود و تنها، دختری با مانتویِ خاکستری که کولهای مشکی رنگ بر پشت داشت، در قابش نقش بسته بود. گهگاهی در کنار صدای کشیده شدن کتونیهایش بر روی خاک، صدای تکان خوردن برگِ درختان را میشنید. در دو طرف جاده درختهای چنار سر به فلک کشیده بودند و پشت سرشان، دشتی به وسعت یک آبادی نقش بسته بود. با خودش فکر میکرد که اگر این ضربدیدگی با پیادهرویاش بدتر شود، حداقل تا چند هفته نمیتواند به ملاقات هفتگی بیماران روستای دیگر برود. کارش رسیدگی به روستای بالایی بود؛ اما حسِ مسئولیت، اجازهی ماندنِ تنها در سالنِ پایینی خانهاش که به اصطلاح درمانگاه نامیده شده بود را به او نمیداد و هر هفته این مسیر را پیاده طی میکرد.
اغلب، روزهای سهشنبه، پسر یکی از اهالی روستای پایینی به دنبالش میآمد. نیامدن راننده همیشگیاش طبق روال هرهفته این موقع، دلیل بر نرفتن و ادا نکردن دِیْنَش نسبت به بیماران آنجا نشد. در همین فکرها بود که با صدای خردشدن سنگهای ریز و درشت زیر چرخ ماشینی به خود آمد. وانتی از روبهرو میآمد. اینقدر حواسش پرتِ پا دردش بود و دلش شورِ عواقب آن را مىزد که حضور ماشین را متوجه نشده بود. آن یکذره امیدی که در آن چند ثانیه در دلش جرقه زده بود با دیدن ماشین روبهرویش خرد و متلاشی شد. مسیرشان یکی نبود و حتی برای چندمتر، نمیتوانستند با هم همراه شوند. از زمانی که از خانه به راه افتاده بود دو ساعتی میگذشت و حالا پس از پشت سرگذاشتنِ مسیر طولانی، به پلِ چوبیِ اتصال بین دو روستا رسیده بود. تنها یک مسیر دیگر باقی میماند که از کوه میگذشت و خیلی طولانیتر بود. باران ریزی شروع به باریدن کرده بود و در صورت تأمل، تمام وسایل در کوله، از دستگاه قند و فشار و… خیس و خراب میشدند. باید زودتر، از روی پل میگذشت. یادِ حرفهای سارا، منشی درمانگاه که به نوعی تنها دوست صمیمیاش در آنجا بود، افتاد که میگفت، این پل آنقدر قدیمی است که هرلحظه امکان ریختن دارد. خانم دکتر اگر دیر کردم برای این بود که ترجیح دادم از مسیرِ کوهستان بگذرم ولی پاهایم را روی آن پل نگذارم. چارهای جز انتخاب این پل نداشت. تمام سعیش را میکرد تا بر ترسش غلبه کند. پیش خودش میگفت، آنقدرها هم خراب نیست و وزن من را میتواند تحمل کند و با رد شدنم، اتفاقی نمیافتد.
برای یکبار هم که شده باید با ترسهایم مقابله کنم. نفسِ عمیقی کشید و تمام فکرهای در سرش را همچون کاغذی، مچاله و به گوشهی ذهنش پرتاب کرد. دو دستش را دراز کرد و طنابِ اطرافِ پل را محکم گرفت. دردِ پای راستش با لرزشِ ناشی از ترس، ادغام شده بود. پایش را روی اولین چوب قرار داد. سارا راست میگفت هم طنابها پوسیده بودند و هم چوبها بسیار فرتوت. پل آنقدر کوچک بود که تنها یک نفر را روی خود جا میداد و با بارش باران، امکان سُر خوردنش روی تختههای کوچکِ چوبی زیاد بود. فاصلهی زیادی با رودخانه نداشت و در صورت افتادن، حتی اگر جایی از بدنش نمیشکست و جان سالم به در میبرد، فکر خیس شدنش در آب سرد، لرزِ تنش را بیشتر میکرد. پلهها را یکییکی پشت سر گذاشت. تنها چند تکه چوب مانده بود. باد و باران بازیشان گرفته بود و گویی برای انداختن خانم دکتر در رودخانه، مسابقه گذاشته بودند. پلِ در هوا معلق، هربار با هلهای پیدرپی باد، به چپ و راست میرفت. چشمانش را بست تا متوجه صحنهی ترسناکی که طبیعت به رخ کشیده بود، نشود. در همین حال بود که پایش در یکی از چوبهای شکستهی پل، گیر کرد و با دو زانو بر زمین خورد. چندلحظه بعد، با تکانهای پل، از کنار پل سُر خورد و به داخل رودخانه افتاد. آبِ رودخانه آنقدر زیاد نبود که او را با خود همراه کند ولی تمام تنش، خیس و کتفِ راستش، آسیب دیده و شروع به خونریزی کرده بود. سرش را کمی بالا گرفت تا آبِ رودخانه کمتر راه تنفسش را مسدود کند. نمیتوانست در آبِ سرد بماند. به سختی هرچه تمام به پهلوی چپ چرخید و با کمک دستِ چپش، خودش را کشانکشان به روی سنگهای کنار رودخانه کشاند. درد، تمام وجودش را فراگرفته بود. قطرات باران مانع از آشکار شدن اشکهایش میشدند. صدای ناله و فریادهای کمک کمکش در زوزهی باد و غرش رعد و برق گم میشد.
زیرلب، نفسزنان زمزمه میکرد: «حتی اگه این درد منو نکشه، مطمئنم تا چند دقیقه دیگه خوراک یه حیوون میشم. الانِ که بارون بند بیاد و بوی خونم بکشتشون اینجا». ابرهای تیره، نورِ اندکی که از غروبِ خورشید باقی مانده بود را پشتِ خود پنهان کرده بودند. جسمش، قدرتِ یاری کردن او تا نزدیکترین پناهگاه را نداشت. فکر اینکه هرلحظه ممکن است سروکله یک حیوان وحشی پیدا شود، بیشتر از هرچیز دیگری آزارش میداد. از شدت ترس نمیتوانست حتی برای لحظهای چشمانش را روی هم بگذارد. کمی بیشتر خود را عقب کشید و به نزدیک درخت بزرگی که پشت سرش، کنار رودخانه جا خوش کرده بود، رساند. ردِ خونش از رودخانه تا درخت بجا مانده بود. سمت راست بدنش لمس شده بود. هرلحظهای که میگذشت به صداقت حرف پدرش نزدیکتر میشد که میگفت، آمدن دختری تنها به روستایی کوچک و بیبهره از امکانات، درست نیست. هراتفاقی ممکن است برایت بیافتد. هیچکس خبر نداشت زیرِ پل، کنار درختِ بید، پزشکی که جان خیلیها را نجات داده بود، در حال جان دادن است. هوا کاملاً تاریک شده بود. بیاختیار و از روی ضعف به خواب عمیقی فرو رفت. بیشتر شبیه بیهوشی بود تا خواب. حدود یک ساعت بعد با نور ِچراغقوه و تکانهای پیدرپی، کمی پلکهایش را باز کرد. نمیدانست این خواب است یا رویایی از آنچه که آرزو دارد، رخ دهد. صدای دو مرد در گوشش میپیچید که با هم حرف میزدند.
– ببین نفس میکشه؟
– آره زنده است. چشماشو یکم باز کرد ولی سریع بست. فکر کنم دوباره بیهوش شد.
– باید زودتر ببریمش درمونگاه، خون زیادی ازش رفته.
– کمک کن بلندش کنیم.
خبر نداشتند کسی را که میخواهند به درمانگاه برسانند، پزشک آنجاست.