ببینید. اگه قراره براتون داستان تعریف کنم باید بهم یک قولی بدید. میدونم. احتمالاً این اولین باره که میبینید یه راوی برای داستان گفتنش شرط میگذاره. ولی خب، به من هم حق بدید. وقتی اینطوری به صفحه زل میزنید دستپاچه میشم. اگه میخواهید معذب نشم و بتونم براتون روایت کنم قدری نگاهتون رو مهربونتر کنید. یک نفس عمیق بکشید. راحت… اخم نکنید. وای خدا. دارید با اون نگاه جستوجوگرتون من رو میخورید! اگه اینطوری باشه من میرم. اصلاً روتون رو بکنید اونور. بگید یکی دیگه براتون بخونه. ای خدا. سرم رو به درد آوردید. مسکن لازمم. ای خدا. یه لحظه بهم اجازه میدید؟ زود برمیگردم. پنج دقیقه.
*
هوم… نمیخوام حساسیت بیخودی به خرج بدم. بهم بگید ضداجتماع. ولی اینطوری راحت نیستم. ولی حالا اشکالی نداره. بیاین. ولش کنید. تعریف میکنم. الکی شلوغش کردم. شرایط سختی شده. ولی بیاین. با سه شماره شروع میکنم. سه. دو. یک.
*
ماجرا در کافهای نزدیک ایستگاه اتوبوس اتفاق افتاد. دو پیرمرد، جاش و مَت، از اتوبوس پیاده شدند و قبل از این که وارد کافه شوند چترهایشان را دم در تکان دادند.
جاش که با چترش ورمیرفت گفت: «بد بارونیه.»
مت سری تکان داد و دستش را روی در گذاشت.
گفت: «زود باش. یخ کردم.»
«چهکار کنم؟ گیر کرده.»
مت زیر لب غرولندی کرد و در را باز کرد. گرمای دلپذیر کافه به صورتش خورد. بوی قهوه و موسیقی پیانویی که از گوشهای برمیخاست، در او احساس آسایشی آنی پدید آورد. خواست به سمت پیشخوان برود که جاش با سروصدا وارد شد.
«زرشک. اینجا که کسی نیست.»
مت که رشته افکارش پاره شده بود، قیافه منزجری به خود گرفت.
«چرا! هستیم!»
زن چاقی که انگار از جهان زیرین آنجا سبز شده باشد این را گفت و لبخندی گوشتاگوش زد. «بفرمایید.»
زن با دست به میزی کنار بخاری اشاره کرد. پیرمردها نشستند.
«چی میل دارین؟»
«اومم. نمیدونم. راستش گشنمونه. مسیر طولانیای رو داشتیم. یه چیزی بیار بخوریم.»
مت چشمغرهای رفت. جاش اضافه کرد: «لطفاً.»
زن چاق به تکاپو افتاد. «نوشیدنی هم میل دارین؟»
«نوشابه… ببینم. تو نوشابههاتون بنزوات سدیم میریزید؟»
زن ابرویی بالا انداخت.
«نمیدونم آقا. نوشابههامون شرکتین.»
«هوم. آخه میدونی. تو رادیو میگفت این چیزا برای پیرمردا خوب نیست.»
زن لبخندی زورکی زد و گفت: «اجناس ما کیفیتشون عالیه آقا. از این بابت خیالتون راحت باشه.»
مت با صدایی گرفته گفت: «لطف کنید دوتا فنجون قهوه بیارید.»
«چشم آقا.»
زن که دور شد، مت آستین جاش را کشید.
«همیشه باید آبروریزی کنی؟»
«مگه چی گفتم؟»
مت دستی به صورتش کشید.
«هوف. چهقدر پول مونده؟»
«اگه ولخرجی نکنیم… و یه وعده غذا هم حذف کنیم… هوم. حداکثر یک ماه.»
«یک ماه!»
«اینطوری که ما پیش میریم به ده روز هم نمیرسه.»
«باید کار پیدا کنیم.»
«توی این موقعیت؟ مثه که یادت رفته چرا زدیم بیرون؟»
«خب میخوای چکار کنی؟ پولمون که تموم بشه به گدایی میفتیم.»
جاش سری تکان داد که یعنی نگران نباش. زن با ساندویچها و دو فنجان قهوه برگشت. جاش با بدبینی ساندویچها را بررسی کرد.
«اینا جعفرین؟»
با دو انگشتش یک رشته سبزی درآورد.
«بله آقا.»
«هوه! کی تو ساندویچ جعفری میذاره؟»
زن شانهای بالا انداخت.
«همیشه میذاشتم.»
«یعنی چی همیشه میذاشتم؟ یعنی هیچوقت از مشتریات نپرسیدی که جعفری میخوان یا نه؟»
زن آزرده گفت: «نه آقا. ولی اگه اذیتتون میکنه بدید براتون عوضش کنم.»
«نمیخواد. ولش کن. دست نزن. گفتم دست نزن!»
و روی دست زن که میخواست بشقاب را بردارد زد.
«جاش!»
«این کارا چه معنی میده آقا؟»
«کدوم احمقی تو ساندویچ جعفری میذاره؟»
«بدید براتون عوض کنم.»
«لازم نکرده!»
«جاش!»
«خفه شید!»
«گفتم لازم نکرده. بهش دست نزن!»
جاش خواست بشقاب ساندویچها را از دست زن بکشد ولی زورش نرسید.
«گفتم عوضش میکنم آقا! ولش کنید!»
«خفه شید!!!»
ناگهان همه ساکت شدند.
«اوه آقای نویسنده! متأسفم. اصلاً حواسم به شما نبود.»
آقای نویسنده در گوشه نیمهتاریکی از کافه نشسته بود و چیز زیادی ازش پیدا نبود.
«فقط یک جمله دیگه میخوام!»
جاش بشقاب را از دست زن کشید.
«بله. بله. آقایون. لطف کنید یه کم آرومتر. آقای نویسنده دارن کار میکنن.»
جاش همچنان زیر لب غر میزد.
مت پرسید: «چه کاری؟»
جاش درآمد که: «جعفری! جعفری! مگه سوپه؟»
مت فریاد زد: «جاش ساکت شو!»
جاش دست و پایش را جمع کرد.
«خفه شید!»
زن با دست التماس کرد که ساکت شوند.
«بله آقای نویسنده. چشم. دیگه حرف نمیزنیم.»
و بعد آهسته اضافه کرد: «داره داستان مینویسه. از صبحه که مشغوله.»
مت پرسید: «چه داستانی؟»
زن شانههایش را بالا انداخت: «فقط شیطون میدونه!» و بعد صندلیای را عقب کشید و پرسید: «میتونم یک لحظه اینجا بشینم؟»
مت سری به موافقت تکان داد.
زن آهسته گفت: «الان بیست ساله که اون گوشه نشسته. همهاش میگه دارم داستان مینویسم. نمیدونم این چه داستانیه که بیست ساله تموم نشده. باور کنین آقا. بعضی وقتها ازش میترسم.»
«برای اونم ساندویچ با جعفری میبری؟»
زن رو به جاش کرد و با نگاه ماتمزدهای گفت: «نه آقا. اصلاً نمیذاره بهش نزدیک بشم. هیچی نمیخوره. یعنی من که ندیدم بخوره. شاید وقتی نیستم میاد یه چیزی برمیداره. نمیدونم آقا. دیگه تحملش رو ندارم.» ناگهان بغضش ترکید.
مت دستی به بازوی زن کشید و گفت: «غصه نخورید.»
«فقط یک جمله دیگه!»
*
عزیزانم. یه لحظه اجازه بدید. نه. داستان تموم نشده. فقط میخوام قدری استراحت کنم. میدونید. داستان گفتن کم کاری نیست. پدر من یکی رو که درآورده. هوف. پریروز میخواستم یه داستان تعریف کنم. درباره یه ناخدا بود. نذاشتن. از بس فضولی کردن. هی سوال میپرسیدن. باز خوبه شما ساکتید. بعضی وقتها از خودم میپرسم خب که چی؟ تعریف کردی. بعدش چی میشه؟ باور کنید هیچکس تنهاتر از ما راویها نیست. ما حتی نمیدونیم داستانمون رو برای کی داریم تعریف میکنیم. توی یک فضای دوبعدی گیر افتادیم و هیچکس هم به دادمون نمیرسه. میدونید. این کار همچین شغل ایدهآلی هم نیست. اگه به من بود، دوست داشتم باغبون بشم. یه مزرعه پر گل آفتابگردون. قسم میخورم. واقعا دوست داشتم از این صفحه کوفتی در بیام و برم باغبون بشم. ولی خب… جبره دیگه. چه میشه کرد.
*
مت ادامه داد: «دنیا پر از چیزای عجیبوغریبه. من رو میبینید؟ فکر میکنید چرا اینجام؟ چرا تو این سن با یه پیری دیگه مثه خودم دوره افتادم از این شهر به اون شهر؟ چرا پیش نوههام نیستم؟»
زن اشکهایش را پاک کرد و پرسید: «چرا؟»
مت سری تکان داد. «چون دنیا پر از چیزای عجیبوغریبه خانوم جون. دیروز یه کشیش رو دیدم. میگفت از خداوند مستعان میخوام که به آتش دوزخ گرفتارتون کنه. فکر میکنید چرا همچین حرفی زد؟»
جاش پرید توی حرفش: «چون بزرگترین اشتباهی رو که یک کشیش میتونه بکنه انجام داد.»
زن پرسشگرانه به آنها نگاه کرد.
مت با حسی از پیروزی گفت: «ازم اعانه خواست. منم زدم تو سرش! سه بار!»
زن فریاد خفهای کشید: «نه!»
مت با سر تایید کرد: «آره! خلاصه که خانوم جون. زندگی کم چیزای عجیبوغریب نداره. مگه نه جاش؟»
جاش که داشت ساندویچش را دولپی میخورد با دهان پر گفت: «همینطوره.»
زن که آرام شده بود گفت: «نمیدونم. شاید حق با شما باشه.» سپس انگار که موقعیتش را به یادآورده باشد پرسید: «چیز دیگهای میل ندارین؟»
مت سری تکان داد و رو به جاش گفت: «بجنب. بارونم بند اومده. دیگه باید بریم.» و بعد رو کرد به زن و گفت: «میشه برامون یه تاکسی بگیرید؟»
«بله. حتماً. برای کجا؟»
«برای شهر بعدی.»