زندگی آدمی که فقط یکی از برادرهای پدرم بوده و تازه پدرم از چند سال قبل از مردنش با او قهر بوده نمیتوانست برای من مهم باشد، چه برسد به مرگش؛ اما شما اگر جای من بودید و هر سال اول تابستان یک غریبه آسمان جُل و گنده باقالی میآمد به باغ ته کوچهتان و توی چاهی که میگفت قبر عمویتان است، گل میانداخت و میگفت: «عموت به خاطر اینکه زن خوشگل گرفته بود، جوون مرگ شد.» سعی نمیکردید ببینید ماجرا واقعاً چه بوده؟ تازه از این هم بگذریم، خیلیها بهم گفتهاند که من شبیه مصطفیام. مصطفی، عموی کوچکم؛ آخرین فرزند خانواده یازده نفریشان. من هم از پانزده سالگی سه جزء جداییناپذیر هیکل و قیافه او را داشتم: شکم تقریبا گنده، عینک و سبیل قیطانی. پس چه خودم میخواستم و چه نه، عمویم، با اینکه شب یازدهم شهریور شصت و شش به رحمت خدا رفته بود و آن موقع من هنوز دوسالم هم نشده بود، برایم آدم مهمی شد.
خانواده پدرم تا تابستان سال پنجاهوپنج در نظامآباد زندگی میکردند و من فکرش را که میکنم عملا یک نظامآبادیام، چون پدرم در نظامآباد بالغ شده و چه برادرها و خواهرهای تباه شدهای را آنجا از دست ندادهام و چون نمیخواهم خون من رنگینتر از آن کروموزومهای بیزبانی باشد که تنها گناهشان جلوتر بودن در صف سایرین بوده، گاهی تلاش میکنم با تاکید بر اصالت نظامآبادیام تا حدی از حس قصورم کم کنم.
اما واقعیتش این است که من به هر چی نظامآباد و نظامآبادی است، حساسیت دارم که دلایل خودم را دارم. ولی پدرم هم به شدت از نظامآباد و نظامآبادی جماعت گریزان است. هرچند به خاطر مصطفی – که روزی صد بار میگفته سیدخندان قرار است تا چند سال دیگر اگر نه بهترین، که یکی از بهترین محلهای تهران شود – مجبور شده بودند خانه پدریشان را از آنجا ببرند به محله سیدخندان. ولی دلیل پدرم برای حساسیتش به نظامآباد موضوع دیگری است که کلا به ماجرایی که دارم تعریف میکنم، ربط دارد.
از اوایل سال پنجاهوچهار که شهرداری تصمیم گرفت در چهارراه سیدخندان یک پل بزرگ بسازد، عموی کوچکم که توی کسبوکار موروثیشان با پدر و برادرش نمیساخت، تصمیم میگیرد به عنوان کارگر ساده در پروژه پل سیدخندان مشغول به کار شود. و چه تصمیم باشکوهی! به جای پذیرفتن شغل پدرش که کاری نبود جز خریدن جنسی از یک نفر و فروختنش به یک نفر دیگر، تصمیم میگیرد آجر بیندازد بالا؛ زیباترین کاری که تا امروز از عهده یک مرد برآمده است، آنقدر که من اگر روزی پسری داشته باشم دوست دارم اسمش را بگذارم «کارگر» و توی پارک کورُش، جلوی یک مشت آریو برزن، سامگیس و امیرمحمد، داد بزنم «کارگرِ بابا» بیا تو بغل بابا!
شنیدهام عمویم آدم صاف و سادهای بوده و نقص چندانی نداشته، جز اینکه با وجود پاها و دستهای تقریبا معمولیاش شکمش گنده بوده. طوری که هیچ وقت هیچ شلواری اندازهاش نمیشده و از نوجوانی کلا دو تا شلوار داشته که خیاط محله پدرم به زحمت برای او دوخته بوده. حتی پدرم چند بار گفته بود که وقتی آقای اکبری میخواسته شلوارهایی را که برای مصطفی دوخته بدهد، دستش به او گفته: «تا جایی که جا داره قدر این شلوارها رو بدون، چون من حالا حالاها حوصله ندارم دوباره برای قوارهات تنبون بدوزم.»
میگویند دور کمرش صد و بیست و چهار بوده در حالی که دور رانهایش با نوجوانهای معمولی ِآن زمان فرقی نداشته. پدرم یک بار که تازه قُلقُلیاش را گذاشته بود توی کابینتِ بالای هود آشپزخانه بهم گفت مصطفی از همان بچگی بابت شکم گندهاش به تنبلی متهم بود. در حالی که طفلک تنبل نبوده فقط قطر شکمش باعث میشده با طمانینه بیشتری قدم بردارد. وقتی میآید سر کار پل سازی اتفاقا به کارگر تیزه بُزی تبدیل میشود. آنقدر خوب کار میکند که سر شش ماه میشود سرکارگر. همین سرگارگر شدنش هم باعث میشود بختش برای همیشه سیاه شود.
تابستان پنجاه و پنج، درست سر ظهر به بهانه آوردن یخ دست از کار میکشد و میرود ته کوچهای که حالا کوچه ماست، زیر سایه درخت چناری که چند سال پیش سرما زده شد و قطعاش کردند، دراز بکشد (اینها را همان غریبه گنده که ادعا میکند یکی از کارگرانی بوده که پل سیدخندان را ساخته برایم تعریف کرده). جای آپارتمان ما یک حمام عمومی بوده که خلاف تمام حمامهای تهران فقط مختص بانوان بوده. دلیل هم داشته: صاحب حمام پنج تا دختر داشته و خدا پسری بهش نداده بوده. برای همین وقتی می میرد دخترهاش – که میگویند هرچند صاحب کمال، ولی از جمال بهرهای نبرده بودند، تصمیم میگیرند حالا که مردی در شان خانوادهشان سراغشان نیامده واحتمالا نخواهد آمد، حمام را زنانه اعلام کنند که مجبور نباشند سر اداره ارث پدرشان با پسرهای دستوپا چلفتی و سالک گرفتهٔ محل تن به ازدواج بدهند.
مصطفی زیر همان درخت زن آیندهاش، «مهری» خانم را میبیند.
نگارنده از حدود نوزده بیست سالگی معتقد بودم – و هنوز هم این اعتقاد را دارم – که مرد باید جنبه دیدن دختر خوشگل را داشته باشد. به عبارتی، باید یک نگاه به خودش بیندازد و بعد عاشق بشود؛ آن هم عاشق دختر خوشگلی که هر که میبیندش، دل از کف میدهد.
اصولا بهتر نیست آدم کمی خلاقیت به خرج بدهد و دختری را دوست داشته باشد که لزوما از دید هر کس و ناکسی قشنگ نیست؟ اینطوری آدم دختری را دوست داشتنی میکند، نه این که فقط دختر دوست داشتنیای را دوست بدارد، که قطعا این دومی کار بسیار سادهتری است.
عموی من ولی دیگر بند دل را به آب داده بود. از همان روز دیگر درست کار نکرد. حتی سرکارگری را به خاطر مهری رها کرد و شد متصدی پر کردن یخ کلمنها. غریبه بهم گفته که کلمنها یکی و دو تا نبوده؛ پنجاه تا کلمن هر روز باید دو بار پر و خالی میشدند. یخها را از امامزاده صالح میآوردند و متصدی یخ باید به محض رسیدن آنها پنجاه تا قالب هشت کیلویی یخ را – که البته از تجریش تا سیدخندان حدود سه کیلویش آب شده بود – بشکند و بیندازد توی کلمنها و مواظب باشد همهشان زیر سایه درختها قرار بگیرند. هر کارگر در هشت ساعت کاری اجازه خوردن سه لیوان آب را داشته. مهندسها اما نه؛ هرچه قدر دلشان میخواسته.
مصطفی بعد از عاشق شدن، هر روز صبح یک ساعتی دیر میآمده چون سر راهش اول میرفته که مهری را که میخواسته برود کاخ جوانان کلاس زبان – که امروز اسمش کانون شهید مفتح است، ببیند. برای همین بعد از سه هفته کار ِمحبوبش را ازش میگیرند چون مگر در ظل آفتاب کارگرها چه قدر میتوانستند بیآب سر کنند.
اما از دست دادن پست قبلی برای عمویم خوشیمن میشود. همان روزها پدر مهری تصمیم میگیرد برای خانه قدیمیاش حمام بسازد. تا سال پنجاه و چهار بیشتر خانههای سیدخندان حمامدار شده بودند. از بین قدیمیها اما بودند خانههایی که به حمامِ آن پنج خواهر وفادار مانده بودند و مهری و مادر و خواهر کوچکش از اعضای همان جمعیت محدود بودند. وقتی پدر مهری برای گماشتن کارگر ساختمانی از خانه بیرون میآید، مصطفی زودتر از بقیه پیش قدم میشود. ورود او به خانه محبوبش، نقشههایش را چند قدم جلو میاندازد. پدر مهری وقتی میفهمد عموی من آدم بیکس و کار و بدبختی نیست و پدرش یک مغازه هشتاد متری در نظام آباد و دو تا هم در میدان بهارستان دارد و زیربنای خانهاش که پشت همان مغازه در نظام آباد بود، هفتصد متر است، حاضر میشود دخترش را بدهد به عمویم.
شنیدهام که عمویم همزمان با مهری دلباخته سیدخندان هم میشود. کار پل به نیمه رسیده بوده که موفق میشود خانه پدریاش را به سیدخندان بیاورد. شاید یکی از دلایلی که من اینقدر به سرنوشت مصطفی اهمیت میدهم همین باشد. او باعث شد من در سیدخندان به دنیا بیایم وگرنه با در نظر گرفتن مختصات آدمی که الان هستم احتمالن یک نظامآبادی بیکاروعار میشدم که جز رد چاقوهایی که خودش روی ساعدهاش انداخته، افتخاری ندارد.
حالا هم البته گهی نشدهام. اما هر چه باشد بالاخره سیدخندانیام و این تنها افتخار زندگیام است. تابستانها به ندرت از خانه بیرون میروم. ولی سربار کسی نیستم. آدم چاق که باشد تحمل گرما برایش سختتر میشود. برای همین تصمیم گرفتم توی خانه بمانم و از اینترنت پول دربیاورم. البته کارم چندان آبرومندانه نیست. یعنی ربطی به این استارتآپهای تازه مد شده ندارد. هرچند نیازی نیست به کسی بگویم چه طور از اینترنت پول درمیآورم. دم غروب هم میروم پشت بام و همین طور که کبوترهای همسایه ته کوچه را، بالای سر پل سیدخندان میشمارم، بستی لیس میزنم و چوبش را هم میجوم.
آن آدم دیلاغ که هیچ کس اسم واقعیاش را نمیداند و میگوید دوست صمیمی عمویم بوده بهم گفته که مهری عاشق بستنی بوده. آنقدر که مصطفی نزدیک بوده بستنیفروشی سه راه ضرابخانه را بخرد و بعد از امتحان کردن چند کار ناموفق، بستنی فروش شود. اما هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته بوده که اولین اتفاق ناگوار زندگیشان آرامش آن زوج جوان را به هم میزند. داستان آن روز را از پدرم هم شنیدهام. توی تابستان، تنها قهوهخانه محل، تختهای حجرهاش را دم در میچیده و توی پشه بند قلیون دست مشتریها میداده. یک بار که ذغال یکی از قلیونها میگیرد به پشه بند و دم و دستگاه قهوهخانه آتش میگیرد بین عموی من و یکی از سرکارگرهای پل دعوا میشود. مردک بینزاکت یکهو درمیآید و به عمویم میگوید: «آدم وقتی زن خوشگلتر از خودش میگیرد، باید جُربزه بستن دهن مردمم داشته باشد.»
راست و دروغش را نمیدانم، اما آن موقعها توی تابستان حرف و حدیث محل خیلی سریعتر بین مردم میچرخیده. اغلب روی پشت بامهایشان میخوابیدهاند و آخر شب بازار قرض دادن پیاله آب یخ داغ بوده. آن دعوا در واقع ریشه اختلاف پدرم با برادرش هم بوده. پدرم آن موقع توی قهوه خانه نبوده، اما وقتی میفهمد مصطفی آن سرکارگر دهانگشاد را لت و پار نکرده، با او دعوا میکند. خیلیها گفتهاند که عموی من از وقتی مهری را گرفت، آدم بیدست و پایی شد. نمیدانم چرا، اما درکش میکنم. برای مردی که تا سی سالگی هیچ دستاوردی نداشته جز اینکه زن خوشگلی گرفته که برای خودش یک نیمچه شهرآشوبِ سربههوا است، خیلی سخت میشود بخواهد کاری بکند که بنیان زندگیاش سست شود.
همان تابستان مردم به گوش یکدیگر رسانده بودند که زن قاسم آقا دهلوی که از سیدخندانیهای قدیمی بود و دیوار به دیوار خانه مصطفی و مهری خانه داشتند، نصف شب از خواب بیدار میشود تا یک قلپ آب یخ بخورد. خواسته و ناخواسته نگاهش میافتد توی پشه بند مصطفی و زنش، و میبیند مهری توی خواب تکانهایی میخورد. داشته خواب میدیده. چند بار دست و پایش را باز و بسته میکند و بعد، به گفته زن قاسم دهلوی، داد میزند: «اکبر آقا، شوخی نکن!» و در همانحال طوری به خودش میپیچد و میخندد که انگار یکی داشته قلقلکش میداده. حالا عموی من چرا اینها را نشنیده؟ چون مثل نهنگ افتاده بوده روی تشک و خُر و پُف میکرده.
حرف زن قاسم دهلوی میتوانست بیاهمیت باشد، اگر تا شب یلدای پنجاهوسه مردی به نام اکبرآقا فتاحی سر نبش خیابان ارسباران پارچه فروشی نمیداشت. این اکبرآقا در یک شب یلدای برفی میگیرد، میرود لامپ در مغازهاش عوض کند، که معلوم نیست چه طور برق میگیردش و یکی دو دقیقه بعد میمیرد. البته اکبرآقای مرحوم را خیلی نمیشود خیلی در این قضیه مقصر دانست، چون در کل مهری دختری بود که میگفتند گربه نر هم بیتنوره از کنارش رد نمیشده.
من خیلی وقتها به اینکه یک حرف چه طور میتواند زندگی آدم را از این رو به آن رو کند فکر میکنم. جالب اینجاست که میگویند بعدها زن قاسم دهلوی، پیش مادربزرگم قسم خورده که او نه چنین چیزی دیده و نه چنین حرفی به زبان آورده، اما دیگر کاریش نمیشد کرد. حرف پیچیده بود. ناممکن بود که بشود اولین کسی را که ادعا کرده بود آن ماجرا را مستقیم از زبان زن قاسم دهلوی شنیده، پیدا کرد. پدرم یک بار گفت اگر آن شایعه در آن تابستان پخش نمیشد، محال بود مردم محل اینقدر پشت سر برادر او پچپچ کنند. اما حقیقت این است که مردم مقصر نیستند، بلکه کلا «تابستان» کانون این ماجراست؛ چون اگر تابستان نبود، نه روی پشت بام خوابیدنی در کار بود و نه پشهبندی.
تابستان سال پنجاهوشش وقتی کار ساختن پل تمام میشود، در شبی که قرار بوده اولین ماشین از روی پل بگذرد مردم روی تپههایی که امروز اسمشان را گذاشتهاند بوستان بهشت مادران و مردها را جز پنجشنبه جمعهها به آنجا راه نمیدهند، جمع میشوند. مهری هم به عمویم اصرار میکند بروند. مصطفی دیگر دوست نداشته بین مردم محل ظاهر شود اما مهری دست از اصرار برنمیدارد. گریه میکند؛ آه و ناله میکند و میگوید چه گناهی کرده که زن او شده. وقتی شروع میکند روی لپهایش چنگ کشیدن که دلش پوسیده و شش ماه است جز مصطفی آدم ندیده، عمویم دلش به رحم میآید.
وقتی عمویم از پشت درختهای کوتوله توت ظاهر میشود، مردم سرهاشان را پایین میاندازند. شنیدهام مهری سعی میکند همه چیز را عادی جلوه دهد. روی تپه منتهی به پل، بالای دویست نفر آدم جمع میشوند. چند نفری به مهری خوشامد میگویند و عدهای برایش چشم و ابرو نازک میکنند، و یکی از همسایهها از آب هندوانهای که با خودش آورده به همه تعارف میکند. مردم لیوان آب هندوانه به دست روی تپه منتظر میمانند تا شهردار که قطعا در آن لحظات نمیداند تا کمتر از دو سال بعد اعدام خواهد شد، روی پل بایستد.
به مردم اعلام میشود که اولین ماشینی که از پل خواهد گذشت یک شورلت رویال ِ تولید همان روز خواهد بود. مردم هورا میکشند و شورلت رویالِ مسی رنگ خرامان از پس هتلِ هنوز افتتاح نشدهٔ سیدخندان ظاهر میشود. شورلت یک سرنشین بیشتر ندارد. مرد سبیلداری که از آن فاصله دور هم میشود دید دستکشهای نخی سفید در گرمای آن شب تابستانی به دست دارد.
یکهو مهری فریاد میزند: «این که اکبره! اکبر آقائه!» هلهله مردم میخوابد. طنین نام اکبر توی گوشهای عمویم میپیچید و مثل پتک صدا میکند. مهری دوباره فریاد میزند: «اکبر آقا!» و بعد شروع میکند به دست تکان دادن. البته که اکبرآقا خیلی وقت بود که مرده بود. همه این را میدانستند. مهری هم در خاکسپاری او حاضر بود. همه دیده بودند که دستهای اکبرآقا فتاحی جزغاله شده بود.
ماشین که جلوتر آمد صدای مردم دوباره بلند شد. واضح بود که مهری راننده را با اکبر اشتباه گرفته بود، اما دیگر خیلی دیر بود که بخواهد فریادهای شادمانهاش را پس بگیرد.
از شب افتتاح پل سیدخندان دیگر کسی مصطفی را ندید. پدرش یک خانه حیاطدار کوچک در حوالی میدان کتابی فعلی که قدیمها اسمش میدان پرستو بود، خریده بود و عمویم تصمیم میگیرد خانه خوش در و پیکر خودش را اجاره بدهد و برود در آن خانه که یک اتاق بیشتر نداشت با زنش زندگی کند. تا ده سال بعد یعنی تابستان شصت و شش فقط یک نفر به دیدنش میرفت. مرد ریشبلندی که شانههای افتاده و لبهای کلفت داشت و میگفت قبلا سر خیابانی که امروز اسمش خواجه عبدالله است، در تابستان یخ، در بهار فرفره و در پاییز گردو میفروخته و زمستان ها با کاغذ باطله برای بچهها نمکدان درست میکرده.
مهری اوایل جنگ از عمویم طلاق گرفت. دادگاه عمویم را مرد شیرین عقلی تشخیص داده بود که قدرت اداره زندگی و همسرداری را ندارد.
بعد از طلاق بود که مصطفی مرد؛ همه، از جمله پدرم، باور دارند که مصطفی در بمبباران شب یازدهم شهریور شصتوشش کشته شده. در تمام طول بمببارانها فقط یک موشک به حوالی سیدخندان برخورد کرد و آن هم صاف افتاد در خانه پدربزرگم در میدان کتابی یا همان میدان پرستوی سابق. اما این غریبه میگوید عمویم شب قبل از آن بمبباران رفته بود به باغ ته کوچه خودمان که قبل از انقلاب جزئی از امارت یک ارتشی بلندپایه بود، و خودش را توی چاه آن باغ انداخته بود؛ و این چاه همانی است که ما در بچگی یک دو جین داستان ترسناک برایش ساخته بودیم.
من شخصا دوست دارم داستان دوم را باور کنم. دوست دارم خیال کنم او هنوز ته آن چاه است و به این فکر نکنم با آن شکمش چه طور از دهانه چاه رد شده. حتی در خیالم او را شبیه یونس پیامبر میبینم که در دل نهنگ به زندگیاش ادامه میداد. خیال میکنم او آن پایین با تنهایی خودش خوش است.
مهری میگویند الان یک آرایشگاه بزرگ دارد و با یک یارویی به اسم امیری ازدواج کرده که خارج از حد و حدود تصور ما پولدار است. میگویند شوهرش دو تا شهر کتاب زده با یک تماشاخانه و یک آموزشگاه هنری تا پولهایی را که در میآورد خرج فرهنگ مملکت کند و هیچ کس به روی خودش هم نیاورد که تمام اینها فقط زینتبخش پولشویی مزورانهای است که او با نام فرهنگ و هنر انجام میدهد. اما زنش خیلی اهل فرهنگ نیست. «اکستنشن امیری» را مهری اداره میکند و هیچ بعید نیست به زودی روی دست اکستنش فتاحی و تهرانی بلند شود.