برای سیمون دو بوآر، فیلسوفهٔ فرانسوی، عشق رابطهای پیچیده و دشوار است و با دو مخاطرهٔ بزرگ روبهروست. از طرفی، عشق میتواند شریکِ شما را به شیئی تنزل دهد که صرفا برای تزئین خودتان آن را با خود حمل میکنید. مثلِ جواهری بدلی برای خودنمایی، یا دستاوردی در رزومهٔ شخصی شما. از طرفی، برخی آدمها شخصیتِ مستقل خود را کاملا تسلیمِ عشق میکنند؛ همانهایی که خود را ناکامل و دلشکسته میبینند، و خیال میکنند فقط عشق میتواند درستشان کند.
***
حوا دختری تنهاست. هر روز سر کارش میرود و آنجا هم با معدود افرادی حرف میزند ــ آن هم با ادبِ اجباری و ساختگی، مخصوصِ «همکاران». او به خانه برمیگردد تا وعدهای غذای یکنفره را که در مایکرویو پخته بخورد و کنج یک راحتیِ بزرگ لم بدهد. دندانهایش را مسواک میزند؛ به تصویر خودش در آینه زل میزند؛ و به همان گوشهٔ همیشگیِ بستر میخزد. آخرین چیزی که شب میبیند، یک جای خالیِ دستنخورده است که هیچ کس قرار نیست آنجا بخوابد.
تا اینکه او با آدم آشنا میشود. مردی پرجذبه و باهوش و مهربان. این دو نفر با هم قرار میگذارند و خیلی زود همه چیز جدی میشود. یک روز حوا در بسترش که دیگر خالی نیست در حالی که به چشمانِ آدم خیره شده، میگوید: «آدم، خیلی به تو نیاز دارم، نمیتوانم زندگی بدون تو را تصور کنم. تو مرا کامل میکنی».
جایی در قلمروی فلسفه، سیمون دوبوآر، فیلسوفهٔ قرن بیستمیِ فرانسه، علیه این عشق طغیان میکند.
وقتی عشق نوعی تفریح است
عشق چیز خطرناکیست، و با دقت بسیار زیادی باید با آن برخورد کرد. امروز به ما یاد میدهند که عشق همه چیز است. ذهن ما را از عشقِ رمانتیک پرورش دادهاند و ما را در فرهنگِ عوامپسندِ شیفتهٔ «عشق حقیقی» غرق کردهاند. اما کم پیش میآید وقت صرف کنیم و ارزیابی کنیم که عشق در عمل چیست و با ما چه میکند.
ولی سیمون دو بوآر این کار را کرد. او عشق را راهرفتن روی طنابی بینِ دو دام میدید.
در یک طرف، ما «عشق»ی داریم که به معنای سلطه و کنترل و مالکیت است. از نظر دو بوآر، مردها معمولا «زنشان» را (هر چند البته هر کسی میتواند باشد) اینگونه میبینند. برای این نوع افراد، عشق نوعی کسبوکار است. بخشی ضروری برای ادارهٔ زندگی. همسر چیز خوبیست، ولی شریکی مطیع برای کار کردن یا تسهیلِ زندگیِ اجتماعی است. این نوع آدمها استقلال خود را به عنوان «فاعل خودمختار» حفظ میکنند و از شریک خود توقع سرسپردگیِ بیچونچرا دارند. برای اینها، عشق چیزی نیست که شخص واردش میشود، بلکه چیزیست که همیشه در فاصلهٔ مناسب نگه داشته میشود، در حالی که شاید حتی اصلا اهمیتی هم نداشته باشد.
در این نوع عشق، کلا با منیَت و خودبینیِ طرف سر و کار دارید، و عشقْ احترامی ندارد. این رابطه، رابطهٔ مالکیتی است.
وقتی عشق همهٔ زندگی است
در طرف دیگر، گونهٔ دردسرآفرینِ دیگری از عشق وجود دارد که بر اساس جانفشانی و ازخودگذشتگی ساخته میشود. این وقتیست که کسی خود را تسلیمِ محضِ شریکش میکند، یا اینکه اساسا «ایدهٔ» عشق را میپرستد. این گونهٔ عشق مستلزم چرخشِ مطلقِ شخصیتِ شما در جهتِ یک نفرِ دیگر است. و نفْسِ شما بر اساس رابطه تعریف میشود. دو بوآر معتقد بود که این بیشتر در مورد رابطهٔ زنان صدق میکند؛ اینکه زن خیال میکند بالاخره خودش را در چشم مرد یافته است.
در داستان خیالی ما، حوا خودش را داخلِ رابطه با آدم میاندازد چون به تنهایی ناکامل است. این حرف که «تو مرا کامل میکنی» خطرناک است چون به این معناست که حوا دیگر شخصِ خودش نیست. عشقِ ازخودگذشته عملا استعدادِ مستقلِ فرد برای انتخاب را از بین میبرد و فرد را به جزئی از زندگی یک نفر دیگر میکند. اینگونه افراد کاری را که شریکشان میخواهد میکنند. این گونه زنان فقط دوستان و خانوادهٔ مردشان را میبینند. و با مردِ خود همچون یک قطبِ مغناطیسی رفتار میکنند که همه چیز حولِ او میچرخد.
دو بوآر که اگزیستانسیالیست بود، عقیده داشت زندگیِ اصیل و معنادار بر اساسِ حق انتخاب سنجیده میشود. انسان کسیست که مسیری را انتخاب میکند، و اگر هر کار یا فکری که شخص میکند از ابتدا با منشورِ فردِ دیگری فیلتر شود، چنین کسی دیگر مسیرش را خودش انتخاب نمیکند. دیگر شخص نیست، بلکه زائده است. چون خود را به شیئی بدل کرده است.
گونهٔ خوبِ عشق…
به عقیده دوبوآر، عشقِ حقیقی نه سلطه است و نه انحلال. یک شراکت است. اگر کسی را واقعا دوست داری، او را به صورت یک کلیتِ مستقل دوست داری. نه به این خاطر که امربرِ خوبی است یا در آغوشِ شما زیباست. در این عشق، شما کسی را به خاطر آنچه او میتواند باشد یا چیزی که شما از او میخواهید دوست ندارید. بهمچنین، هدفِ عشقْ رفع مشکلات زندگی شما نیست. برخی مردم عشق را همچون نوشدارو میبینند؛ خود را دلشکسته، ناکامل، یا برای همیشه محزون میبینند مگر آنکه عشقی پیدا کنند.
عشقِ اصیلْ درکی متقابل از همدیگر است. کنترلگری نیست، و ازخودگذشتگی هم نیست، بلکه تلاقیِ دو ذهنِ برابر و مستقل است. تشخیصِ این امر است که دیگریْ مالکِ شخصِ خودش است. خیر و صلاحِ کسی را خواستن است بدون آنکه سعی کنی او را کنترل کنی یا تغییر دهی. به قولِ آنتوان دو سنتاگزوپری نویسندهٔ فرانسوی: «عشق، خیره شدن در چشمان هم نیست، بلکه با هم نگاه کردن به جایی در آنسو در جهتِ مشترک است».