بعد از جنگ جهانی دوم و محاکمهٔ آدولف آیشمن [جنایتکار نازی]، روانشناسان به مطالعهٔ تاثیر قدرتِ بالادستی بر رفتار انسانی پرداختند. آنها دریافتند که مردم میتوانند دست به اعمال وحشیانه بزنند و تقصیر را متوجهِ مقامات کنند و بگویند که فقط داشتهاند وظیفهٔشان را انجام میدادند. در ۱۹۷۳، فیلیپ زیمباردو، روانشناسی از دانشگاه استنفورد، حتی قضیهای ناخوشایندتر را مطرح کرد. او ادعا کرد که حتی اقتدارِ خیالی یا یک مقام غیرواقعی میتواند تاثیری مشابهِ یک مقام واقعی داشته باشد.
فیلیپ زیمباردو آزمایشی را روی گروهی از فارغالتحصیلان دانشگاه استنفورد انجام داد. بعضی از آنها بهطور تصادفی انتخاب شدند تا نقش زندانی را داشته باشند، و بقیه هم بهعنوان نگهبانانِ زندان منصوب شدند. محیط آزمایش، یک زندان ساختگی بود که او در زیرزمین ساختمان دانشگاه ساخته بود.
ما ظلمِ دولتها را تحمل میکنیم چون نظمی را که برای بقا و رشدِ ما حیاتیست حفظ میکنند.
شرکتکنندگانی را که ممکن بود گرایشاتِ سادیستی داشته باشند، حذف کردند. تمام شرکتکنندگان، افرادی کاملا تحصیلکرده و از طبقهٔ متوسط و سفیدپوست بودند تا جمعیت همگن (یکدست) را تشکیل دهند.
تمام روند جنایی کاملا بازسازی شد: زندانیان موردنظر را از ابتدا در خانهٔ خودشان دستگیر کردند و به پاسگاههای پلیس بردند، و از آنها اثر انگشت گرفتند. بعد از ثبتِ عکس بازداشت، آنها را تا زندانِ ساختگیْ اسکورت کردند؛ در آنجا آنها باید لباسهای ناجور میپوشیدند و به پاهایشان زنجیر بستند. برای صدازدن زندانیان، بهجای اسمشان از شماره استفاده میشد.
نگهبانها باتون داشتند، عینکهای آینهای (رفلکتیو) به چشم میزدند، و اجازه داشتند برای آزار زندانیان هر کاری بکنند. رئیس زندانْ خودِ زیمباردو بود که با عدم مخالفت خود، اجازهٔ کارها را صادر میکرد.
ابتدائا زندانیان برای اختیارات نگهبانانْ احترامی قائل نبودند، چون آزمایش را جدی نگرفته بودند. نگهبانان هم درعوضْ اعمالِ قدرت کردند. وقتی زندانیان در واکنش به آن شورش کردند، نگهبانان هم در پاسخی خشونتآمیز با کپسولهای آتشنشانی به آنها حلمه کردند. نگهبانان برای مطیع نگهداشتنِ زندانیان و حفظ قدرتشان، به کارهای تحقیرآمیز و غیرانسانی دست زدند.
در شش روز اول، یک از زندانیان دچار فروپاشیِ روانی شد که باعث شد او را از آزمایش حذف کنند. این شرکتکنندهها، نه واقعا مجرم بودند و نه واقعا نگهبان. آنها آدمهایی تحصیلکرده بودند که ثابت کردند تحت چنان شرایطی، همانند نگهبانان واقعی واکنش نشان خواهند داد.
حتی زیمباردو هم متوجه شرایط غیرانسانیِ زندان نشد. فقط وقتی وضعیتِ آنجا را برای نامزدش تعریف کرد، فهمید که واقعا چه اتفاقی دارد میافتد. نامزدش از او خواست به دلایلِ انسانیْ آزمایش را متوقف کند. بالاخره با اینکه قرار بود این تحقیق دو هفته ادامه داشته باشد، بهخاطر آثار تکاندهنده و احتمالا زیانآورش، بعد از شش روز متوقف شد.
نتایج آزمایش نشان داد دلیل وجود خشونت در زندانها این نیست که افرادِ سادیستیْ مسئولِ زندانیان هستند. این موضعِ قدرت بود که نگهبانان را وادار به بدرفتاری با زندانیان میکرد.
البته این سوال که آیا انسانها ذاتا خوبند یا بد، از گذشته همواره مطرح بوده است. بهعقیدهٔ توماس هابز، فیلسوف انگلیسی ما ذاتا نفْسی تاریک و ناپاک داریم که یک دولت مرکزی قدرتمند باید آن را کنترل کند. او وضعیت بشرِ پیش از تاسیسِ ساختارهای اجتماعی را، وضعیت طبیعی مینامید.
این وضعیت طبیعی، عاری از قوانین، ایمنی اجتماعی، یا حتی همکاریهای ابتدایی بود. همهٔ فعالیتهای بشر حولِ بقای خودش میچرخید. هر انسان دیگری ممکن بود یک تهدید بالقوه برای ما باشد. پس وضعیت طبیعی منجر به جنگی دائم بین انسانها میشد. بهعقیدهٔ هابز، زندگی در وضعیتِ طبیعی، یک زندگیِ «منزوی، ناپاک، وحشیانه، و کوتاه» بود.
انسانها برای پایاندادن به وضعیت طبیعی، ساختاری اجتماعی را خلق کردند که در آن، دولتْ حقوقِ طبیعی آنها را تحت کنترل خود میگرفت و درعوضِ آن، نظمِ اجتماع را حفظ میکرد. پس ما هر شکلی از ظلمِ دولت را ترجیح میدهیم چون نظمی را که برای بقا و رشدِ ما حیاتیست حفظ میکند. درکل، انسانها چیزی جز جانداران وحشی نیستند که مجبورند متمدنانه تحت کنترل یک دولت مرکزی باشند.
ساختار تمدنْ منشاء فساد نیست، بلکه نحوهٔ توزیع قدرت و اختیارات است که منجر به فساد میشود.
ژان ژاک روسو، متفکر فرانسوی قرن هجدم اما طور دیگری فکر میکرد. او رمانتیک بود و فکر میکرد که حالت ایدهال، همان وضعیت طبیعی بوده است، چون در آن حالت هیچ ساختار سیاسی وجود نداشت که آزادی ما را غصب کند.
درواقع یک دیدگاه میگوید ما بهطور طبیعی موجوداتی شگفتانگیز و خلاق هستیم و میتوانیم بدون محدودیتهای تحمیلی از سوی ساختار سیاسی به شکوفایی برسیم. صفاتِ ناپاک و وحشیِ ما ذاتی نیستند؛ بلکه واکنشی به اقتدار حکومت است. درواقع این تمدن نبوده که طبیعت وحشی ما را حذف کرد، بلکه برعکس، آن را در ما ایجاد کرده است. یعنی ساختارهای اجتماعی متمدن که مرزها و مالکیت خصوصی را میسازند، ما را به موجوداتی خودخواه و سرشار از طمع و حسادت بدل میکنند.
اما مطابق تحقیقات روانشناسی انجامشده دربارهٔ ذهن انسان، منجمله آزمایش زیمباردو، حالا میدانیم که منشاء فساد، ساختارِ تمدن فینفسه نیست؛ بلکه نحوهٔ توزیع قدرت و اختیارات است که منجر به فساد میشود.