قبل از اینکه مکنب روی صندلیاش پشت میز شام در مگنیفیسنت بنشیند، صدای خانمی را شنید که مخاطبش او بود.
«خب دوباره ما همدیگر را دیدیم آقای مکنب.»
خانم وستمِکِت در حالی که لبخندی روی چهره باهوش و ذکاوتش داشت، او را نگاه میکرد. سابقه آشنایی آنها به سفری به واشنگتن برمیگشت. مکنب شادی خود را از این دیدار نشان داد.
خانم وستمِکِت گفت: «شما خوش شانس هستید!»
آقای مکنب با تکان دادن سرش پاسخ او را داد و گفت: «بله، میدانم.»
«البته نه به این علت که آنها صندلی شما را کنار من گذاشتهاند، شما این طور فکر نمیکنید، متوجه منظورم شدهاید که!»
مکنب روی میز را نگاه کرد و دنبال قاشقش گشت.
او حرفش را ادامه داد و گفت: «خب، مقبولترین چیزی است که الان میبینم و این مرا کاملا راضی کرده است»
«چرا مرد! آنها برای نمایش کمدی به شما صندلیای در ردیف جلو دادهاند و شما این را نمیبینید، چه حیف! در کشتی افراد زیادی هستند که حاضرند هزار دلار بدهند و جای شما را در نمایش کمدی داشته باشند و جایشان را با شما عوض کنند.»
مکنب گفت: «تا زمانی که شما هم جایتان را عوض نکنید، جایم را عوض نمیکنم.»
«آه! و شما در قطار قبول نکردید که ایرلندی هستید» (گفته میشود ایرلندیها خیلی زیاد افراد را تحسین میکنند: نویسنده)
مکنب چیزی نگفت، تنها لبخندی زد که همان معنای تایید را میداد. افراد پشت میز شام بهطور غیرمعمولی ساکت بودند. اما سکوت اتفاق معمولی برای شب اول روی عرشه کشتی بود. بعدا، وقتی آنها با یکدیگر آشنا میشدند، فضا پر از صدای صحبت کردن و خنده میشد. اما توجه و نگاه مکنب به خانمهایی بود که فراکها و پیراهنهای رنگارنگی پوشیده بودند و جواهرات بسیارداشتند.
«آقای مکنب، چرا شما هیچ سوالی از من نمیپرسید؟»
نوبت سوال پرسیدن او شده بود، خانم وستمِکِت مشتاقانه منتظر دادن اطلاعاتی به او بود که فقط خود او میتوانست آنها را به مردجوان بدهد. مکنب به خودش خندید که آدم کنجکاوی نبود. سرش هنوز به خاطر تحقیقاتی که برای هفتهها داشت و ذهنش را مشغول کرده بود، درد میکرد.
او گفت: «من دارم به نمایش کمدی فکر میکنم که شما در موردش صحبت کردید»
خانم وستمِکِت در حالی که تکه گوشت ماهیای روی چنگالش داشت، سرش را به سوی او برگرداند.
«و فهمیدید؟»
آقای مکنب سرش را تکان داد.
خانم وستمِکِت گفت: «سمت راست درست مقابل خانم بسیارجوان سیاهپوش، بین دو مرد جوان، شما باید او را شناخته باشید»
«من متخصص شناختن زیبایان آمریکایی نیستم و فکر میکنم که…»
«در حقیقت باید فکرش را میکردم. تصویر او هر روز روی صفحات مجلات و روزنامههاست. او سالی سیلور است.»
«واقعا؟ سالی سیلور؟ من قبلا کجا نامش را شنیدهام؟»
خانم وستمِکِت خندید.
«شما خیلی جالب هستید! اوه! او کاش میتوانست حرفهای شما را بشنود.»
آقای مکنب گفت: «ذهن من بعضی وقتها کند کار میکند. باورنمیکنید، بعضی وقتها چیزی که درست جلوی چشمم باشد هم نمیبینم. برایم در مورد او بگو.»
«او تنها فرزند هنری سیلور است، نگویید در مورد او چیزی تا بحال نشنیدهاید و نخواندهاید! او فقط بیست سالش است، او بهترین شکاری است که تابحال به شیکاگو آمده است اما هنوز هیچ مردی او را تور نکرده است.»
مکنب مشتاقانه داشت دختر را نگاه میکرد. او تعجب کرده بود چرا حضور آن خانم جوان همه نگاهها را به خود جلب کرده بود. بدون شک، دختر تودل برویی بود ولی بهسختی میشد گفت که زیبا بود. چهره او وقار لازم برای زیبایی واقعی را نداشت و مشتاق کشف زیباییهای دیگر در چهره او بود. اما پس از مدتی اندکی برای دختر متاسف شد.
خانم وستمِکِت گفت: «هر زن دیگری میتواند جای او باشد. الماسهای او به تنهایی باعث میشود زنان دیگر از او متنفر باشند.»
«انگار او جواهرات زیادی ندارد.»
«نه، گربه کوچک به خوبی میداند که همه خانمهای روی عرشه میخواهند گردنبند ورنس معروف او را ببینند که پدرش برایش خریده است و برای همین او گردنبد را در اتاقش گذاشته است.»
«و آنها به این دلیل هم خیلی از او متنفر هستند و بدشان میآید؟»
«مسلما»
مکنب مشغول شام خوردنش شد.
او گفت: «به نظر نمیرسد مردان الماسها را از دست داده باشند.»
«نه. او گردن و شانههای خوب و زیبایی دارد.»
مکنب دوباره به مردها و دختر نگاه کرد. دختر با هر دو آرنجش به میز تکیه داده بود درحالی که چانهاش را با دستانش گرفته بود، به حرفهای مرد جوانی که سمت راستش بود گوش میکرد. مردی که سمت چپش بود چیزی از چهره دختر نمیدید، شانه دختر کاملا جلوی او بود و ناراحت نشسته بود.
خانم وستمِکِت توضیح داد که «دو محبوب دختر برای بهدست آوردن دلِ دختر در حال رقابت کردن هستند.»
«زیاد مطمئن نیستم کدامیک بهتر دلبری میکند.»
خانم وستمِکِت با شگفتی بسیار مکنب را نگاه کرد.
او گفت: «شما مردان! شما فکر میکنید چون در حال حاضر او تنها به جفرسون ملیش توجه میکند، کاملا هیلری هابن را فراموش کرده است.»
«خب با نگاه کردن به چهره هیلری هابن فکر درستی به نظر میرسد.»
«احتمالا، چون او یک مرد است. اما هر خانمی میتواند به او بگوید که او از آن دسته مردان نیست. سالی سیلور میداند که بیشتر مردم روی هابن شرطبندی کردهاند.»
مکنب خیلی شگفتزده شده بود.
او فریاد زد: «چی؟ منظورتان این نیست که مردم روی رابطه آنها شرطبندی میکنند. من فکر نمیکنم کار درست و شایستهای باشد.»
«شما فکر نمیکنید؟ البته که کارکاملا درست و مناسبی است! شما انگلیسیها که به اسبها شلاق میزنید تا از آنها در مسابقات اسبدوانی استفاده کنید و روی آنها شرطبندی میکنید، حالا این کار را درست و شایسته نمیدانید! چرا، سالی سیلور بسیار خوشحال میشود بداند که آمریکاییها روی رابطه او شرطبندی میکنند و هر دو مرد هم این را باید بدانند. با توجه به شانس هیلری، متاسف و ناراحت نیستم که با پولم روی او شرطبندی میکنم.»
«شما در این مورد شرطبندی کردهاید؟»
«بله شرطبندی کردهام. من دوبار شانس برنده شدن برای مسافرت شش ماهه به اروپا را داشتهام. شگفتزده شدید؟ شما فکر میکنید من باید دوباره روی ملیش شرطبندی کنم که خوش چهره و پولدار است در حالی که هیلری تقریبا فقیر است و یک پای لنگ از جنگ را دارد؟» او با دستش مکنب را گرفت و به چشمانش نگاه کرد و گفت «داشتن پای لنگ در چشمان یک زن معلولیت نیست. شما میتوانید اینطور وانمود کنید. نه؟ خب ببینید، در این دو روز نمیتوانید کسی را پیدا کنید که روی او شرط نبسته باشد.»
و حق با خانم وستمِکِت بود. مکنب شگفت زده شده بود. او فکر میکرد همه آنها مثل بچهها هستند. تا آنجا که او میتوانست ببیند، چیزی برای نشان دادن وجود نداشت. لزوما خانم سیلور باید قبل از رسیدن به بندر یکی از دو مرد جوان را انتخاب میکرد چه برسد به اینکه قبل از رسیدن به بندر یکی از انها را باید انتخاب میشد. تنها یک شانس وجود داشت. یک شب دراتاق سیگار کشیدن او برای بقیه توضیح داد که چقدر این چیزها احمقانه است اما در جواب فورا او بیش از نیمی از افراد آنجا به او پیشنهاد کردند روی فردی که شانش بیشتری دارد شرطبندی کند. مکنب در حیرت بسیار فرورفت. آنها واقعا نمیتوانستند بفهمند. البته زندگی روی عرشه خیلی سریع بود. دقیقهها مثل ساعتها و ساعتها مثل روزها روی زمین بودند. اتفاقات زیادی با سرعت زیادی رخ میداد، اتفاقاتی که ممکن است برای مردم دیگر در روی زمین به ندرت رخ دهد در روی کشتی به طور معمول رخ میداد و شاید به همین دلیل بود که چرا همه افراد توی کشتی مطمئن بودند که احتمالا در آینده اتفاقاتی در مورد سالی سیلور پیش میآید.
حالا، او یک دانشجوی مشتاق طبیعت انسانی بود. کار او، باعث شده بوده جنبههای تاریکتر قضایا را ببیند، اما ارتباطاتش با نیو اسکاتلندیارد از او یک متخصص باریکبین و جزیینگر نساخته بود و او همچنان یک علاقمند به علوم انسانی باقی مانده بود، در انواع و اقسام مختلفی ازعلوم انسانی که احتمالا دلایل موفقیتهای بزرگ در کارش بود. پس از آن مکنب، با علاقهای که نسبت به مطالعه علوم انسانی پیدا کرده بود، به خانم سیلو، دو محبوبش و شرطبندی در مورد شانس آنها فکر کرد. او به این نتیجه رسید که همه شرطبندیهایی که مردان روی ملیش انجام دادهاند، به نظر درست میرسد. او طوری میخندید که خانمها دوست نداشتند. مردان روی ملیش و خانمها روی هابن شرطبندی میکردند.
برای سه روز طولانی، ملیشِخوش چهره، خوشپوش همه توجه و لبخندهای خانم سیلور جوان را دریافت کرد، در حالیکه هابن جوان با پای لنگش جای خود را روی صندلی، پشت میز تنهاییاش پیدا کرده بود و خانمهای جوان به او با ترحم نگاه میکردند.
در روز چهارم زمانی که به نظر میرسید موفقیت ملیش قطعی شده است، اتفاقات جدیدی افتاد. آنهم، زمانی که مردان کشتی کاملا مطمئن شده بودند روی گزنیه درستی شرط بستهاند، از خندیدن دست برداشتند و خانمها در مورد شرطبندیشان به شک و تردید افتادند. از سوی دیگر، وقتی میزان هیجانها کم شد، خانم سالی سیلور تصمیم گرفت در رفتارهایش تغییراتی بدهد. صبح خیلی زودِ روز چهارم یکی از افرادی که روی ملیش شرط بسته بود روی عرشه کشتی آمد و خانم سالی و هابن را دید که روی صندلیهایشان کنار هم نشسته بودند و دستان همدیگر را گرفتهاند! به سرعت خبر در همهجا پخش شد. مردان موقع صبحانه دراین مورد با یکدیگر صحبت میکردند. موقع ناهار در گوشه و کنار سالن با یکدیگر پچپچ میکردند. همهی بعدازظهر بلند کشتی را سکوتی فراگرفته بود که برای مکنب، یادآور بعدازظهر یکشنبه در تانبریج ولز بود که قبلا آن را یکبار تجربه کرده بود. همهی بعدازظهر خانم سیلور و هابن جوان کنار یکدیگر نشسته بودند و ملیش به تنهایی روی عرشه راه میرفت. به نظر میرسید، برای مردانی که با دقت زوج نشسته روی عرشه را نگاه میکردند سرانجام کاربی نتیجه است. اتفاقی که برای ملیش رخ داده بود به نظر اهمیتی نداشت و چیزی نبود اما ملیش میدانست و چیزی نمیگفت. موقع نوشیدن چای در گوشهای از عرشه خانم وستمِکِت با مکنب و کاپیتان بِیلیس نشسته بود.
خانم وستمِکِت با لبخند گفت: «خب؟»
کاپیتان عصبانی به نظر میرسید.
با لحن غرغرانهای گفت: «این وضعیت دایمی نیست!»
«از بعضی از مردان شنیدم که شما میخواستید روی هر دو نفر شرط ببندید. تا بحال روی دونفر شرط نبستهایم!»
«کار مردانِ ما هنوز تمام نشده است.»
خانم به سمت مکنب برگشت.
«اینجور فکر میکنی؟»
«خب، نمیدانم. او از آن دسته مردانی است که هرچه را بخواهد بدست میآورد.»
درحالیکه خانم وستمِکِت شکر را به کاپیتان میداد او جملهاش را تکرار کرد. «رابطه آنها دوام نخواهد داشت، شما میبینید. آن میمون تنها با نشان دادن علاقه به هابن میخواهد به خانمهای دیگر نشان دهد که ارزش کمتری دارند. سالی میداند که گربهها او را زیاد دوست ندارند.»
کاپیتان با شدت شروع به همزدن شکر در فنجان چایش کرد. در حالیکه خانم وستمِکِت شکر را کمکم در فنجان چایش میریخت و با مهربانی به کاپیتان گفت: «شکر امروز از هرروز کمی بیشتر میخواهید؟»
اما بعد از شام، شب، اوضاع کشتی به گونهی دیگری شد، به طوری که مکنب به عنوان افسر اسکاتلندیارد وارد ماجرا شد.
شب کاملا مهتابی بود و مکنب برای کشیدن سیگار و راه رفتن به عرشه بزرگ کشتی رفته بود. اول شب بود ولی خیلی از مردان برای کشیدن سیگار به اتاق سیگار کشیدن در طبقه پایین رفته بودند در حالی که خانمها به سالن موسیقی رفته بودند. بنابراین مکنب به تنهایی روی عرشه بالا و پایین میرفت، از یک طرف عرشه به طرف دیگر در حالی که ردیف طولانی اتاقها در وسط عرشه قرار داشت. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای کارکردن موتورهای کشتی بود همان طور که کشتی روی آب آرام در مسیرش حرکت میکرد. مکنب میتوانست صدای نواختن پیانو کسی را در آنجا بشنود. اما عرشه، با ردیفی از اتاقهای سفید، کاملا خالی از سکنه به نظر میرسید. او در حال تماشای دود سیاهی بود که از کشتی به آسمان میرفت تا دود نازک و نازکتر میشد و در آسمان مهتابی کاملا محو میشد، که ناگهان صدای گوشخراشی را از پشت سرش شنید. صدا شبیه صدای بازکردن دری بود که به تازگی رنگ شده است. او از شنیدن صدا در سکوت حاکم بر عرشه تعجب کرد و برای دقایقی توجه ش را جلب کرد و سپس بدون اینکه ثانیهای به صدایی که شنید فکر کند به قدم زدنش ادامه داد وقتی به انتهای عرشه رسید، فهمیده بود چه چیزی توجه ش را جلب کرده است، در همانموقع خانم سالی سیلور را دید که روی صندلی به تنهایی نشسته است.
غروب بارها هنگام قدم زدنش تا جای ممکن به آنجا نزدیک شده بود تا ببیند هابن کنار او نشسته است و صدای آنها را بشنود. ده دقیقه قبل هابن آنجا بود. اما حالا صندلیش خالی بود؛ فرشی در سمت دیگر عرشه پهن شده بود که به نظر میرسید هابن روی آن خوابیده بوده است. دخترآرنجش را روی دسته صندلی گذاشته بود و چانهش را با دستانش گرفته بود و در آن شب مهتابیِ روی آبها به نظرغمگین میرسید. شواهد نشان میداد که آنها جر و بحث کردهاند. مکنب از فکر که این مرافعه چه هیجانی در کشتی ایجاد خواهد کرد و به دنبال دارد، لبخندی زد. چه کسی میتواند تصور کند این ماجرا چگونه تمام میشود اینکه سالی سیلور هابن را ترک میکند یا هابن از سالی سیلور جدا میشود.
حالا مکنب یک شاهد بود، نه یک گوینده. او فقط چرخید و به راه رفتنش ادامه داد. بعدها او کاملا به یاد آورد که او کاملا چرخیده بود. به عبارت دیگر، به جای تغییر دادن مسیر پیادهروی روی عرشه و رفتن به سمت پایین عرشه در سمت دیگر، همانطور که وقتی برای اولین بار بیشتر از یک ساعت این کار را انجام داده بود، برای اولین بار در سمت مخالف مسیرِ همیشگی رفت.
تقریبا تا نیمههای طول عرشه رفته بود که مردی را دید با فاصله کم از او از اتاقی خارج شد. به آرامی در را بست و با سرعت به سمت او آمد. ناگهان مرد ایستاد، به محض دیدن مکنب، چند ثانیهای مکث کرد و سپس به راه رفتنش ادامه داد. مکنب پیش خودش فکر کرد مردی که با سرپایین از کنار او رد شد را از روی پای لنگش که مثل هابن بود را شناخته است. احتمالا دوباره در راهِ رفتن پیش دختر بود. مکنب در حالیکه این فکر را میکرد لبخند زد و متوجه شد که شماره اتاق ۱۳ است. به پشتسرش نگاه کرد هابن را دید که با پای لنگش در زیرنور مهتاب میرفت. مکنب ته سیگارش را دور انداخت. ساعتش را از جیبش درآورد و آن را نگاه کرد، ۱۳ دقیقه به ۹ بود. زمان راه رفتن او تمام شده بود، بنابراین به عرشه پایینی رفت.
تقریبا نزدیک یک ساعت در اتاق سیگار کشیدن بود و بازی گروهی را نگاه میکرد که بر سر مبلغ بسیار بالایی شرط بسته بودند و کارت بازی میکردند؛ که مردی با عجله و سرصدا وارد اتاق شد و ناگهان همه به سمت مرد برگشتند و او را نگاه کردند.
در حالی که به سختی نفس میکشید، پرسید: «آخرین خبرها را شنیدهاید؟» لحن گفتن او معنیهای زیادی داشت به طوری که افرادی هم که هنگام ورود پرسروصدایش به او نگاه نکرده بودند، هم برگشته بودند و او را نگاه میکردند و چشمشان را از بازی برداشته بودند. در حقیقت هر فردی در انجا امیدوار به نظر میرسید. مردانی که کتاب میخواندند، کتابها و روزنامههایشان را روی زانوهایشان گذاشتند، حتی افرادی که کارتهای بازی را پخش میکردند دستانشان را در هوا نگاه داشتند و به مرد نگاه میکردند. در آنجا بعضی چیزها در مورد رابطه سیلور-ملیش-هابن ساده و مشخص به نظر میرسید یا حداقل آنها امیدوار بودند اینگونه باشد. مکنب فکر کرد او در این مورد میداند و میتوانست وقتی یک ساعت قبل وارد اتاق شد، چیزهایی که میداند را بگوید. او سرگرم نگاه کردن مردی شد که تکهای از روزنامه را داشت و به نظرش در آن لحظه مرد مهمی است.
مرد با صدای مشتاقی، برای دیدن چیزجالبی که اتفاق افتاده بود فریاد زد: «نه»
«گردنبند سالی گم شده است!»
«گم شده است؟»
«امشب از اتاقش دزدیده شده است.»
یک نفر از میان جمعیت با لحن نارضایتی گفت: «واقعا؟ من که ذرهای برای او ناراحت نیستم». افراد زیادی حرف او را تایید کردند.
مرد دوباره کارت دادنش را ادامه داد و به جنتلمنهای مسن گفت کتابها و روزنامههایشان را دوباره بدست بگیرند.
«سالی واقعا انتظار چه چیزی را داشت، عاشقانه صحبت کردن با اون یارو؟»
به نظر مکنب این صحبتها اصلا منصفانه نبود. زمانی که ملیش محبوب دختر بود، اتفاقاتی افتاده بود. اظهارات آنها برعکس همدیگر بود و ملیش «اون یارو» نبود.
«سالی سیلور دیگر هرگز رابطهاش را با ملیش ادامه نمیداد. دزدانی که در کشتی بودند، باهوش بودند.»
«اما با وجود این چیزها، دزدان نمیتوانستند از کشتی فرار کنند.»
«خواهید دید. شما مطمئن باشید که دزدان جای خوبی برای مخفی کردن آن دارند قبل از آنکه بتوانند آنها را پیدا کنند.»
«همهی این اتفاقات برای این رخ داده است که او اتاق شماره ۱۳ را انتخاب کرده است.»
«یادم میآید که یکبار….»
مکنب بیشتراز این را نشنید و از سالن بیرون رفت. میخواست در تنهایی فکر کند.
اتاق شماره ۱۳؟ او کاملا مطمئن بود کسی که از اتاق شماره ۱۳ آن شب بیرون آمد و او دیده بود هابن بود. البته امکان دارد که خود خانم سیلور بنا به دلایلی هابن را به اتاقش فرستاده باشد. نظر مخالف این نظر هم بود اینکه خانم سیلور به سادگی میتوانست چنین تصمیمی را بگیرد، حقیقت این که هابن نگذارد کسی رفت و آمدش را ببیند و با سر پایین رفت و آمد کند. اما هابن به خوبی میدانست که پای لنگش نشان میدهد که او چه کسی است و او را لو میدهد. اگر او چیزی برای مخفی کردن نداشت، چرا آنگونه رفتار کرده بود؟
البته هابن دزد حرفهای نبود، چون حرفهایها اینگونه شگفتزده نمیشوند و علاوه بر این او مثل ملیش یک دوست قدیمی خانوادگی سیلور بود. اما چرا هابن از دیدن او تعجب کرده بود؟ این سوالی بود که مکنب بارها از خود میپرسید. مسلما هابن میدانست که او همیشه روی عرشه پیادهروی میکند. پس چرا تعجب کرده بود؟ به محض دیدن او چندثانیه ایستاده بود. چرا؟
ناگهان کارآگاه دستهایش را بهم زد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد. البته!
او با خودش گفت: «من بارها و بارها روی عرشه دور زدم و راه رفتم تا وقتی که دختر و صندلی خالی کنارش را دیدم، مثل یک پلیس! اما آخرین بار که برگشتم، وقتی هابن از اتاق بیرون آمد، فکر میکرد که من باید در سمت دیگر عرشه باشم. اما عجب آدم احمقی است که چیزها را درست کنار هم نچیده و بعدا فهمیده که کسی دارد او را نگاه میکند!»
مکنب سیگار دیگری را روشن کرد. احتمالا او فکر کرده هابن دیگرشانسی برای برگشت ندارد. شاید، همانطور که معمول بود، پیش خودش فکر میکرد پای لنگش چندان او را از بقیه متمایز نمیکند و کسی او را نمیشناسد. مدل راه رفتن او با سر پایین نشان میداد او چنین فکری را میکند.
کارآگاه، در گوشه تاریک ذهنش، سخت در حال فکر کردن بود. شاید هابن الماسها را برداشته است. او نمیدانست چه کسی آن شب مهتابی از جلوی او رد شده است. خطر کمی برای دزد آماتوری مانند هابن وجود داشت که بترسد و بخواهد الماسها را به دریا بیاندازد. او به احتمال خیلی زیاد شدیدا محتاج الماسها بود. آیا او بدون داشتن پول کافی مسافرت کرده است؟ هابن نمیتوانست از خانم سیلور پول بخواهد و میتوانست به خودش بگوید این کار را به خاطر او انجام داده است و در آخر ماجرا او خوشحال خواهد بود. شاید بعدا به او بگوید و او فریاد خواهد زد: «پسر بیچاره! چرا از خودم نخواستی بهت پول بدم؟» اینگونه احمق جوان پایان خوشی برای ماجرا تصور میکند!
مکنب دوست نداشت خودش را به دیگران تحمیل کند، در واقع، او فکر نمیکرد دیگران به کمک او نیازی داشته باشند. اما وظیفه خود میدانست در چنین موردی به دیدن خانم سیلور برود. خدمتکار به او گفت خانم سیلور نمیخواهد کسی را ببیند. بنابراین اطلاعات او از کارهای هابن تا صبح پیش خود او حفظ میشود. مکنب به اتاق خودش رفت.
صبح روز بعد، دیرتر از روزهای دیگر برای صبحانه خوردن رفت. او خیلی بد خوابید، بنا به دلایلی نمیتوانست چنین موردی را به راحتی فراموش کند. او خوابش نبرده بود و در این مورد خیلی خیلی فکر کرده بود و همه چیز را سبک و سنگین کرده بود. همه چیزهایی که میدانست را دوباره در ذهنش مرور کرده بود، مواردی در ذهنش بود و در مورد آنها شک داشت. اگرچه قبل از اینکه ببیند چه اتفاقات جدیدی افتاده است او به سختی میتوانست بعضی حقایق را کنار هم بچیند. مردم در گروههای کوچک ایستاده بودند، در حالیکه سرهایشان را بهم نزدیک کرده بودند، آنها سرهایشان را به نشانه موافقت تایید یکدیگر تکان میدادند و آهسته صحبت میکردند. خانم وستمِکِت، او را دید به سمتش آمد و روی صندلی کنارش نشست.
خانم وستمِکِت گفت: «خب، شنیدی آنها چه میگویند؟»
«نه، چه چیزی میگویند؟»
«آنها میگویند دزد مردی با پای لنگ است، او را دیدهاند که از اتاق خانم سیلور خارج شده است.»
مکنب کمی روی صندلیاش جابجا شد و فریاد زد: «چی؟ چی گفتی؟»
«آه، تو میدونی چی گفتم. مردان زیادی با پای لنگ روی کشتی نداریم، داریم؟»
«من فقط یک نفر را دیدهام.»
«پس به نظر میرسد حرف آنها درست باشد. تو فکر میکنی او آن کار را انجام داده است؟»
مکنب دوباره سعی کرد خودش را کنترل کند و سرد و جدی او را نگاه کرد.
او گفت: «میدونم تا وقتی که تو به من گفتی دیگران میگویند هابن الماسها را دزدیده است.»
«منظورت چیه؟»
«به نظر کمی عجیب میرسه اما توضیحش سادهست: من تنها کسی بودم که دیدم هابن از اتاق سیلور بیرون آمد.»
«و تو تا حالا این را به کسی نگفتهای؟»
«نه تا زمانی که من در خواب حرف زدم.»
وستمِکِت با کنجکاوی پرسید: «و تو در خواب در این مورد حرف زدی؟»
با خنده جواب داد: «نه، علاوهبراین جز مواردی است که در اسکاتلندیارد ممنوع است»
بهت و حیرت در چهره وستمِکِت معلوم بود.
«اسکاتلندیارد! شما…»
«کلمه دیگری نگویید! فقط به من بگویید شما فکر میکنید چه کسی این کار را کرده است؟»
وستمِکِت فوری جواب داد: «ملیش، او کسی است که شما دنبالش هستین»
مکنب سرش را تکان داد.
«در مورد جرمی که انجام میشه اولین پرسش اینه: چه کسی از این کار سود میبره؟»
«خب، او. سالی مطمئنا…»
مکنب با دستش بازوی وسمکت را گرفت تا او دیگر حرفش را ادامه ندهد.
«بله، اما گردنبند ورنس انگیزه کافی به خیلی از ماها میدهد. احتمالا ملیش یک انگیزه داشته که فرد دیگری به جز هابن نداشته است و آن خود سالی سیلور است. اما انگیزه بدست آوردن الماسهای سالی سیلور برای خیلی از افراد زیاد و یکسان است»
«هنوز با اطمینان فکر میکنم کار ملیش بوده. بعضی چیزها این را به من میگویند.»
«بله، شما از او خوشتان نمیآید. اگر من بخواهم همه این موارد را کنار هم بچینم تقریبا مطمئن هستم کار هابن بوده است.»
وستمِکِت پرسید: «و شما چه فکری میکنید؟»
«من فکر میکنم کار هرکسی میتواند باشد. برای همین از شما کمک خواستم.»
وستمِکِت با تعجب پرسید: «من! همیشه گفته میشه خانمها در مورد این چیزها صحبت میکنند.»
«اقایان هم صحبت میکنند، به آنها نگاه کنید.»
همانظور که دستش را سمت مارمالاد برد، به گروهی از مردان اشاره کرد که با اشتیاق با یکدیگر صحبت میکردند.
«منظورت این است که در این مورد دارند حرف میزنند؟»
«بله. ببینید این دزد پای من را هم به این ماجرا باز کرده است. او از من استفاده کرده است. که معنی دارد. برای کسی که مدل راه رفتن هابن با پای لنگش را تقلید کرده است و برای لحظاتی جلوی من ایستاده است؛ او انتظار داشت من به همه بگویم که دیدهام هابن از اتاق خانم سیلور بیرون آمده است. او از من استفاده کرده است؛ و این چیزی است که من دوست ندارم، میدانی. اگر خود هابن بود…»
مکنب در حالیکه ایستاده بود داشت فکر میکرد.
خانم وستمِکِت گفت: «شما به کمک من نیاز داری زیرا دزد میداند شما میدانید و خیلی مراقب خواهید بود.»
«مخصوصا وقتی که دزد فهمید که من احتمالا چیزی نمیگویم. میبینید» مکنب حرفش را ادامه داد «ما نه تنها دزد را پیدا میکنیم بلکه او را هم میگیریم، اگر او ترسیده باشد و گردنبد را از سوی دیگر دور انداخته باشد.»
خانم وستمِکِت آهی کشید.
«فکر کنید، من باید استعدادهای خودم را برای پیدا کردن گردنبند کشف کنم! من نمیتوانم حتی فکرش را بکنم که میخواهم این کار را انجام بدهم اگر مطمین نبودی که هیلری هابن این کار را انجام نداده است. شما نمیتوانید مطمئن باشید که فرد دیگری آنرا مخفی نکرده است و هردوی شما را دیده است.»
«مخالف این حرفتان نیستم. هر چیزی ممکن است. اما شاید ما بتوانیم ثابت کنیم کارهابن نبوده است و برای شما هم بهتر است که روی او شرط بسته اید. به من کمک میکنید؟»
«چه کاری میخواهید برایتان انجام دهم؟»
«کار کوچک و خیلی سادهای است. من نمیخواهم پیش خانم سیلور یا کاپیتان بروم و بگویم چه چیزی را دیدهام. نمیخواهم از کسی سوالی بپرسم. میخواهم روی عرشه بنشینم و غرق کتاب خواندن شوم. همه کاری که من از شما میخواهم انجام دهید این است که ساعت به ساعت بروید و برایم خبر اتفاقاتی را بیاورید که روی کشتی میافتد»
«این کارشبیه نظر مردان در مورد شغل خانمهاست. اما اگراتفاقی نیافتاده باشد چی؟»
«بازهم بیا و به من بگو!»
ساعت ۱۱ وستمِکِت پیش مکنب رفت تا اولین گزارش را بدهد. هابن سعی کرده است خانم سیلور را ببیند اما خانم سیور نخواسته او را ببیند و با او حرف بزند.
نکته قابل توجه این که از همه افراد روی کشتی میپرسیدند بین ساعتهای ۸ تا ۱۰ کجا بودند و این آمار را به کاپیتان گزارش میدادند.
ساعت یازده و نیم وستمِکِت به مکنب گزارش داد که سیلورو ملیش را با همدیگر در عرشه بالایی دیده است.
ظهر او با اخبار جدیدی آمد، اتاق هابن را جستجو کردهاند و جمعیت زیادی پشت در اتاق هابن جمع شدهاند. مکنب وقتی خودش درحال خواندن کتاب بود از وستمِکِت خواست بین جمعیت برود.
نیم ساعت بعد وستمِکِت برگشت البته چیزی پیدا نکرده بودند و با خنده گفت:
«نکته جالب توجه اینکه هابن فهمید از خود او هم دزدی کردهاند. البته چیز مهمی نبوده جز یک جعبه چرمی یقه»
با لحن تعجبی گفت: «آه»
گفتن آه معانی زیادی داشت به طوری که وستمِکِت شگفت زده شد.
«آیا هابن به آن اشاره کرد؟»
«نه، مهمانداری که اتاق را میگشت گفت.»
«جعبه چرمی یقه؟ من فکر میکنم برای نگهداری گردنبد استفاده شود.»
در حالی وستمِکِت منتظر بود، مکنب دوباره روی صندلیش دراز کشید و چشمانش را بست.
او زمان زیادی را منتظر ماند یا زمان به نظر او طولانی آمد. او فکر کرد احتمالا مکنب خوابش برده است، در حالیکه بیدار بود و دوباره وستمِکِت شگفت زده شد.
او پرسید: «درِاتاق هابن چه رنگی است؟ قرمز یا سبز؟»
وستمِکِت تعجب کرد و پیش خودش فکر کرد که شاید او دیوانه شده است، جواب داد: «هیچکدام، سفید است.»
«خوب است! فکر میکنی بتوانی یک توپ پشمی به من بدهی؟»
وستمِکِت فریاد زد: «توپ پشمی؟ برای چه؟»
«برای گرفتن دزد. اگر هرکدام از دوستانِ خانم جوان بتوانند یک توپ پشمی به ما بدهند، دزد را گرفته ایم»
او بسیار شگفت زده گفت: «اوه خدای من!»
مکنب ادامه داد: «ببینید، امشب شب موسیقی است اینطور نیست؟»
«بله در سالن موسیقی. پیانو و… اجرا میشود.»
مکنب میان صحبت وستمِکِت گفت «خیلی خوب، ما میتوانیم کارهایی را انجام دهیم اگر شما برای من یک توپ پشمی پیدا کنی.»
خانم وستمِکِت در سالن موسیقی خیلی ناراحت و عصبی بود و بسیار نگران مکنب بود. البته اتفاقات ۲۴ ساعت گذشته روی همه افراد اثر گذاشته بود. اما تاثیر آرامبخش موسیقی کلاسیک فوق العاده بود و شاید به همین دلیل عملا همه مسافران کشتی در آنجا جمع شده بودند. حتی خانم سیلور بازو در بازوی ملیش آمد درحالیکه رنگ پریده و خسته به نظر میرسید. ملیش بعد از پیدا کردن صندلی برای سیلو، از سالن بیرون رفت و مدت زمانی بعد با چیزی برگشت که روی شانههای سیلور انداخت. مکنب و خانم وستمِکِت دیدند که ملیش خیلی عصبی بود و به ساعتش نگاه میکرد. وقتی زمان استراحت بین زمان موسیقیها شد، به نظر میرسید اغلب مردان آماده خوردن نوشیدنی بودند. وستمِکِت کاپیتان بالیس را دید که پیش مکنب رفت در حالیکه ازچهرهاش پیدا بود میخواهد مکنب برای خوردن نوشیدنی دعوت کند. او تنها صدای «نه» را شنید که مکنب به کاپیتان گفت. مردان به سمت در حرکت کردند. کاپیتان از سر جایش بلند شد و چندبار روی میز زد.
او گفت: «آقایان» خطابش به مردانی بود که به سمت در میرفتند «متاسفم برای لحظاتی هیچ کس نمیتواند سالن را ترک کند. شما میدانید که یک گردنبند، گردنبد گران قیمت از اتاق یکی از مسافران خانم ما ناپدید شده است. حالا در حال جستجو برای یافتن گردنبد هستیم. متاسفانه، که من مطمئن هستم یک فرد بیصداقت آن را انجام داده است. متاسفانه، افرادی در کشتی هستند که مایه سرشکستگی هستند…»
خانم وستمِکِت دید مکنب از جایش بلند شد.
با صدای صافی گفت: «ببخشید، نیازی به ماندن آقایان نیست و نیازی به آوردن چمدانهایشان نیست. گردنبد در جعبه چرمی یقه در اتاق آقای هیلری هابن است.»
برای دقایقی سکوتی سالن را فرا گرفت. سپس هابن راهش را از میان جمعیت باز کرد و با رنگ و روی سفید و پریده پیش کاپیتان آمد.
فریاد زد: «دروغ است. شما را مجبور میکنم حرفتان را پس بگیرید. شما از کجا میدانید چه چیزی در اتاق من وجود دارد و چه چیزی وجود ندارد. شما چه کسی هستید؟»
«من کسی هستم که دیدم شب گذشته مردی با پای لنگ از اتاق خانم سیلور بیرون آمد.»
آه، مانند موجی در کل سالن پیچید. خانم وستمِکِت که خانم سیلور را نگاه میکرد دید که او با دستانش صورتش را پوشاند. ملیش که کنار کاپیتان ایستاده بود بسیار مشتاقانه مکنب را نگاه میکرد.
هابن فریاد زد: «من آن مرد نبودم.» اما در چنان شرایطی انتظار نداشت کسی حرفهای او را باور کند و کسی هم باور نمیکرد. خانم وستمِکِت دندان با طلا پرشده ملیش را دید که داشت لبخند میزد. در سکوتی که پس از حرفهای هابن سالن را فراگرفته بود. یکی از افسران کشتی وارد سالن شد و به کاپیتان جعبه چرمی یقه را داد. وقتی که کاپیتان در جعبه را باز کرد و گردنبند را از آن خارج کرد، مردان با صدای آهسته با یکدیگر صحبت میکردند. این شاهدی بر حرفهایی بود که مکنب زده بود در حالی که مکنب همچنان ایستاده بود و آنها دقیقا گردنبند را در جایی که مکنب گفته بود پیدا کرده بودند.
هابن دوباره فریاد زد: «من به آن دست نزدم، من هرگز آن را برنداشتم.»
مکنب حرف او را تایید کرد و گفت: «من میدانم شما این کار را انجام نداده اید.»
ملیش که برای گرفتن گردنبند از کاپیتان جلو رفته بود ناگهان برگشت.
کاپیتان با لحن خشنی گفت: «از آنجایی که بیشتر از ما میدانید شاید شما بدانید چه کسی این کار را کرده است.»
در میان حیرت افراد داخل سالن مکنب به فورا پاسخ داد: «من میدانم. شما ببینید ابتدا من فکر کردم که این کار را مرد جوان انجام داده است. مردی که جلوی چشم من از اتاق ۱۳ بیرون آمد و از کنار من گذشت، آقای هابن است. اما صبح که شنیدم مردی با پای لنگ از اتاق ۱۳ بیرون آمده است، فهمیدم فرد دیگری این کار را انجام داده است. میدانستم فرد دیگری باید دزدی کرده باشد زیرا من روی عرشه تنها بودم و به کسی نگفتم چه چیزی را دیدهام. هرکسی میتوانست مدل راه رفتن او را تقلید کند. بعدا در طول روز وقتی شنیدم جعبه چرمی یقه گمشده است مشخص شد که فرد گناهکار از ترس کشف آن یا به دلایل دیگر، در تلاش است تا دیگران باور کنند این کار را آقای هابن انجام داده است. جعبه کوچکی که صبح گمشده بود میتوانست هنگام گشتن همه اتاقها پیدا شود. مردم هم باور میکردند که تا زمان تحقیقات اولیه مخفی شده است و بعدا با گردنبدی داخل آن پیدا شده است و این برای همه قابل باور بود.»
مکنب برای لحظاتی سکوت کرد تا توجه مردم را بیشتر جلب کند.
«ساده بود. مشکل واقعی یافتن فرد گناهکار است. البته جستجو و همه روز دیدن و گشتن اتاق آقای هابن بیفایده است. دزد واقعی نمیتواند برای مدت طولانی خود را از چشم بقیه پنهان کند. خب راه رفته باز است و دزد دقیقا یک ساعت قبل کاری را انجام داده است که من فکر میکردم و هیچکس ندیده است او چکار کرده است.»
خانم وستمِکِت دید که رنگ چهره ملیش با شنیدن نشانههای مکنب پرید.
کاپیتان گفت: «پس شما نمیتوانید ثابت کنید چه کسی مایه شرمساری ماست. من فکر میکنم ما باید با این قانع باشیم که…»
مکنب دستانش را بالا برد. «ببخشید دقیقا وظیفه من است که من مایه شرمساری را معرفی کنم.»
«چگونه؟»
تقریبا نیمی از جمعیت فریاد زدند و نمیدانستند که آنها گفتهاند.
«درِ اتاق آقای مکنب سفید است. با کمک دو میخ کوچک من مقداری پشم از یک سمت به سمت دیگر۵ اینچ و ۵ اینچ بالا قرار دادم. من تکه گچی را را روی پشم گذاشتم که از سمت دیگر در قابل مشاهده نبود. حالا هر دو قسمت پاره شده آویزان از در معلوم شده است. فردی که وارد اتاق شد باید یک خط گچی در هنگام سقوط گچ روی کتش، دقیقا ۵ اینچ در ۵ اینچ از سطح زمین داشته باشد.»
ملیش ناخودآگاه زمین را نگاه کرد و آنجه باید میدید را دید. یک خط سفید نازک روی کتش.
ناگهان با صدای دختر سکوت حاکم بر سالن شکسته شد.
«هیلری، هیلری، خیلی خوشحالم، خیلی خوشحال!»
واژهها خودشان معنای خاصی نداشتند، اما آنهایی که گفته بودند و هر فردی که از آنها شنیده بود، فهمیده بود که او شرطش را باخته است.