عروسکِ مورد علاقهی خواهرم را شبانه از اتاقش دزدیدم. از باغچهی داخل حیاط لانهی مورچهها را زیر نظر گرفتم. وقتی ملکه بیرون آمد عروسک را جلویش انداختم. ملکه اول ترسید، به زیر بزرگترین برگ درخت بالای لانه خزید. وقتی فهمید خطری تهدیدش نمیکند آرام آرام به سمت عروسک رفت و خیلی لطیف، موهایش را نوازش کرد. در گوشش چیزی گفت. حدس میزنم اسمی برایش انتخاب کرد. اندکی که با عروسک بازی کرد، به سربازانش دستور داد تا آن را به داخل لانه ببرند.
اول صبح، با صدای گریهی خواهرم بیدار شدم. مادرم هرچقدر تلاش کرد تا آرامش کند، نشد که نشد. عروسکش را میخواست. من که تازه متوجه شدم چه گند بزرگی زدم، بزرگترین ماشینی که در اتاقم داشتم را برایش بردم. اما باز هم گریهاش قطع نشد تا شب رسید.
پدر با یک عروسک بزرگتر و زیباتر از راه رسید، خواهرم باز هم به گریهاش پایان نداد. من هم که دیگر تحمل جیغهای گوشخراشش را نداشتم به اتاقم رفتم و خوابیدم. نیمهشب از خواب پریدم. خوابِ خواهر کوچکِ گریانم اجازه نمیداد تا آرام باشم. دوباره به سمت باغچهی حیاط رفتم. دیدم ملکه عروسک را بیرون آورده و با آن بازی می کند. عروسک جدید خواهرم را دوباره دزدیدم و به سمت ملکه آرام قدم برداشتم.
ملکه ترسید، بسیار مودب و شمرده توضیح دادم که عروسک متعلق به خواهر کوچکِ من هست و قصد دارم تا معاملهای با او بکنم. از او خواستم تا عروسک جدید را با عروسک قدیمی تعویض کند. ملکه اول راضی نشد، اما بعد با دیدن زیباییِ خیرهکننده عروسک جدید حاضر شد تا تعویض را انجام دهد. صبح که خواهرم از خواب بیدار شد وقتی دید عروسک مورد علاقهاش در تخت خواب، کنارش خوابیده شروع به خندیدن کرد. بعد با اشتها صبحانه خورد و در آخر از مادر سراغ عروسک جدیدش را هم گرفت.
وقتی فهمید عروسک جدیدش گم شده دوباره شروع کرد به جیغکشیدن و گریهکردن. مادر دیگر تحمل بی قراریهای او را نداشت، پس از خانه بیرون زد و مرا با او تنها گذاشت. هرچقدر تلاش نمودم تا او را آرام کنم فایدهای نکرد. در نهایت به او قول دادم که اگر شب را آرام بخوابد، فردا صبح عروسک جدیدش را برایش پیدا خواهم کرد. شب آمد.
سراغ ملکه رفتم. داستان را برایش تعریف کردم. از او خواهش کردم تا عروسک را پس بدهد. اما او راضی نمیشد. همهی اسباببازیهای درون اتاقم را به او بخشیدم، ولی رضایت او را جلب نکرد. من که دیگر از دستِ گریههای خواهرم، نبودن مادرم و حماقتهای خودم خسته شده بودم از ملکه پرسیدم چه چیزی می تواند او را راضی کند تا عروسک را پس بدهد.
او هم چیزی را که میخواست در گوشم زمزمه کرد. چشمانم از شادی برقی زد. با خوشحالی عروسک جدید را کنار عروسک قدیمی روی تخت، کنار خواهرم خواباندم. صبح که خواهر کوچکم از خواب بیدار شد، وقتی دو عروسکش را کنار هم دید با خوشحالی به اتاق من دوید تا از من تشکر کند. اما من شب قبل با ملکه به درون لانه رفتم تا عروسک جدید او باشم. اسم جدید من حالا «عروسک سوم» بود…