846d71_743ca287d2db4937bd269204666e3bcc_mv2_d_1920_1280_s_2

پری دریاچه آزادی

نامه‌های تهران

گوشی‌های موبایل هیچ کدام ما به اینترنت وصل نمی‌شوند. خبری از اینستاگرام، تلگرام و واتساپ نیست. هر دو ما حتی فیس بوک هم نداریم. نه اسکایپی وجود دارد و نه هنوز خبری از اپلیکیشن‌هایی است که برای عشاق این امکان را فراهم می‌کند که بیست‌و‌چها‌ر ‌ساعته با هم در ارتباط باشند. من سال‌ها بعد قرار است یکی از آنها را که اسمش «کاپِل» است روی گوشی‌ام نصب کنم.

بیست‌و‌یکم دی‌ماه سال هشتاد‌و‌شش است و من بیست‌و‌دو ساله‌ام. در هفت روز گذشته مدام برف باریده و هواشناسی می‌گوید اولین ساعات امروز جمعه دمای هوا به پایین‌ترین درجه خود از زمستان سال پنجاه رسیده. فردا تولد اوست. می‌گوید: «این دماسنجه که کار نمی‌کنه بابا!» من نگاهم را از دریاچه یخ زده برمی‌گیرم و به او نگاه می‌کنم که روی سنگ بزرگی نشسته. لب‌های خشکی زده‌اش را می‌بینم با گونه‌هایی که پوست‌پوست شده‌اند و به کبودی می‌زنند اما چشم‌های عسلی‌اش با اینکه سرمای هوا رطوبت همیشگی‌شان را گرفته هنوز می‌درخشند.

گوشی‌های موبایل هیچ کدام ما به اینترنت وصل نمی‌شوند. خبری از اینستاگرام، تلگرام و واتساپ نیست. هر دو ما حتی فیس بوک هم نداریم. نه اسکایپی وجود دارد و نه هنوز خبری از اپلیکیشن‌هایی است که برای عشاق این امکان را فراهم می‌کند که بیست‌و‌چها‌ر ‌ساعته با هم در ارتباط باشند. من سال‌ها بعد قرار است یکی از آنها را که اسمش «کاپِل» است روی گوشی‌ام نصب کنم.

آیا آفاق هم، سالها بعد، وقتی معشوقِ مرد دیگری است آن اپلیکیشن را روی گوشی‌اش نصب کرده؟

می‌گویم: «من که گفتم نخریمش. از قیافه‌اش معلوم بود الکیه.»

آفاق دماسنج را توی کیب کاپشن جین‌اش می‌گذارد و یک نخ سیگار بیرون می‌آورد. در میدان انقلاب دستفروشی فقط دماسنج دیواری و کیسه آب گرم می‌فروخت. از یک هفته پیش که هوا بی‌رحمانه سرد شده دست فروش‌ها چیزهای عجیب زیادی می‌فروشند؛ چیزهایی مثل هدبندهای پشمی و زیر‌شلواری کلفت وسترن‌ها که قبلا فقط توی فیلم‌ها دیده بودیم. آفاق می‌گوید: «چرا نمی‌یای پیش من؟ همش تو آشپزخونه‌ای؛ اومدیم خودتونو ببینیم.»

من سنگی را که در دست دارم به طرف دریاچه پرت می‌کنم و می‌روم پیش آفاق می‌شینم. هنوز سیگاری نشده‌ام اما آفاق سیگار می‌کشد؛ او سه سال از من بزرگتر است و فردا درست وسط امتحان «تاریخ انقلاب اسلامی» که ترم قبل هر دو سر امتحانش غایب بودیم و صفر گرفتیم بیست‌و‌پنج سالش کامل می‌شود.

کتابش را باز می‌کند؛ پک محکمی به سیگارش می‌زند و می‌گوید: «بگو ببینم! دلایل شکست انقلاب مشروطه چه بود؟…هان؟ چه بود؟»

هر دو ما ترم هفتم فیلم‌نامه نویسی سینما هستیم، اما من شصت‌و‌یک و آفاق فقط چهل‌و‌شش واحد پاس کرده‌ایم. دلایل شکست انقلاب مشروطه را بلد نیستم. می‌گویم: «تو تا حالا دیده بودی دریاچه آزادی همش یخ بزنه؟»

– نه. من دفعه اول اینجا رو با تو دیدم.

– هیچ وقت از کسی نشنیده بودی دریاچه یخ زده باشه؟

– نه. نشنیده بودم.

– اون قدیم‌ها هم نشنیده بودی؟

آفاق آرنجش را می‌کوبد به بازویم و وقتی می‌بیند به خاطر لباس‌های زیادی که پوشیده‌ام، دردم نگرفته پس‌گردنی محکمی بهم می‌زند: «بی‌شعور من فقط سه سال از تو بزرگ ترم! مگه من مادرتم می‌گی اون قدیم‌ها؟!»

می‌خندم؛ می‌گویم: «آخه سه سال خیلیه!» آفاق می‌گوید: «من که از به دنیا اومدنم تا سه سالگیمو یادم نیست. از کجا بدونم قبلن یخ زده بوده یا نه؟»

دلم برای آفاق می‌سوزد. از اینکه سوالم را جدی گرفته از خودم شرمنده می‌شوم. برای اینکه خوشحالش کنم می‌پرسم: «برای تولدت چی می‌خوای؟»

– الان باید بپرسی؟! هر چی می‌خواستی گرفته باشی باید تا الان گرفته بودی.

– آخه نمی‌خوام یه چیز معمولی برات بگیرم.

– تو مگه پول چیز غیر معمولی رو داری؟

– غیر معمولی در حد خودمون.

– مگه حد ما چه قدره؟

– زیاد نیست.

آفاق کتابش را می‌بندد و سیگارش را روی زمین می‌اندازد: «من از پسرهایی که حد غیرمعمولی بودنشون کمه خوشم نمی‌یاد.»

می‌گویم: «اگه واسَت از این طرف دریاچه برم اون طرف حد غیرمعمولی بودنم به اندازه‌ای که تو خوشِت بیاد می‌شه؟»

– چند کیلو بودی؟

– هفتاد و هشت

– نه. می‌ری یخ می‌کشنه، میمیری. خونِت می‌افته گردن من.

– پس چی کار کنم جاش؟

آفاق سیگاری کوچکی را که توی حیاط پشتی دانشگاه از یکی از سال بالایی‌ها که من ازش خوشم نمی‌آید گرفته بود، از جیب زیپ‌دار کاپشنش بیرون می‌آورد و می‌گوید: «اگر راضی بشی اینو با من بکشی حد غیرمعمولی بودنت خیلی می‌ره بالا.»

– تو که می‌دونی من از حشیش خوشم نمی‌یاد. پارانوید می‌شم.

– این که حشیش نیست، اُسکُل! علفه. علف فریدون‌کنار!

من دلم نمی‌خواهد آفاق سیگاری بکشد. تا به حال سه بار جلوی من علف کشیده و هر سه بار آبرویمان را برده. می‌گویم: «همین طوریش با قیافه تو ممکنه بهمون گیر بدن، چه برسه به اینکه بوی اینم دربیاری.» اخمش توی هم می‌رود؛ حالا از پشت آن عینک دور گرد ِ فلزی از چشم‌های براقش بیشتر خوشم می‌آید. زیر چشم‌هاش چند ماهی است که حسابی گود افتاده و لاغرتر از گذشته شده و من احساس می‌کنم هر روز بیشتر از قبل دوستش دارم.

می‌گوید:«قیافه من مگه چشه؟

– چش نیست؟

– عجب بی‌شعوری هستی‌، ها! حراست دانشگاه کاری به من نداره، تو ول کن نیستی؟!

– توی دانشگاه که با مغنه‌ای، تازه موهاتم می‌کنی تو.

– خودت مگه نگفتی موهاتو کوتاه کن ببینم چه شکلی می‌شی؟

– گفتم همشو بزن، نه یه طرفه شو. برداشتی نصف کلتو با ماشین زدی، بقیه موهاتم آبی کردی! خب بابا چشم مردم در میاد. من بدم می‌یاد مردم این طوری بهت نگاه کنن.

– هیشکی مثل تو عقب افتاده نیست. تو اصلن چرا با من دوست شدی؟ من چرا دوست دختر تو شدم اصن؟! مثیکه یادت رفته‌ها! ساقی دانشگاه می‌خواست باهام دوست شه. تازه ۲۰۶  آلبالویی هم داشت.

هر دو ساکت می‌شویم اما سکوتمان با شلیک خنده آفاق می‌شکند. حالا منم زیر خنده می‌زنم. آفاق نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد. چند بار پشت سر هم قهقهه می‌زند و بعد در یکی دیگر شلیک‌های خنده‌اش آب دماغش راه می‌افتد. بغلش می‌کنم. خودم هم نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. یقه کاپشنش را بالا می‌آورم و دماغ خوش تراشش را با آن پاک می‌کنم. دستم می‌خورد به حلقه فلزی روی پره ِ چپ دماغش.

می‌گوید: «وای! ۲۰۶ آلبالویی! مرتیکه هیز جواد!» من سرفه‌کنان می‌گویم: «چشه مگه؟ سی‌سالشه. دستش توی جیب خودشه. بادی بیلدینگی هم هست تقریبن. ماشینم که داره.» آفاق توی دستمال کاغذی‌اش فین می‌کند و می‌گوید: «خونه هم داره، بدبخت! یه شصت متری پشت متروی دانشگاه شریف اجاره کرده.» می‌پرسم: «تو از کجا می‌دونی؟»

– می‌دونم دیگه.

– از کجا می‌دونی؟

– بابا خب گوش دارم؛ می‌شنوم.

– از کی شنیدی؟

– از خودش.

– مگه با خودش حرف می‌زنی؟

دوباره سیگاری را در دستش می‌گیرد و می‌گوید: « فیلم صامت که نیست؛ داشتم اینو ازش می‌گرفتم بهم گفت.»

– بهت گفت خونه اجاره کرده؟

– آره دیگه. یارو از ترم یک تو کف منه.

– چرا نا‌امیدش نمی‌کنی؟

– تو منو امیدوار می‌کنی تا من اونو نا امید کنم؟

بدم می‌آید. یک وقت‌هایی از آفاق بدم می‌آید. خیلی دوستش دارم اما یک موقع‌هایی دلم می‌خواهد باهاش دوست نباشم. از آن ساقی نرِخر هم بدم می‌آید. معلوم نیست با آن سر و شکل‌اش اصلا چرا آمده دانشگاه سینما بخواند. به سیگاری‌ای که آفاق می‌گذارد لای لب‌هاش اشاره می‌کنم و می‌گویم: «پول اینو بهش دادی؟» آفاق بی‌اعتنا به من در حالی که دنبال فندکش می‌گردد می‌گوید: «نُچ»

– چیزی بهت نگفت؟

– اون که از من پول نمی‌گیره. حاضره یه پولی هم بده جلوی بچه‌ها بیام روزی یه رُل ازش بگیرم.

– ساقی قحطه؟ خب بابا برو از ساقی‌های محلتون بگیر. یه بار تو حراست ازت تعهد گرفتن بست نیست؟

– تو که جای من نیستی. من می‌رم از این یارو می‌گیرم که لااقل دو کلمه باهام حرف بزنه حالش جا بیاد دیگه هی موس‌موس نکنه جلو بچه ها.

– خب برو دیگه. برو هر‌روز هر‌روز باهاش حرف بزن. اصلن برو خونه‌اش. مگه نمی‌گی پشت متروی شریفه. نزدیکم هست. برو خونه‌اش بشینید با هم حرف بزنید.

– حرف خالی که آدم نمی‌زنه این طور موقع‌ها؟

عصبانی می‌شوم. رویم را به طرف دریاچه برمی‌گردانم. دلم می خواهد بروم وسط دریاچه اما با اینکه هوا سردرتر از همیشه است می‌دانم آنقدر سرد نبوده که یخ دریاچه تحمل وزن من را داشته باشد. از اینکه آدم بی‌عرضه‌ای هستم از خودم بدم می‌آید. چرا گستاخی و بی‌پروایی پدرم را ذره‌ای به ارث نبرده‌ام؟ چرا نمی‌توانم جلوی همه یک مشت محکم روی دهان آن مرتیکه بی‌ناموس بنشانم و پای عواقبش هم بایستم؟ صدای آفاق را می‌شنوم: «باشه بابا نمی‌کشم. گذاشتم سر جاش؛ ببین.»

چیزی نمی‌گویم. هنوز به طرف دریاچه‌ام. مرغ ماهی‌خوار دوده گرفته‌ای با نا‌امیدی بالای سر دریاچه پرواز می‌کند اما هیچ حفره‌ای روی یخ پیدا نمی‌کند. چند ثانیه دیگر در سکوت می‌گذرد تا آفاق با صدای آرامش، آن صدایی که من عاشقش هستم می‌گوید: « برام او شعر شاملو رو می‌خونی؟» با اوقات تلخی می‌گویم: «شعره مال شاملو نیست.» می‌پرسد: «پس مال کیه؟» هنوز بهش نگاه نمی‌کنم: «شعره رو مولانا گفته. شاملو فقط خوندتش.»

دوباره ساکت می‌مانیم. می‌پرسد: «مادرت اینا حالا حالا‌ها نمی‌رن مسافرت نه؟» جوابی نمی‌دهم. می‌گوید: «اینا قبلن هم همین قدر دیر به دیر خونه رو خالی می‌کردن؟» بازهم چیزی نمی‌گویم. ادامه می‌دهد: «بابا به قرآن اگر شوهر ننه‌ام حزب‌اللهی نبود می‌رفتیم خونه ما. دیشب شنیدم انگار یارو داشت به مامانم می‌گفت واسه این یه جا اجاره کنیم. منو می‌گه پدرسگ. به من می‌گه این. انگار اسممو بگه شیطون گولش می زنه، می ره جهنم.» پشت سرم را می‌خارانم اما برنمی‌گردم. آفاق می‌گوید: «از سینا روت نمی‌شه کلید بگیری؟ بهت می‌ده‌ها. بچه با مرامیه. خونه شم میدون انقلابه؛ نزدیکه»

بالاخره برمی‌گردم. می‌پرسم: «تو خونه‌های تمام پسرهای دانشگاه رو بلدی دیگه؛ آره؟»

به آفاق بر‌می‌خورد: «بدت می‌یاد؟ تو اصلن این چیزها حالیت هست؟ اگه این چیزها حالیت بود که نمی‌ذاشتی من توی اون خونه بمونم با اون مرتیکه ریش و پشمی!»

اولین بار است که آفاق همچین جمله‌ای به زبان می‌آورد. همان طور که نشسته روی سنگ می‌چرخد. زانوهاش را بالا می‌آورد و چانه‌اش را بین آنها جا می‌دهد. چه کسی باور می‌کند دختری مثل آفاق با این ریخت و قیافه دوست داشته باشد ازدواج کند؟ آن هم با من که سه سال ازش کوچکترم و پول درست‌و‌حسابی درنمی‌آورم. من چند قدم به طرفش برمی‌دارم و آرام می‌گویم: «آقا؟….هوی!…آفاق!» جواب نمی‌دهد. دوباره صدایش می‌زنم و بازهم چیزی نمی‌گوید. طوری کنارش می‌شینم که یک طرف بدن‌هایمان درست روی هم بنشیند.

جلوی رویمان چرخ و فلک از کار افتاده‌ای می‌بینیم. پشت چرخ‌و‌فلک بچه فیل‌های عروسکی شکسته‌ای را روی هم تلمبار کرده‌اند. معلوم نیست چند سال است که این شهربازی نصف ونیمه بی‌استفاده مانده است.

آفاق به من نگاه نمی‌کند. می‌گویم: «ببینمت!» تکان نمی‌خورد. انگشت اشاره‌ام را روی لپ لاغر و پوست پوست شده‌اش می‌کشم و دستم را تا زیر عینکش بالا می‌آورم. چه قدر پوست صورتش را دوست دارم. صورتش را به طرفم می‌گیرد و لپش را روی زانوهاش می‌گذارد. لبخند نمی‌زند. چند ثانیه به هم نگاه می‌کنیم تا اینکه می‌گوید: «آقا حالا خدایی دلایل شکست انقلاب مشروطه چه بود؟ این دفعه دیگه بریم امتحانو؛ نه؟»

می‌خندیم. بغلش می‌کنم و به اطراف نگاه می‌اندازم تا اگر کسی ما را نمی‌دید با بالاترین سرعتی که از عهده‌ام ساخته است لب‌هاش را ببوسم اما دو مرد آن دورها نشسته‌اند و اتفاقن به ما چشم دوخته‌اند. آفاق انتظار دارد چیزی بگویم. چیزی که ربطی به جمله «تو اصلن این چیزها حالیت هست» داشته باشد. اما من نمی‌توانم چیزی بگویم. در عوض او می‌گوید: «خب بگو ببینیم دکتر جان، شما که عاشق اینی اطلاعات بیخودی جمع کنی چیزی از تاریخچه اینجا بلد هستی؟»

– تو که از اطلاعات من خوشت نمی‌یاد.

– حالا همین یه بار بدم نمی‌یاد بشنوم. بعدم من که از گذشته متنفر نیستم، فقط ازش خوشم نمی‌یاد.

– از چی خوشت می‌یاد. بگو راجع به همون بگم.

لبخند می‌زند. می‌گوید: «از آینده.»

– مگه من فالگیرم؟

– مگه فقط فالگیرها از آینده حرف می‌زنن؟

دوباره ساکت می‌شویم. باد که لای زنجیرهای زنگ‌زده چرخ‌و‌فلک می‌رود صدای کشیده‌شدن قطعات فلزی را روی هم می‌شنویم. می‌گویم: «اینجا برای بازی های آسیایی ۱۹۷۴ ساخته شد.»

– بازی‌های آسیایی؟!

– آره. مثل المپیک می‌مونه ولی فقط کشورهای آسیایی توش شرکت می‌کنن.

– زن‌ها هم راه می‌دادن؟

– اون موقع ها که از این حرفها نبوده.

– شنا مِنا و واترپولو و اینا که دیگه نداشته واسه زن‌ها.

– چرا اتفاقن. مسابقات شنای زنان برای اولین بار توی بازی‌های آسیایی از ایران شروع شد.

– اَه،‌ پس همه چی ته مونده‌اش به ما رسیده. بیخود نیست که من از گذشته بدم می‌یاد.

– نه. اون موقع هم کوفتی نبوده. تو یه سری چیزها که خیلی بدتر از الان بودیم.

– شما حضور داشتی اون موقع، مهندس؟

– نه ولی می‌شه خوند؛ می‌شه تحقیق کرد؛ می‌شه پرسید…

– احتمالا از مادر پدر خودت پرسیدی. اونام که از سه سالگی باهم ازدواج کرده بودن به امکانات جامعه توجهی نداشتن. همون موقع‌اش هم خونه رو یه دیقه خالی نمی‌کردن.

– نه. از دیگران پرسیدم.

– از کی پرسیدی؟ از هر کی پرسیدی می‌خواسته راستشو نگه یه وقت دلت نخواد.

دوباره می‌خندیم ولی این دفعه بغلش نمی‌کنم. سرم را از شهربازی متروک برمی‌گیرم و می‌گویم: «پر عمق‌ترین جای این دریاچه هشت متره.» می‌پرسد: « هشت متر یعنی چه قدر؟»

– هشت متر یعنی هشت متر دیگه.

– یعنی از کجا تا کجا؟

– یعنی… از فاصله ما تا دریاچه

– این هشت متره؟! از من می‌پرسیدن، می‌گفتم چهار متر!

این بار من به تنهایی می‌خندم. آفاق نگاهم می‌کند. می‌گویم: «بیخود نیست فاصله‌ات رو با مردم رعایت نمی‌کنی. کلن درکت از اندازه پایینه.»

می‌گوید: «نه مهندس؛ درکم از اندازه بالاست؛ منتها چند وقته اندازه‌های جدید از دستمون در رفته.» از جمله خودش خنده‌‎اش می‌گیرد. آنقدر ناگهانی خندید که درست وسط لب خشکی زده‌اش باز شد و رد خون روی آن نشست. من بی‌صدا نگاهش می‌کنم. خط کوتاه خون آرام آرام باز می‌شود و لای رگه‌های روی لبش فرو می‌رود. می‌گویم: «دردت نیومد؟»

– از چی؟ از حرف دو دیقه پیشت؟

– نه. لبت درد نگرفت؟

– خون افتاد باز؟ کلن از وقتی هوا دیوونه شد حس صورتمو از دست دادم.

با همان دستمالی که تویش فین کرده بود لبش را پاک می‌کند، عینکش را روی دماغش جا به جا می‌کند و می‌گوید: «متوسط‌اش رو نگفتی.»

– متوسط چی؟

– متوسط عمق دریاچه. من تو همه چی با متوسط‌ش حال می‌کنم لذا نیازی به نگرانی نداری، دکتر.

– من بالاخره دکترم یا مهندس.

– شما که نه دکتری نه مهندس. نه دکترم می‌شی نه مهندس. این لیسانسه رو بالاخره با بدبختی می‌گیریم. بعد تو فوق لیسانس قبول می‌شی؛ منم می‌رم خارج. تو ته‌اش هیچی نمی‌شی واسه همین مجبور می‌شی تا دکترا بری.

– خوبه باز دکتر می‌شم.

– به دکترای رشته‌های ما که نمی‌گن دکتر. تو خودت دلت می‌یاد به جراح مغز و اعصاب بگن دکتر، به تو هم بگن؟

– تو توی خارج چه گهی می‌شی؟

نگاهم می‌کند. لبخند نمی‌زند: «هر چی بشم هم از تو بهترم؛ هم دیگه اینجا نیستم که واسه کله کچلم تعهد بدم.»

– تعهد رو واسه موهات ازت نگرفتن. برا سیگار بود.

– شما وکیل وصی اونایی یا من؟

– پس شما به امید خدا عازم خارجی.

از جایش بلند می‌شود: «تو که بدت نمی‌یاد من برم.»

می‌گویم: «نه. اگه واسه پیشرفتت لازمه بدم نمی‌یاد. حالا کِی می ری؟» لباسش را می‌تکاند و بهم چشم قره می‌رود. دماسنج توی جیب کاپشنش می‌افتد روی زمین.

با تعجب می‌گوید: «اَه! تو جیبم منهای سه درجه بوده؛ ببین بیرون دیگه چه قدره!» می‌پرسم: «گفتی درست کار نمی‌کنه که» دماسنج را بالا می‌آورد؛ روی شیشه آن‌ «ها» می‌کند و جواب می‌دهد: «شاید بیرون واسش زیادی سرد بوده.» و بعد به طرف دریاچه راه می‌افتد.

– کجا؟!

– آقا من رفتم. می‌خوام برم پاتیناژ. المپیک زمستانی تهرانه؛ دی ماه ۱۳۸۶، برابر با ….سال چند میلادی بودیم، الان راستی؟

سریع از جایم بلند می‌شوم. هر وقت می‌خواهد سیگاری بکشد و من نمی‌گذارم اعصابش به هم می‌ریزد. می‌گویم: «پاتیناژ دو نفره است یا یه نفره؟» جواب می‌دهد: «این دیگه بستگی به چیز شما….جیگر شما داره. اجازه بدین حجابمو رعایت کنم.» موهایش را زیر شالش می‌دهد و دوباره به طرف دریاچه می‌رود. هر دو با هم به دریاچه می‌رسیم. آفاق روی یخ پا می‌کوبد: «آقا سفته! سفت ِسفت. وزن منو لااقل تحمل می‌کنه.» و قبل از اینکه چیزی بگویم در یک چشم به هم زدن چهار قدم روی یخ دریاچه برمی‌دارد.    

 یکهو نفسم بند می‌آید. هر قدمی که برمی‌دارد احساس می‌کنم می‌تواند آخرین قدم او باشد. داد می‌زنم و فحش می‌دهم اما به حرفم گوش نمی‌دهد. مجبور می‌شوم ازش خواهش کنم به طرفم برگردد. بالاخره راضی می‌شود در فاصله‌ای در حدود دو متر با ساحل دریاچه بایستد. من هنوز جرات ندارم پایم را روی یخ بگذارم و خنده‌های آفاق اضطرابم را بیشتر می‌کند. می‌گوید: «سفته بابا! تو هم می‌تونی بیای پیش من. ببین!» و بعد دو بار با تمام زورش روی یخ پا می‌کوبد. آفاق پاهایش را از هم فاصله می‌دهد و سرخوشانه روی یخ سُر می‌خورد: «اگر ایران پاتیناژ داشت من قهرمان می‌شدم. اصلن سینما و فیلمنامه‌نویسی رو ول می‌کردم می‌رفتم سراغ پاتیناژ»

پای راستم را روی یخ می‌گذارم. نوک انگشت‌های پایم را توی کفشم به طرف زمین فشار می‌دهم و احساس می‌کنم پایم روی سطح سخت و استواری قرار گرفته. با این حال با صدای مضطربم و بی‌آنکه به آفاق نگاه کنم داد می‌زنم: «تو لااقل یه کم از من فاصله بگیر که وزنمون روی یخ پخش شه.»

آفاق فریاد می‌کشد: «بابا می‌گم سفته! چرا زبون آدمیزاد سرت نمی‌شه؟»

و بعد به طرف من می‌شتابد، به دستهام چنگ می‌زند و وسط دریاچه هولم می‌دهد. من تعادلم را از دست می‌دهم. زمین می‌خورم و فاصله‌ای در حدود ده متر روی یخ سُر می‌خورم. زبانم بند آمده و نمی‌توانم در جواب خنده‌های آفاق چیزی بگویم. اما وقتی به خودم مسلط می‌شوم و دوباره روی پاهایم می‌ایستم مطمئن می‌شوم که یخ واقعن ضخیم و قابل اعتماد است. آفاق خودش را به من می‌رساند.

دست هایش را می‌گیرم. انگشت‌هاش یخ زده‌اند. حتی در این روزها هم که سردترین زمستان تمام عمرمان را می‌گذرانیم حاضر نشد جای دستکش‌های بی‌انگشتش، دستکش چرمی زنانه‌ای که اول زمستان برایش خریده بودم بپوشد. وقتی روی لاک سیاهی که به انگشت‌های رنجورش زده دست می‌کشم ساکت و بی‌حرکت می‌شود. دستهاش را بالا می‌آورم و آنها را روی دهانم می‌گذارم تا با نفس‌هام کمی گرمشان کرده باشم. هیچ ترسی ندارم. برای اولین بار و شاید آخرین بار در زندگی‌ام رویای راه رفتن روی دریاچه‌ای یخ زده را عملی کرده‌ام. می‌پرسم: «نگفتی برای تولدت چی می‌خوای.».

دستهایش را می‌گذارد روی سرش: «هیچی.»

– هیچی که نمی‌شه. این اولین تولدته از زمانی که با همیم.

– حالا تولد بعدی جبران می‌کنی.

– خب چرا بذاریم برای تولد بعدی. همین الان بگو چی می‌خوای.

– چرا؟ چون تولد بعدی‌ای در کار نیست؟

– تو هم که فقط از آب گل‌آلود ماهی بگیر.

– خب آخه چیزی که من می‌خوام رو تو نمی‌تونی انجام بدی.

– انجام دادنیه یا خریدنیه؟

 آفاق دوباره ازم دور می‌شود و با یک حرکت ده‌ها متر روی یخ سُر می‌خورد. شالش روی شانه‌هایش افتاده و باد موهای آبی‌اش را توی صورتش پراکنده می‌کند. می‌گوید: «هیچ کدوم.»

– پس چیه؟!

– تو می‌تونی بابامو برگردونی؟ من بابامو می‌خوام. جز این بقیه کادوهای عالم همه دل‌خوش‌کنکن.

ساکت می‌شویم اما می‌دانم نباید ساکت بمانیم. بهش می‌گویم: «چه قشنگ شدی!»

می‌پرسد: «چی؟ نشنیدم.»

داد می‌زنم: «تو پری دریاچه مصنوعی آزادی هستی. می‌دونستی؟»

آفاق با صدای بلند می‌گوید: «اییییییی!!! بابا تو وقتی احساساتی نمی‌شی به خدا خیلی قابل تحمل‌تری.»

دماغم را بالا می‌کشم و می‌گویم: «به خدا تو خوشگل‌ترین موجودی هستی که تا حالا توی این دریاچه بوده.»

آفاق شادمانه روی یخ لیز می‌خورد و می‌گوید: «خب وقتی منو با یه مشت ماهی و وزغ و قورباغه مقایسه می‌کنی بایدم خوشگل‌ترین موجود دریاچه باشم.»

– نه. تو از همه دخترهایی که تا حالا توی این دریاچه بودن خوشگل تری. تمام این دریاچه هیچ وقت دختری به خوشگلی تو ندیده.

برای لحظه‌ای دست از سُر خوردن برمی‌دارد: «آقا گیر دادی‌ها!»

می‌گویم: «به خدا راست می‌گم.»

لبخند می‌زند: «یعنی از دخترهای اون….چی بود؟… بازی‌های آسیایی تهران هم خوشگل‌تر؟ منظورم دخترهای ورزشکار سی سال پیشه.»

جواب می‌دهم: «آره. از اونها هم خوشگل‌تر.»

– پس چه حیف.

– حیف چرا؟

– خب حیفه دیگه.

– چی حیفه؟

– خب من دارم از ایران می‌رم. دریاچه خوشگل‌ترین دختر تاریخ‌اش رو برای همیشه از دست می‌ده.

– مگه می‌خوای برای همیشه بری؟

سر جایش خشکش می‌زند و با لبخند نگاهم می‌کند. اما می‌دانم خوشحال نیست. می‌گوید: «اگر همین روزها برم دیگه چه فرقی می‌کنه برای همیشه باشه یا نه. چون اگر یه وقتی هم برگردم ما دیگه نمی‌تونیم با هم باشیم. اون موقع یا تو با یکی هستی یا من؛ پس اگر الان برم دیگه برای همیشه رفتم.»

منظورش را نمی‌فهمم. نمی‌دانم چه می‌گوید. فقط می‌فهمم که حرف خوبی نزده. یکهو ازم جدا می‌شود. آوازی را زمزمه می‌کند و ناشیانه ادای یک ورزشکار حرفه‌ای پاتیناژ را درمی‌آورد.

هنوز نگران حرف او هستم که صدایی شبیه به زوزه یا آغاز گریه یک نوزاد را می‌شنوم. اما صدای زوزه ناگهان جایش را به غرش ترسناکی می‌دهد. دریاچه انگار آفاق را هورت می‌کشد. یخِ زیر پای آفاق درست وسط دریاچه می‌شکند و در یک چشم به هم زدن او غیب می‌شود.

به سرعت به طرف حفره می‌روم. آنقدر ترسیده‌ام که تپش قلبم را به جای سینه‌ام از زیر گلویم احساس می‌کنم. صدایش می‌زنم اما در این آب تاریک و غلیظ نه تنها او را نمی‌بینم، بلکه حتی حبابی هم روی آب نیست. دوباره صدای زوزه را می‌شنوم و ناخودآگاه از حفره فاصله می‌گیرم. آفاق از زیر یخ، توی دریاچه پیدا می‌شود. با چشم‌های از حدقه درآمده‌اش دست‌هایش را روی یخی که مثل شیشه شفاف است می‌کشد و به طرف حفره می‌رود. حالا دست‌هایش را می‌بینم که از آب بیرون می‌زنند. او تقلا می‌کند و من کاری انجام نمی‌دهم جز صدا زدن نامش. باید نزدیک‌تر بروم. فوقش حفره فراخ‌تر می‌شود و من را هم می‌بلعد. از بچگی یکی از معدود کارهایی که می‌توانستم خوب انجام بدهم شنا کردن بوده و اگر این مهارت یک بار در زندگی‌ام بتواند به دردم بخورد، آن زمان حالا و همین جاست.

روی یخ دراز می‌کشم و دستم را به طرف آفاق می‌گیرم و داد می‌زنم: «نترس آفاق! دست و پا نزن! فقط دست منو بگیر.»

یخ زیر بدنم ترک می‌خورد. آفاق قلپ قلپ آب می‌بلعد و بخار گرمای تنش بالای سر حفره حلقه می‌زند. تنم را سر می‌دهم و به سوراخ روی یخ نزدیک‌تر می‌شوم. حالا یخ تا ده‌ها متر در اطراف ما ترک می‌خورد. یکهو از پشت سرم صدایی می‌شنوم.

دو مردی که چند دقیقه پیش بهمان نگاه می‌کرده‌اند به کمکمان آمده‌اند. به نظر از من چابک‌تر می‌آیند. مردی که لاغرتر است و قد بلندی دارد ازم می‌خواهد از حاشیه حفره کنار بروم. دستش را دراز می‌کند و می‌بینم که آفاق هر دو دستش را دور مچ او گره می‌کند. مرد با تمام زورش آفاق را به طرف خودش می‌کشد اما تکه‌ای از یخ که زیر سینه‌اش قرار دارد می‌شکند و حالا نیمی از بالاتنه مرد هم توی آب است.

من و رفیق مرد بلندقد پاهای او را می‌گیریم و می‌کشیم. وقتی می‌بینیم آفاق تا کمر از آب بیرون آمده با زور بیشتری پاهای مرد را می‌کشیم و لحظه‌ای بعد آفاق به کلی از حفره بیرون می‌آید. مردی که او را کمک کرده در حالی که بی حال روی آب افتاده با دستش تن آفاق را هول می‌دهد تا او لیز بخورد و از حفره دورتر شود. یخ چنان ترکی می‌خورد که با شنیدن صدای ترسناکش تنم می‌لرزد. دست آفاق را می‌گیرم و او را که بی‌حرکت روی یخ افتاده به طرف خود می‌کشم.

مرد قد بلند داد می‌زند: «برید….از اینجا برید!» دوست ِ مرد به سرعت خودش را روی یخ لیز می‌دهد و به طرف ساحل حرکت می‌کند.

با یک دستم به لباس آفاق چنگ می‌زنم و دست دیگرم را روی یخ می‌کشم. چند ثانیه بعد هر چهار نفر ما به لبه دریاچه می‌رسیم و مرد مسنی که بوفه کوچکی کنار دریاچه دارد با یک پتوی پلنگی به استقبال ما می‌آید. با اوقات تلخی می‌گوید: «بابا آخه این چه کاریه؟!»

پتو را دور آفاق که چشم‌هایش را بسته و تکانی به خودش نمی‌دهد می‌پیچد و رو به من می‌گوید: «بغلش کن بیارش تو مغازه.»

مردهایی که کمکمان کردند با اینکه کمابیش خیس شده‌اند اما انگار شرم معقولی بهشان اجازه نمی‌دهد وارد مغازه شوند. صاحب بوفه داد می‌زند: «آقا شما هم بیاید. این تو هرچی شلوغ‌تر بشه هواش گرم‌تر می‌شه.» بعد یک صندلی پلاستیکی زرد رنگ را می‌گذارد جلوی بخاری برقی و من آفاق را روی آن می‌نشانم.

به صاحب مغازه می‌گویم: «دیگه پتو ندارید؟» جواب می‌دهد: «فقط همین بود. کتم هست. بیا اینم بنداز روش.» مرد بلند قد می‌گوید: «به اورژانس زنگ نزنیم؟» کسی جوابی به پیشنهاد او نمی‌دهد.

چندبار پشت سر هم آفاق را صدا می کنم. آرام به صورتش ضربه می‌زنم و وقتی سرش را تکان می‌دهم چشم‌هایش را باز می‌کند و به خودش می‌لرزد. مرد ریش‌دار آرام در گوشم می‌گوید: «ما از مغازه می‌ریم بیرون. تو لباس‌هاشو از تنش دربیار. کاپشن خودتو تنش کن بعد دوباره پتو و کت من رو بپیچ دورش. فقط بجنب.» و بعد یک لیوان چای داغ می‌دهد دستم: «اینم بده بخوره. همین الان بهش بده.»

هر سه مرد از بوفه بیرون می‌روند. مرد ریش سفید در ِبوفه را می‌بندد. رو به آفاق می‌گویم: «لیوانو بدم دستت می‌تونی بگیریش عزیزم؟» آفاق با اینکه به شدت می‌لرزد خنده‌اش می‌گیرد. از لای دندان‌هایی که مدام به هم می‌خورند می‌شنوم که می‌گوید:« عزیزم؟!»

لیوان را می‌گیرد اما چون نمی‌تواند وزن آن را تحمل کند آن را می‌گذارد روی زانوهای لرزانش. احساس می‌کنم گرمای لیوان حتی از حرارت بخاری برقی برای او مفیدتر است. می‌گویم: «چایی رو بخور که لباساتو زودتر دربیاریم.» دست‌هاش از همیشه رنگ پریده‌تراند. صورتش انگار هر لحظه کبودتر می‌شود اما با لبخند می‌گوید: «نمی‌خواد…. الان خوب می‌شم…. زنگ می‌زنم شقایق…. بره از خونه برام لباس بیاره بعد می‌رم.»

می‌پرسم: «کجا می‌ری؟»

– می‌رم ….خونه

– یعنی چی؟ خب با هم می‌ریم دیگه!

– عینک و موبایلم رفت.

– فدای سرت. شماره شقایق رو بگو من بهش زنگ بزنم.

موبایلم را از جیبم بیرون می‌آورم اما آفاق می‌گوید: «الان نزن. بذار یه دیقه آروم باشم.» چیزی نمی‌گویم. پتو را بالا می‌آورم و موهایش را خشک می‌کنم. می‌گوید: «شالم هم رفت.»

– به جای فکر کردن به این چیزها خدا رو شکر کن چیزیت نشد.

– شالمو دوست داشتم… عینکمو دوست داشتم…

بغلش می‌کنم تا کمتر بلرزد. رعشه تن او من را هم می‌لرزاند. به اینکه نتوانسته بودم به تنهایی نجاتش بدهم فکر می‌کنم. اگر آن دو مرد نبودند شاید آفاق می‌مرد. از خودم بدم می‌آید. آفاق را بیشتر در بغلم فشار می‌دهم و دستهام را روی کمرش بالا و پایین می‌برم. زیر لب می‌گویم: «الان گرم می‌شی عزیزم.»

می‌بینم که با لبهای لرزانش دوباره لبخند می‌زند؛ می‌گوید: «یه دیقه برو کنار.» ازش جدا می‌شوم. می‌گوید: «می‌شه بری از اون مردها یه سیگار واسم بگیری؟» جواب می‌دهم: «آره. تو چاییتو بخور.» وقتی در بوفه را باز می‌کنم دیگر آن دو مردی را که نجاتمان دادند نمی‌بینم. مرد ریش‌سفید با پلیور نازکی که به تن دارد دست‌هایش را توی جیبش کرده و به دریاچه زُل زده.

مرد ریش‌سفید می‌گوید: «من سیگارو ترکردم. اینجا هم بهم اجازه ندادن سیگار بفروشم. فقط چایی و ساندویچ و نوشابه.» وقتی به بوفه برمی‌گردم آفاق که صدای ما را شنیده زیپ جیبش را باز می‌کند؛ می‌گوید: «خوبی جیب عایق دار همینه.» سیگاری ِخیسش را بیرون می‌آورد و به زحمت آن را به طرف بخاری برقی می‌گیرد: «نترس….انقدر شرایطمون ناجور هست که یارو چیزی بهمون نگه…»

من واقعا نگران نیستم. این اولین بار است که بوی سیگاری او بلند می‌شود و ازش بدم نمی‌آید. حتی نگران اینکه صاحب مغازه چه واکنشی نشان بدهد نیستم. سیگاری نم‌کشیده و آفاق به زحمت آن را روشن می کند و وقتی شروع به پک زدن می‌کند لرزش تنش کمتر می‌شود؛ می‌گوید: «اگر هر کس دیگه‌ای جای من بود محال بود توی این وضع گل بکشه ولی این لامصب در هر حالتی حال منو خوب می‌کنه.»

می‌گویم: «بده منم یک پک بزنم.» آفاق با چشم‌های بی‌حالش لبخند می‌زند. انگار شک دارد سیگاری را به طرف من بگیرد یا نه اما چند ثانیه بعد آن را بهم می‌دهد. اولین بار نیست که طعم سیگاری را می‌چشم. آن را لای لب‌هام می‌گذارم و پک محکمی می‌زنم که باعث می‌شود سرخی آتش آن دوباره جان بگیرد. سیگاری را به آفاق برمی‌گردانم. او در این فاصله یک قلپ بزرگ چای نوشیده. می‌گوید: «تو چایی نمی‌خوری؟»

جواب می‌دهم: «بعدا می‌خورم.» دوباره بهش نزدیک می‌شوم. طوری بغلش می‌کنم که بتواند به سیگار کشیدنش ادامه بدهد. نمی‌توانم از این احساس بی‌زاری از خودم رها شوم. اگر من آدم به درد بخوری بودم، اصلا به حرف او گوش نمی‌دادم و نمی‌گذاشتم روی یخ دریاچه بایستیم. آفاق دیگر به سیگاری‌اش پک نمی‌زند. لرزش تنش کم شده اما آرام آرام گریه‌اش می‌گیرد. سرش را بیشتر در سینه‌ام فشار می‌دهم اما گریه آهسته او بند نمی‌آید. بغض گلوی من را هم می‌گیرد اما اگر گریه کنم شکی ندارم که بیشتر از خودم بدم می‌آید.

چانه‌ام را روی سرش می‌گذارم و آرام می‌خوانم: « سرو خرامان منی؛ ای رونق بستان من؛ چون می‌روی بی من مرو؛ ای جان ِ جان بی‌تن مرو؛ از چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من…»

آفاق دماغش را بالا می‌کشد. نم ِاشکهاش را که روی پیراهنم می‌شیند احساس می‌کنم: «…هفت آسمان را بر درم؛ از هفت دریا بگذرم؛ چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من؛ تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم؛ ای دیدن ِتو دین من، ای روی تو ایمان من…» 

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر