باید بتوانم گرمای آن را احساس کنم، تا الان به قدر کافی نزدیک شده است. نزدیک شدن کافی نیست، برخورد مهم است. اما نه، برخورد هم به تنهایی کارساز نخواهد بود. باید متلاشی شود. آری، متلاشی و سپس تکهتکه شدن، سوختن و دود شدن. در آخر نباید اثری از آن باقی بماند. ولی انفجار هم لازم است؛ بدون انفجار تکهتکه شدن ناممکن است. آه که چقدر زیبا خواهد بود، اما این را میدانم و همیشه هم میدانستم، اما این را میدانم و همیشه هم میدانستم، اما این را میدانم و همیشه هم میدانستم: چیزها آنگونه که به نظر میرسند، نیستند ـ تا نبینم.
آیا این زندگی حقیقی من است یا فقط خواب و خیال یک خواببیننده است؟ باید چشمانم را باز کنم و به سرآغاز نگاه کنم ـ خطوطی دراز و طولانی را میبینم که در امتدادِ هم برای سفری سخت خنک و خشک بساط برچیدهاند و با هر نفسی که فرو میدمند یک گل به گلهای باغچهی مادربزرگِ پیرم که در وسط تابستان رُب درست میکرد و از بویی که میداد دلم میخواست تا صبح کنارش بنشینم و نوازش بادی را که در وسط چمنزارها بر روی پوست لطیفش میداد هرگز از یاد نمیبرم چرا که ممکن است به نظر برسد بر خلاف قاعدهای که ظاهرا در جهت عکس دادههای دستی به طرفِ استثنائاتی حرکت میکردند که باز هم میتوانست بگوید نخورده است ولی آن قدر بالاتر رفته بودم که باید تا عصر زنگ حمام را میزدم و از عطر شراب قرمزی که آن شب با صدای آژیر آتشفشانی که تا صبح در کنارش بودم و پاهایش تاول میزدند و هر که او را نگاه میکرد تا انتهای راهی که خطوط طولانی بساط برچیده دراز بودند فرو میرفت و تابستان تا اواسط طول میکشید که میوههای روی یخچال همسایه که همسر ترُشی داشت و بسیار اضافهتر از قاعده میزدند و در برابر هر صدای مخالفی قاشق را به نشانهی اعتراض خم میشد و دوباره از اولْ خطوط را به صف میکرد و تا صبح نمازها خانه میشدند و صبح که میشد و تکلیف خوانده نمیشد راهی که تا خطوط طولانی بایست طی میشد و صدای آژیر هر لحظه بیشتر میشد و لحظهلحظه به تعداد اتوبوسهای آبیای که با صدای پارس سگهای شبانه بیدار میشد و آشفته میشد و گلوله هر لحظه نزدیک میشد و گلوله هر لحظه نزدیک میشد و گلوله هر لحظه نزدیک میشد و گلوله هر لحظه نزدیک میشد و گلوله هر لحظه نزدیک میشد و گلوله هر لحظه نزدیک میشد ـ تا نشنوم.
چشمانش قرمز در انبوه درختان کاج میان سرزمین روشنایی از اواسط رنگینکمان به گلبرگهای سرخس در انبوه کلاغهای سیاه را شناگر مقدس میداند ـ فقط او و فقط تن اوست که میداند. شناگر از اعماق آبهای سردِ جنوب به خشکی میرسد و شرق از آفتاب طلوع میکند و در تنِ او میفهماند آغاز عصر جدید را که سوار بر اسبِ دُمطلا به بیابانهای مشرق میتازد و تا هنگامی که ممکن است به نظر برسد که تعدادی که ظاهرا بنا بر دلایلی به جرم امنتاع از خوردن و آشامیدن که به دستور علمای استوانه در شبِ تار و سیه دخل ما را میآوریم در وسط اتاق الاغ دوشیده میشوند و روی کتابها گاو راه میروند و هیأت منصفه زن هیچکدام نیستند و حقیقتا که چه شب درازی پیش رو داریم و تا به ردیف اجساد مردهی داخل سطلهای زباله که در وسط انحنای راه شیری تا اسپانیا پیادهروی طولانی منجر میشوند که ریههای اسبها بزرگتر شود و تخمگذاری در مقرِ فرماندهی سپاهِ صبحِ تابستانِ روزی از روزهای سالِ هشترود تا مراغه که به دلیل صابونهای سبزی که داشت مشهور بود در ظاهر به حقیقت امر که ممکن بود به دلایل ناشناخته بارانهای استوایی را رستگاری آدمی باید از کلمات جَست و آنقدر خیز داشت تا از پنجره بیرون جُست و نجاری که در کارش چای را از مزارع شمال کشور فقیری که راهی دراز تا خطوطی طولانی که ظاهرا به خانه بر میگردند وجود دارد و در بندی که دستم را گذاشتم گلوله بکِشد نفرینش را، گلوله بکشد نفرینش را، گلوله بکشد نفرینش را، گلوله بکشد نفرینش را، گلوله بکشد نفرینش را، گلوله بکشد نفرینش را ـ تا نگویم.
بسوزان ـ بسوزان جهانی را که هیچ واقعیتی برایش قایل نیستند، نابود کن تمامی آنچه را که حقیقتِ مطلقِ هستی میدانند. من نمیدانم، حتا آن یک مورد را هم نمیدانم اما مگر این خودْ دانستن این نیست که نمیدانم. اگر میتوانم یک چیز را بدانم پس دلیلی وجود ندارد که نتوانم یکی دیگر هم بدانم. اما اینها همه بازی مضحک و پلیدی است که ما خود برای خودمان ساختهایم. انسان را آفریدنند تا در مقابل خدا قرار دهیم، ماده را آفریدنند تا در مقابل فرا ماده بگذاریم، آفریدن را آفریدنند تا در برابر نیستی و مرگ قد علم کنیم. ما محکومان ابدی به دنبال چه میگردیم؟ اما در نهایت هیچ کدام اینها مهم نیست. تنها نوازشِ سطحیِ استوانهی سربی روی جدارهی اندامهاست که درک میشوی. قبل از آن، حرکت امواج انرژی بین نورونها و انتقال آن به سلولهای ماهیچه تا ماشه را بچکانی. محکوم را چه به شک. او همهچیز را میداند و حتا آنچیزی را هم میداند که نمیداند. زندگی غریبترین چیزی بود که موضوع بحث بر سر آن بودی. عقل را به درد هیچ خوردی؛ اجساد انباشته در خیابانهای راهروهای دراز و بوی خونی که از تکتک کلمات و گفتنها جاریست و بر دریایی میریزند که در آن هیچ هستی؛ تاریخ بهترین دروغی است که میگوییم. اما من هیچ نمیگویی، من در تمام این سطور هیچ نگفتی و قطرهای جوهر خرج کاغذ نکردی. من آن تخیلی هستی که ما بین نورونهایم حرکت میکنی. من هیچ ندیدی، هیچ نشنیدی و هیچ نگفتی؛ من فقط حرکت میکردی، فقط حرکت میکردی، فقط حرکت میکردی، فقط حرکت میکردی، فقط حرکت میکردی، فقط حرکت میکردیم.
حال، میتوانم گرمایش را احساس کنم. از پسِ سیاهی، گلولههای نور غلتان میآیند و میروند؛ لحظهای اینجا و لحظهای بعد کمی آنطرفتر. گاهی هم چند تایشان همزمان میدرخشند که باعث میشود تمرکز روی هر کدام سختتر شود. وقتی گلولهای شروع به نورانیشدن میکند، صدایی هم میآید؛ انگار که صدای انفجار آن باشد ولی به نظر میرسد صدای تمامی گلولههایی که درخشیده و محو شدهاند و از این به بعد نیز میدرخشند و محو میشوند باشد. صدا هر بار در گوشم میپیچد و از مجرای مشترک داخل گوشم وارد گلو و سپس حنجرهام میشود و آن را با هر درخشش گلولهها میلرزاند. دستم را روی استخوانهای سینهام میگذارم. گلولهی نور میآید، میدرخشد، غلتی میخورد و محو میشود. یکی دیگر و سپس سه گلوله همزمان. لرزش سینهام به طور متناوب تکرار میشود. کف دستم را محکمتر به سینهام میچسبانم و با دقت گوش میدهم. چند گلوله میدرخشند، صدا میآید و خاموش میشود. دوباره گلولههای دیگر و باز هم صدا. نه گلولهها تمام میشوند و نه صدا. اما این را میدانم و همیشه هم میدانستم.