حالا هر دو مردهاند. هم پدربزرگ و هم مادربزرگم. اما وقتی زنده بودند روی زندگی با ما خوش بود. مادر ما دختر بزرگتر بود و برای همین از وقتی یادم هست به طور مدام یا ما خانهی آنها بودیم یا آنها در خانه ما بودند. بچه که بودیم برای آخر هفتهها لحظهشماری میکردیم که برویم و برسیم به خانهی پدربزرگ. از لحظهی ورود به محلهشان بازی دست ما بود. محلهشان یک خیابان اصلی داشت که به خاطر عرضش به آن هشت متری میگفتند. وقتی از پیچ سوم هشت متری میپیچیدی و وارد کوچه میشدی حال و هوایت یکهو عوض میشد آنجا برای ما بچهها دنیای دیگری بود. همه به خواستههای ما توجه میکردند. نه قانون و مقرراتی بود و نه پدر و مادرمان در حضور پدربزرگ اجازه داشتند به ما امر و نهی کنند.
ما خیلی عزیزکرده بودیم حتی برای همسایهها. اگر ساعتی بود که در و همسایه بیرون بودند باید به قاعده هر خانه یک دیدهبوسی هم میکردیم. البته وجود پدربزرگم خیلی تاثیرگذار بود. همه حرمتش را داشتند و آقا صدایش میکردند. آقا سرد و گرم چشیده بود و در جوانی زندگی سختی را تجربه کرده بود. او در طول عمرش جنگ و بیماری و اتفاقات سیاسی مهم را به چشم دیده بود و از همه اینها بدتر داغ از دست دادن زن و فرزند و عذاب بازماندگی را چشیده بود. البته آقا سفرهدار و اهل معاشرت با همهی اهالی محله هم بود. در خیر و شر مردم شرکت میکرد و اگر کاری ازش ساخته بود کوتاهی نمیکرد.
آن موقعها در حیاط که باز میشد یک دنیا زندگی موج میزد. اولین چیزی که چشم نوازی میکرد درخت مو بود که روی نیمی از حیاط سایه گسترده بود. خب درخت پر بار و داستان داری بود. اول زمستان هر سال حسن مراغهای میآمد هرسشان میکرد. حسن آقا را خوب یادم هست چرا که ابروهای بسیار پر پشتی داشت که چهرهاش را کمی خشن نشان میداد و موهای نارنجی رنگی داشت که بهخاطر حنا گذاشتن روی موهای سفید ایجاد شده بود. او خیلی سیگار میکشید برای همین صدای خشداری داشت. حسن آقا از قضا دوست سالهای دور آقا بود که برای فراغت دستی هم به باغبانی میبرد تا قبل از اینکه میانهشان بهم بخورد در روزهای دیگر هم آیند و روندی داشت که از سر مهر و هم صحبتی با آقا بود.
درخت مو خیلی اهمیت داشت انگار همه کوچه منتظر بودند به بار بنشیند بعد مادربزرگم توی ظرفهای گلسرخیاش برای همه نوبرانه انگور بفرستد. تابستانها زیر سایهاش مینشستیم و هر کس از اهل محل میتوانست بیاید و برگ مو بچیند. از حیاط که به طرف خانه میرفتیم حدفاصل آخرین شاخه تاک تا پنجرهی رو به حیاط بند رخت بود که البته همیشهی خدا پر و پیمان خودنمایی میکرد و اگر رختی بهش نبود ممکن بود دیده نشود و هر کسی به آن برخورد کند.
خانهی پدربزرگ دو طبقه بود. این خانه اولین خانه دو طبقهی آن کوچه بلکم کل آن محله بود. طبقه پایین زندگی هرروزه جریان داشت و طبقه بالا مهمانخانه بود. وارد خانه که میشدی راهروی باریکی بود که انتهایش به پلههای طبقه دوم ختم میشد و سمت چپ اتاقهای طبقه پایین و در انتها آشپزخانه قرار داشت که دیده و ندیده معلوم بود مادربزرگ در آن مشغول پخت و پز و رفت و روب است. آن روزها هر دو طبقه را خودشان استفاده میکردند که اغلب در مناسبتها و عیدها، مدام پر و خالی میشد. آن موقعها خانهها کمتر بیش از یک طبقه بودند برای همین خانهشان بزرگ و لوکس به نظر میرسید تا جایی که خیلی از همسایهها میآمدند و اجازه میگرفتند جشن عقد یا مهمانیهایشان را آنجا برگزار میکردند. وقتی جشنی بر پا میشد به خواست و تشخیص پدربزرگ خانمها طبقه پایین بودند و آقایان که تحرک کمتری داشتند طبقه بالا دور هم مینشستند. چون پدربزرگ به سقف طبقه بالا حساس بود و همیشه فکر میکرد هر آن ممکن است از تردد و جست و خیز سقف پایین بیاید برای همین بود که متناسب با مراسمها اینکه مهمانها کجا باشند تغییر میکرد.
آن سالها طبقه دوم خیلی باشکوه به نظر میرسید. یک سالن پذیرایی بزرگ داشت با پنجرههای قدی که شیشههای داخل قاب را بیضی در آورده بودند که رو به کوچه بود و به جلال و جبروت طبقه دوم بسیار کمک میکرد. علاوه بر اینها گچبریهای طاق و طاقچه بود که زینت افزونی میکرد. این سالن طاقچهایی با گچ بریهای نقش برجسته داشت که آیینه و شمعدان برنجی سر عقدی مادربزرگ روی آن قرار داشت و البته یک تراس بزرگ که پشت بام خانه همه اهالی کوچه از آنجا دیده میشد. در سالن پذیرایی و زیر طاقچه بزرگ برای تزیین چند فضای گود کوچک بود که آنها هم گچبری شده بودند اما خیلی توی دید نبودند و میشد تویشان چیزهایی پنهان کرد. اگر چه در آن خانه هیچ رازی از مادربزرگ پنهان نبود و این را سالها بعد که بزرگتر شدم فهمیدم.
سالن پذیرایی بزرگ طبقه بالا کاربردهای دیگری هم داشت. مثلا هر سال، دو بار مادربزرگ در آن سفره حضرت ابوالفضل و روضه خوانی برگزار میکرد. آن موقعها هنوز در محله آنها خانم جلسهای و روضه خوان زن نبود البته نفوذ پیشنماز محله هم بیتاثیر نبود برای همین کسی برای مجالس مذهبی خانم دعوت نمیکرد. حضور آقا سید خیلی مهم بود و بسیاری از امورات محله را خودش شخصا تعیین میکرد برای همین گاهی که با آقا همنظر نبودند دلخوریهای ریزی هم ایجاد میشد. در خانه و برای مراسمهای مذهبی یک صندلی فلزی با روکشهای چرمی سورمهای رنگ بود که فقط مختص آقا سید بود و در باقی روزها با ملحفهی سفید روی آن را میپوشاندند، در جای غیرقابل دسترسی میگذاشتند و هیچ کس اجازه استفاده از آن را نداشت و به آن صندلی آقا میگفتند.
مهمانخانه علاوه بر اینها برای مهمانهای ویژه آقا که همگی مرد بودند و یا دورهمیهایی که برای تصمیم گیری یا حکمیت و پادرمیانی تشکیل میشد هم مورد استفاده قرار میگرفت. قصه ریش سفیدی آقا که عین هوا همیشگی و جاری بود هم از جمله مسایلی بود که او را با آقا سید سر شاخ میکرد و بهخاطرش گاهی با هم بگو مگویی میکردند. چون خیلی برای آقا سید خوشایند نبود که خیلیها بدون آقا و مشورت گرفتن از او آب هم نمیخوردند مگر اینکه ایشان تایید میکردند. آقا همیشه برای حل اختلافات خانوادگی و یا برای دختر شوهر دادن و پسر زن دادن میان در و همسایه پای ثابت بود. با سلام و صلوات میآمدند دنبالش و بعد برشان میگرداند.
یکی از آنهایی که آقا برای پسرش زن گرفت حسن مراغهای بود یک روز موقع هرسکردن درخت مو دربارهی آن حرف زدند و بعد آقا دختر یکی از همشهریهای دور خودش را معرفی کرد و با توصیه و تایید عروسی سر گرفت. آقا از همان اول کار خیلی تاکید کرد که باید مراقب جیران باشند. او از خانوادهی کم دست و بالی بود و پدر و مادرش سالها پیش فوت کرده بود و او در خانهی عمهاش بزرگ شده بود.
طبق معمول جشن عقدی در خانه آقا برگزار کردند و رفتند سر خانه و زندگیشان. البته چرایش را نمیدانم اما خیلی نگذشته بود که خبر آمد از بد روزگار عروس خیلی عزیزکرده و مورد توجه قرار نگرفته و میگفتند جیران و محمود سلوکشان نمیشود. چون آقا خیلی امین بود ریز و درشت ماجراها را به گوشش رسانده بودند و او هم گاهی از روی بزرگواری سری به خانه آنها میزد و امورات خانوادگی عروس جوان و همسرش را رتق و فتق میکرد و حتی اگر لازم بود توصیه و نصحیت میکرد. تا روزی که جیران باردار شد و آقا انگار که همه چیز به خیریت تمام شده باشد به یکباره آسوده شد و چندین بار برای این خبر خوب خدا رو شکر کرد. چند وقتی از این ماجرا گذشته بود که خبر آوردند که اختلافها بالا گرفته و خانواده حسن مراغهای این عروس پابه ماه و بینوا را تهدید کردهاند که بچهاش را میگیرند و طلاقش را میدهند که همین طور هم شد. روزی که بچه به دنیا آمد طلاقش دادند و مهریه سیصد هزار تومانیاش را نقد گذاشتند کف دستش و جهیزیه مختصرش را آماده کردند برای پس دادن.
خبر که پیچید حسابی بلبشو شد. به یکبار خون دویده بود توی صورت آقا و آرام و قرارش را ربود بود. مدام در طول مهمانخانه راه میرفت و به حسن مراغهای ناسزا میگفت. عاقبت برآشفتگی را کنار گذاشت و تصمیم گرفت خودش مداخله کند برای همین مادربزرگ را فرستاد پی جیران که به فوریت به خانه بیاوردش. باقی اهالی خانه از تصمیم آقا دستپاچه شده بودند و سعی میکردند مطابق دستورات او کارها را سامان بدهند. برای مادر و بچه اتاق و رختخواب فراهم کردند و رفتند دنبال بساط پذیرایی. مادر و بچه که آمدند آقا نفسی از آسودگی کشید و بازی را دست گرفت. بچه و جیران به خانه رونق دادند و باعث شادی شدند. آقا گوسفند قربانی کرد و در و همسایهها برای چشم روشنی میآمدند و میرفتند.
از طرف دیگر محمود و خانوادهاش که حسابی زیر بار نگاه ملامتگر یک جماعتی بودند هر بار سعی میکردند واسطهای بفرستند و از آقا اذن و اجازه بگیرند و برای حرف زدن بیایند که آقا قبول نمیکرد و زیر بار نمیرفت و هر بار میگفت جیران دیگر دختر خودم است و اگر جرات دارند پاپیش بگذارند.
خلاصه که به این منوال چهل روز گذشت. آقا از کردهی خود شاد و خانواده حسن مراغهای حسابی پشیمان از پی ایشان به عز و التماس ادامه میدادند. تا اینکه پای آقا سید به میان آمد و از آقا اجازه خواست که برای یک روز عصر بیایند و هر چه آقا فرمایش کرد را بپذیرند. خلاصه اینکه حسن مراغهای با پسرش محمود به همراه چند نفر دیگر آمدند خانهی آقا. اینکه آنجا چه گفتند و چه شنیدند به هیچ کس درز نکرد اما دست آخر قرار شد آخر هفته گل و شیرینی بگیرند و از نو بیایند خواستگاری جیران در منزل آقا.
پنجشنبه که شد آقا سید برای جاری کردن دوبارهی خطبهی عقد آمد و این بار جیران را با مهریه ششصد هزار تومان که دو برابر مهریه قبلی بود به عقد محمود در آوردند. آوازهی ماجرا چنان در محله پیچیده بود که همه به شوخی میگفتند دیگر کسی جرات نمیکند زن طلاق دهد مبادا آقا بفهمد و مهریه را دو برابر کند.