عظمتِ ادبیات در این است که میتواند تجارب و عواطف بشری را در تمام اشکالش به دیگران منتقل کند و لمحاتی از وسعت انسانیت را به ما بنمایاند. ادبیات به ما از جنگ، اکتشاف، عشق، یکنواختی زندگی روزمره، دسیسههای سیاسی، زندگی طبقات اجتماعی مختلف، جانیان، آدمهای مبتذل، هنرمندان، و اسرار جهان میگوید. ولی آیا ادبیات میتواند احساساتِ واقعی و ژرف ما نسبت به علمِ بزرگ را بیان کند؟
البته که میتواند: ادبیات مملو است از علم و دانش. مثلا ما یک ژانرِ ادبیِ کامل داریم ــ ژانر علمیتخیلی ــ که از علم تعذیه میشود. نمایشنامهنویسان هم از علم استفاده کردهاند، مثل برشت در نمایشنامهٔ «گالیله»، که تا عمقِ نگرشِ انتقادیِ اندیشهٔ علمی میرود:
«ما در همه چیز شک میکنیم … آنچه امروز کشف میکنیم را فردا از تختهسیاه پاک میکنیم و دیگر آن را نمینویسیم، مگر آنکه روز بعدش دوباره کشفش کنیم. اگر کشفیاتی مطابق پیشبینیهای ما باشد، بیشتر به آن شک میکنیم … و فقط وقتی شکست خوردیم و منکوب شدیم، وقتی امیدمان را از دست دادیم، و منتظر التیام جراحتهایمان هستیم، آنوقت به روح پولادینمان میگوییم: شاید اصلا ما اشتباه میکردیم».
این پاسخیست که در پایانِ نمایشنامهٔ برشت، گالیله به دستیار جوان خود آندریا میدهد ــ چون او بیصبرانه میخواهد شاهدی بر تاییدِ ایدهٔ خود پیدا کند. بسیاری از دانشمندان بزرگ، و خودِ گالیه با نوشتنِ کتابِ «گفتگو در باب دو نظام عمدهٔ عالم»، آثاری را منتشر کردهاند که بی برو برگرد هم جزو آثار کلاسیک ادبیات جهان و هم علم محسوب میشود.
ولی برخی از بزرگترین آثار ادبی سعی کردهاند مستقیما با جهانبینیِ علمی نگاه کنند. یکی از هوشمندانهترین رمانهای اوایل قرن بیستم، «مرد بدون خاصیت» اثر روبرت موزیل مولف اتریشی، با اخبار هواشناسی اما به بیانی ساده و روزمره آغاز میشود. در اینجا و سراسرِ رمان، موزیل سعی میکند از جهانبینیای استفاده کند که محصولِ موفقیتهای بزرگ علم در قرن نوزدهم است، یعنی: جهانی از اعداد و دادهها.
***
جان میلتون، شاعر و نویسندهٔ انگلیسی، در نگارشِ «بهشت گمشده» به نوعی دیگر به استقبال همین چالش میرود. در شعرِ او ابیاتی هست که دربارهٔ مدل کوپرنیکی (خورشیدمحوری) که در آن زمان هنوز یک فرضیه بود پرسشگری میکند. او صراحتا میگوید و میپرسد: «اگر خورشید مرکز عالم و بقیهٔ ستارگان باشد چه؟ و آنها دورش برقصند؛ در مسیر گردششان بالا و پایین بروند و از دید ما پنهان شوند؛ در مسیری دوار، گاهی در اوج، گاهی در حضیض، و گاهی پنهان؛ شش سیاره دور خورشید ــ اگر هفت تا باشد چه؟ و این سیارهٔ زمین، که اینقدر ساکن به نظر میرسد ــ واقعا سه حرکتِ متفاوت دارد که ما احساس نمیکنیم؟»
شوقِ گام برداشتنِ انسان در قلمروی علم و کشف نقشهٔ کیهان، که در آن دوره جریان داشت، در همین قطعه موج میزند. تمام وجودِ میلتون بهشکلی نامحسوس از علوم جدید جان گرفته: عمقِ کائنات، ماهیت هماهنگ اما پیچیدهٔ کیهان و حرکاتش، فضای میان ستارگان، و امکان سفر از طریق آن، نقش غالب خورشید، احتمال حیات فرازمینی … در تمام نوشتجات میلتون، نیروی محرکهٔ انقلابِ فکریِ بزرگِ قرن هفدهم ــ که از طریق علم داشت ایجاد میشد ــ را میتوان احساس کرد.
***
ولی برای یافتنِ یک نغمهسرای محضِ علوم طبیعی باید به عقبتر برگردیم، تا به شاعر بزرگی برسیم که توانست راهی پیدا کند تا شعر و علم را با هم ادغام کند، و نشان داد که این دو میتوانند با هم وصلت کنند، طوری که عملا یکی شوند. منظور من لوکرس است ــ شاعر و فیلسوف روم باستان، که در آثار او منطقیترین استنتاجات علمی در قالب شعر بیان میشود. میگوید:
«اگر بپذیریم تعداد اتمها اینقدر نامحدود است، پس کل یک نسل بشر هم نمیتواند آن را بشمارد،
و اگر نیرویی در طبیعت هست که میتواند این اتمها را به هم وصل کند، پس باید پذیرفت که کُراتِ خاکیِ دیگری هم در خلاء وجود دارد،
همینطور نژادهای مختلفی از بشر، و گونههای مختلفی از جانوران.»
طبیعتگراییْ نیروی محرکهٔ علم است؛ شاید برای لئوپاردی (شاعر و نویسنده و فیلسوف ایتالیایی) منبع تشویش بوده باشد، ولی برای لوکرس منشأ آرامش بود؛ خودش میگوید: «گاهی مثل بچههایی که در تاریکی میترسند، ما در روزِ روشن بیجهت از اشیاء میترسیم». لوکرس یک مولفِ باستانیِ ضدمذهب بود (او بود که گفت: «چه مصیبتها که دین باعث و بانی آنها شده»)؛ طبیعتگراییِ محضِ او بود که وادارش کرد تا با احساساتی نیرومند با ونوس الههٔ روم اینگونه سخن بگوید:
«ای مادرِ اینیاس [جدّ رومیان] و همهٔ نوادگانش ــ ای دلخوشیِ مردمان و خدایان،
ای مادر ما، ونوس، منشأ گردش ستارگان و سماوات، جانداران و دریاها و کشتیها، و زمینِ حاصلخیز و پربار؛
تمام جانداران از تو پدید آمدهاند.
ای الههٔ ما، باد نزد تو وزیدن میگیرد ــ در پیشگاه تو، ابرها آسمان را طی میکند ــ زمینِ سختکوش برای تو گلهای معطر میدهد؛
برای تو پهنهٔ دریاها میخندد، و آسمانِ آرام از روشناییِ نور مشعشع میشود.»
از زمان لوکرس بیست قرن گذشته است، و در این مدتْ ژرفای تازهای از علم، البته همراه با اسرارِ بیمرزِ تازه، به تدریج پیش چشم ما آشکار شد. ولی آیا باز هم خواهیم توانست چنین نغمهسرایانی را پیدا کنیم، با همان روشنبینی دربارهٔ اسرار و پیچیدگیهای جهان، با معرفتی غریب از زیباییِ ژرفِ طبیعت، که به لطف علوم طبیعی بر ما آشکار شده؟