همهٔ ما در دو دنیا زندگی میکنیم: دنیای بیرونمان که دیگران هم آن را میبینند و لمس میکنند، و دنیای درونِ ذهنمان که با افکار و تخیلاتمان ساخته میشود. معمولا ما خیلی راحتْ این دو دنیا را از هم سوا میکنیم. اما همانطور که دیوید هیوم فیلسوف اسکاتلندی کاملا بهدرستی گفته: تمایزِ واقعیت از تخیل، به این راحتیها هم که فکر میکنیم نیست.
واقعیت این است که مغز ما برای درک دنیای اطراف، آنچه را چشممان میبیند، با توقعات و تجربههای قبلیمان ترکیب میکند. یعنی ادراکِ ما از جهان اطراف، شدیدا از باورهای قبلیِ ما تاثیر میپذیرد.
مغزِ ما برمبنای دانشِ قبلی، تصویری که ما از اشیاء توقع داریم را خلق میکند، حتی اگر آن اشیاء وجود خارجی نداشته باشند. فرایندهای عصبیِ دخیل در «تخیلِ محض»، شبیهِ همان فرایندهایی هستند که در ادارکِ جهانِ واقعیِ بیرون نقش دارند: مثلا، چه وقتی گربهای را در ذهنمان تصور میکنیم، و چه وقتی که گربهای واقعی را با چشمانمان میبینیم، شبکهٔ عصبیِ مشابهی در مغز فعال میشود؛ سیگنالهای مغزیِ مربوط به تخیل، و سیگنالهای واقعی، در مغزِ ما کاملا مخلوط میشوند و این، تمایز بین دنیای ذهنمان و دنیای بیرون ــ یعنی بین واقعیت و خیال ــ را دشوار میکند. حال آیا این اختلاطِ سیگنالها، منجر به اشتباه در تشخیصِ واقعیت از توهم نمیشود؟
مغز ما برای درک دنیای اطراف، آنچه را چشممان میبیند، با توقعات و تجربههای قبلیمان ترکیب میکند. یعنی ادراکِ ما از جهان اطراف، شدیدا از باورهای قبلیِ ما تاثیر میپذیرد.
اخیرا من و استیو فلمینگ، متخصصِ فراشناخت در مرکز مغزپژوهیِ یونیورسیتی کالج لندن (جایی که بهعنوان پژوهشگر ارشد کار میکنم)، تحقیقی در این زمینه با حضور صدها شرکتکننده انجام دادیم. ما از شرکتکنندگان خواستیم شکلی را تصور کنند و بگویند چهقدر واقعی به نظر میرسد. همزمان، بدونِ آنکه شرکتکنندهها بدانند، شکلی کاملا مرئی ــ عینِ همانی که قرار بود تصورش کنند یا چیزی متفاوت با آن ــ ممکن بود جلویشان به نمایش درآید. بعدا، از آنها پرسیدیم آیا به نظرشان شکلی واقعی به آنها نمایش داده شد، یا آنچه دیدند کاملا محصول تخیلشان بود. میخواستیم بدانیم آیا شرکتکنندگان متوجه شدند که موقعِ تصورکردنِ شکلِ موردنظر، تصویری واقعی هم جلویشان نمایش داده شده، یا اینکه فکر میکنند آنچه که دیدند کاملا محصولِ تخیلِ خودشان بوده است؟
یافتههای ما خیرهکننده بود؛ بهطور خلاصه، حتی وقتی چیزی در واقعیت وجود ندارد، وقتی ما سعی میکنیم آن را تصور کنیم، بیشتر مستعد این میشویم که وجودِ آن را در جهانِ بیرون بپذیریم. درواقع، سیگنالهای درونی و بیرونیِ بدن با هم ترکیب میشوند تا نوعی آگاهی را تجربه کنیم. وقتی این سیگنالِ مختلط به قدر کافی نیرومند یا واضح است که از آستانهٔ باورپذیری عبور کند، آنوقت دیگر فکر میکنیم واقعا وجود دارد. ضمنا وقتی سیگنال یا نشانهٔ چیزی را همزمان، هم از بیرون حس میکنیم و هم در درون تصور میکنیم، سیگنالِ ترکیبیْ بسیار قویتر خواهد شد و بیشتر باور میکنیم که آن چیز در جهانِ بیرون وجود دارد.
واقعیت و تخیلْ کاملا در مغزِ ما آمیختهاند، و این یعنی تفکیکِ دنیای درونمان و دنیای بیرون، به این سادگیها نیست.
ما این پدیده را در زندگیِ روزمره تجربه میکنیم. مثل وقتی که در ایستگاه مدام منتظرِ اتوبوس هستیم ــ از دست دادنِ یک اتوبوس ممکن است به دردسر بزرگی بدل شود. در چنین شرایطی بیشتر احتمال دارد که همهٔ اشیاء مشابهِ آن را اتوبوس ببینیم، و گاهی مرتکب اشتباه میشویم؛ مثلا ممکن است کامیونها را از دور با اتوبوس اشتباه بگیریم.
در مغز ما تفاوتی مطلق بین واقعیت و خیال وجود ندارد، بلکه این دو عملا در مغز ترکیب میشوند؛ وقتی این تلفیقِ سیگنالهای داخلی و خارجیِ مغز به قدر کافی قوی باشد، مطمئن میشویم که چیزی واقعی وجود دارد. شاید برای همین دیوید هیوم، در جلد اولِ «رسالهای دربارهٔ طبیعت آدم» منتشرهٔ ۱۷۳۹، مینویسد: «رنگ قرمزی که ناخودآگاه در ذهنمان خلق میکنیم، و رنگِ قرمزی که زیر نور آفتاب به چشم میبینیم، اساسا فرقی ندارند، فقط شدتشان متفاوت است».
وقتی چیزهایی که تصور میکنیم، واقعا وجود خارجی نداشته باشند، ممکن است سیگنالهای بیرونی [محرکهای خارجیِ] مرتبط با آنها هم آنقدر قوی نباشد که ما را وادار به پذیرفتنشان کند. اما وقتی به هر دلیلی، سیگنالهای تولیدشده در مغزمان به قدر کافی قوی باشد، آنها را به عنوان واقعیت خواهیم پذیرفت.
حالا میدانیم که واقعیت و تخیلْ کاملا در مغزِ ما آمیختهاند، و این یعنی تفکیکِ دنیای درونمان و دنیای بیرون، به این سادگیها نیست. اگر امری در تخیلِ ما به قدرِ کافی قدرتمند باشد، باور خواهیم کرد که واقعیست و از قدرتِ تخیلمان برای ادراک و احساسِ واقعیتِ آن استفاده میکنیم، و برای همین هم هست که بهقول معروف، «ما دنیا را آنگونه که هست نمیبینیم، آنگونه که هستیم میبینیم».