اخبار رسانههای جهان پُر است از درگیریهای طالبان ــ گروه مسلح اسلامگرایی که زمانی بر افغانستان حاکم بود و در پی حملات ۱۱ سپتامبر به دست آمریکا سرنگون شد و حالا بعد از ۲۰ سال دوباره صاحب افغانستان شده است. آیا خروج شتابان آمریکا از افغانستان، و ترک میدان هوایی بگرام در نیمهشبی در تابستان امسال، شکستِ ملتسازی بود یا شکست یک امپراتوری؟
برخی از مردم خصوصا جوانترها از وقتی یادشان میآید، نیروهای آمریکایی (و متحدانش) در افغانستان بودند. من خودم حول و حوش حملات ۱۱ سپتامبر وارد دانشگاه شدم، و از آن زمان، سربازان آمریکایی و انگلیسی و کشورهای غربی همواره در افغانستان بودند، و همیشه بخشی از اخبار جهان. حالا که آنجا را ترک کردهاند، ارتش افغانستان که دستپرودهٔ آنها بود، بهطرز حیرتانگیزی به دست طالبان تار و مار شده است.
گویی دو دهه کارِ ملتسازیِ آمریکا، در خاک افغانستان دفن شد. ولی در درازنای بلند تاریخ، دو دهه تقریبا چیزی نیست. و درازنای طولانیِ تاریخِ امپراتوری، به درک بهتر ما از شکست آمریکا در افغانستان کمک میکند.
چگونه آمریکا مفهوم امپراتوری را تغییر داد
در عصر امپراتوریهای باستان، تسلط بر مناطق ناآرام دوردست قلمروی امپراتوری ممکن بود با دههها یا حتی قرنها جنگ به دست آید. امروزه نخبگان سیاسی و نظامی آمریکا بهطور کلی کشورشان را امپراتوری نمیدانند و حق هم دارند چون عصر امپراتوریان مدتهاست که سپری شده است؛ ولی این گاهی آنها را گمراه میکند، مثل مواقعی که آمریکا ــ به دلایلی که یا ظاهرِ خوشی دارند (مثلا دموکراسیسازی)، یا ظاهرِ خشنی دارند (مثلا مبارزه با تروریسم) ــ در خارج از مرزهای خود به ماموریتهای شبهِامپراتوری دست میزند، بدون آنکه ماهیتِ امپراتوریانهٔ آن را بپذیرند.
برای خود من همیشه سوال بوده است که در تاریخ امپراتوریان جهان، آمریکای مدرن کجا قرار میگیرد. میراث امپراتوریانِ باستان هنوز دنیای ما را تحت تاثیر خود دارد، و آمریکا خودش هم مستعمرهای از امپراتوری انگلیس بود که شورش کرد و بعدا خودش به ابرقدرتی بدل شد که مفهوم امپراتوری سنتی را دگرگون کرد.
آمریکا در اوایلِ استقلالِ خود سعی کرد به یک «امپراتوری رسمی» با مستعمراتی تحت اشغال خود تبدیل شود. پیروزی در جنگ اسپانیا-آمریکا در ۱۸۹۸ که منجر به واگذاریِ کوبا و پورتوریکو و شهر مانیل در فیلیپین به آمریکا شد، نمونهای از این جریان بود. آن زمان دورهٔ بلوغ آمریکا برای تبدیلشدن به یک امپراتوری جهانی بود. ولی در قرن بیستم و با عبور از دو جنگ جهانی، آمریکا خویشتنداری نشان داد و از اشغال مستعمرات اجتناب کرد، و به جای آن تصمیم گرفت با مجموعهای از دولتهای وابسته و شبکهای جهانی از پایگاههای نظامی کار کند. و به این ترتیب، آمریکا به یک «امپراتوری غیررسمی» بدل شد.
گاهی ناچاریم برخلاف میلمان نقش کلانتر دنیا را به عهده بگیریم. این تغییر نخواهد کرد، و نباید هم تغییر کند ــ باراک اوباما.
آمریکا شبیه امپراتوریان قدیم نیست. به قول اهالی وزارت دفاع آمریکا: ایالات متحده داشتنِ پایگاه را به اشغالِ مناطق ترجیح میدهد. با این حال، یک عملیات نظامیِ بیستساله در آن سوی دنیا، عینِ ماموریتهای بلندپروازانهای است که امپراتوریان منسوخ مثل روم، عثمانی و انگلیس انجام میدادند. آمریکا همهجا از خاورمیانه تا اروپا تا آسیا-اقیانوسیه تا شبهقاره هند تا آفریقا و قطب شمال و قطب جنوب حضور دارد. درواقع آمریکا فقط اسمش امپراتوری نیست ولی همهٔ کیفیات یک امپراتوری را دارد. گرچه تازگی و جذابیت خود را کمکم از دست میدهد.
رگهٔ سلطنتیِ آمریکا
در تمام دنیا بر سر این که آیا آمریکا باید مثل یک امپراتوریِ جهانی رفتار کند ــ یا چنین رفتاری باعث ثبات یا بیثباتی دنیا میشود ــ اختلاف نظر وجود دارد. نزدیک به یک قرن است که دربارهٔ فضایل و رذایلِ نقش جهانی آمریکا بحث میشود. از وقتی که نسلِ زندهٔ دنیا یادش میآید، آمریکا غول نظامی و اقتصادی و فرهنگی دنیا بوده است.
اینجا فهمِ رگهٔ سلطنتیِ آمریکا بسیار مهم است. اینکه چهطور ملتی که از دل مبارزهٔ ضد-استعماری متولد میشود و بعد خودش شیوههای استعماری را در پیش میگیرد، موضوع پیچیدهایست. وقتی ملت نوپای آمریکا امپراتوری انگلیس را بیرون میانداخت، انکارِ میراثِ سلطنتی خود را به یکی از ستونهای هویت خود بدل کرد. مفاهیمِ مربوط به آزادی، به جوهرهٔ اعتقادات ملیِ آمریکایی بدل شد: خواه آزادی از استبداد باشد، یا آزادی از کنترل دولت، یا آزادی انتخابِ مصرفکنندگان.
یعنی آمریکا در آغاز تولدش بهعنوان یک ملت مستقلْ آرمان روشنی داشت: آزادی از چنگال استعمار. ولی در ادامهٔ بقای خود، رگههای امپراتوری را در ساختارهای قدرت خود حفظ کرد. و تا امروز انگیزههای متضاد هنوز در قلب آمریکا جاریست و کماکان بخشی از شخصیتِ داخلی و سیاست خارجی این کشور است.
به مرور که آمریکا در سطح قاره و در سطح جهان رشد میکرد، این تناقضِ آرمانها آشکارتر میشد. آمریکا طی زنجیرهای از فتوحاتِ قارهای، سرزمینهای بین اطلس و اقیانوس آرام را در کنترل خود گرفت. بومیان قارهٔ آمریکا، مکزیکیها، و استعمارگران اروپایی همگی بیرون یا به حاشیه رانده شدند. آزادی بردگان آفریقایی از خودشان و فرزندانشان سلب شد. از اوایل قرن نوزدهم، ارتش آمریکا زنجیرهای از جنگها را در سرزمینهای دوردست آغاز کرد. این فتوحات و الحاقِ سرزمینها از کوبا تا فیلیپین را شامل میشد. سربازان آمریکایی بدون آنکه بدانند، سنتی نظامی را آغاز کردند که بر مبنای آن، منافع کشور با جنگیدن در سرزمینهای دور تامین میشد.
این روند به سنتی ماندگار بدل شد و آنها به سربازانِ یک امپراتوری غیررسمی بدل شدند که نه برای فتح مستعمرات، که برای فتح پایگاههای دوردستی میجنگند و میمیرند که آمریکا با تکیه بر آنها میتواند نفوذ جهانی خود را اعمال کند. سرودِ حماسیِ معروفِ تفنگداران دریایی آمریکا با این بند شروع میشود: «از سواحل طرابلس تا کاخِ مانتهزوما» که منظور از طرابلسْ جنگ بربری اول در سال ۱۸۰۵ در شمال آفریقاست، و منظور از مانتهزوما هم جنگ مکزیک و آمریکا در ۱۸۴۷ است. با یادآوری جنگهای گذشته به اعضای جدید تفنگداران دریایی، به آنها یادآوری میشود که امروز هم از آنها توقع میرود که در خارج بجنگند. جنگ در خارج، چه خوب و چه بد، بخش مهمی از فرهنگ نظامی آمریکاست.
همین آمریکا را قادر ساخته است که در برهههای مهم تاریخِ جهان قد علم کند. طی جنگ جهانی دوم، و دوباره در پایان جنگ سرد، آمریکا در خط مقدم جهانِ آزاد بود. کمک به بازسازی اروپا و ژاپن بعد از ۱۹۴۵ و هدایت دموکراسی در جهت شرق بعد از فروپاشی دیوار برلین بعد از ۱۹۸۹ نقطهٔ اوج این نقش بوده است. اینها لحظاتی در تاریخ بودند که معجونِ نیرومندِ ثروت و نفوذ نظامی و مشروعیتِ خودخوانده، سرنوشت مردمان زیادی را در دوردست بهشکلی مثبت تغییر داد.
ولی همین معجون منجر به مداخلاتِ ناکام در ویتنام در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، و بعد در عراق و افغانستان در سالهای ۲۰۰۰ شد. دو نسلِ متفاوت شاهد تقلای آمریکا در باتلاقِ جنگهایی بودهاند که به نام گسترش دموکراسی در خارج انجام میشد.
در یک دورهٔ طولانی از تاریخچهٔ جهان، چیزی به اسم ثباتِ رویه یا انسجامِ انگیزه و نتیجه وجود ندارد ــ آنطور که آمریکا از ذهنیتِ خودش از دنیای آزاد دفاع میکند. ولی بیثباتی و تناقض همه جا هست.
موضع بینالمللی آمریکا هم شاهد تناقضهای حادی بوده است. از تهاجم به افغانستان و عراق تا انفعال در سوریه، موضع آمریکا از یک طرفْ مداخلهٔ شدید و از طرفی دیگر انفعال شدید بوده است. بعد از ۲۰۱۱، وقتی که دیکتاتور سوریه بشار اسد شروع به قتلعام مردمش کرد و کشورش را به جنگ داخلی کشاند، آمریکا در حاشیه ماند و فقط از اسد خواست که کنارهگیری کند ولی او را وادار به این کار نکرد. در حالی که دنیا از آمریکا التماسِ حمله به سوریه برای تغییر رژیم نداشت، مناظرات سیاسی در واشنگتن حاکی از خستگیِ جنگ و تعلل در مداخله بود. جنگ سوریه سوالی مهم را برانگیخت: اگر آمریکا نتواند راهی موثر برای مداخله پیدا کند و کسانی را که آشکارا جنایت میکنند تنبیه نکند، پس چه کسی میتواند این کار را بکند؟ سرانجام ارتش روسیه در سال ۲۰۱۵ دخالت کرد و با حمایت از اسد منجر به پیروزی او شد.
اگر قرار باشد باز هم پلیسِ دنیا باشیم، باید مزدش را به ما بدهند ــ دونالد ترامپ.
آمریکا چه در مسائل دنیا دخالت بکند، چه دخالت نکند، مقصر دانسته میشود و فحش میخورد. برای بسیاری از آمریکاییان عجیب است که کشورشان خون و پول خود ــ و بودجهٔ دفاعی سالانه نزدیک به ۷۰۰ میلیارد دلار ــ را برای حفظ نظم جهانی هزینه میکند و همان دنیا با ناسپاسیْ آمریکا را مسخره میکند و آنها را امپریالیست یا استعمارگر میخواند.
بههرحال گرچه آمریکا خود را امپراتوری نمیخوانَد، تجلی یک امپراتوریِ غیررسمی است. نفوذ جهانی آمریکا عناصر متعددی دارد، از جمله: پایگاههای نظامی در سراسر جهان؛ ناوگانهای هواپیمابرِ قابلاعزام به چارگوشۀ دنیا؛ ائتلافهای استراتژیک در همهٔ قارهها؛ ماهوارههای هدایتکنندهٔ موشکهای بالستیک؛ نوآوریهای تکنولوژیک برای بازارهای بینالمللی؛ و قدرت اقتصادی بر پایهٔ دلار آمریکا بهعنوان ارزِ ذخیرهٔ دنیا. آمریکا میتواند بسیاری از مناطق دنیا را به سلطهٔ خود در آورَد یا دستکم در آنها اعمال نفوذ کند. در حال حاضر تنها کشوریست که اگر مجبور شود، برای اعمال نظم بینالمللیِ مورد نظرش، میتواند تقریبا در هر جایی مداخله نظامی کند.
سرانجام، گرچه مسئلهٔ خوب یا بد بودنِ استفادهٔ آمریکا از این توانمندیها دهههاست که سیاستهای جهانی را متاثر کرده، ولی تا وقتی نیروهای موثر در ساختار قدرت جهانیِ آمریکا به قوت خود باقی باشد، آمریکا کماکان ابرقدرتی با رگههای امپراتوری باقی خواهد ماند.