کودکی در گوشهای از خیابان ایستاده بود. با شانهاش بر پرچین بلندی تکیه زده بود. در حالی که بیاعتنا به سنگ ریزهها لگد میزد، شانه دیگرش را به آرامی پس و پیش تکان میداد.
نور خورشید بر سنگ فرشها میتابید و نسیم تابستانی ملایمی خاکهای زرد رنگ را از زمین جدا میکرد و به سمت ابرهای در امتداد خیابان میکشاند. تصویر کامیونهایی که گرپ گرپ کنان در این گرد و غبار در حرکت بودند غیر قابل تشخیص بود. کودک غرق در رویا به این تصویر خیره شده بود.
اندکی بعد سگ کوچک قهوهای تیرهای با حالتی مصمم در امتداد پیاده رو ظاهر شد. طنابی کوتاه از گردنش آویزان بود. گه گاه انتهای طناب را لگد میکرد و سکندری میخورد.
سگ روبروی کودک ایستاد و هر دو به یکدیگر نگریستند. سگ برای لحظهای درنگ کرد، گرچه فورا با تکان دادن دمش به سمت کودک اندکی حرکت کرد. کودک دستش را جلو برد و سگ را فراخواند. سگ با حالتی حاکی از اعتذار نزدیک شد و هر دوی آنها ناز و نوازشهای دوستانهای را رد و بدل کردند. سگ به تدریج به لحظه لحظه این دیدار مشتاق تر میشد تا آنجا که با جست و خیزهای پر شور و نشاطش کودک را در شرف واژگون شدن قرار داد. در این لحظه کودک دستش را بالا برد و ضربهای به سر سگ کوبید.
این ضربه گویی سگ قهوهای تیره را در هم شکست، او را متحیر ساخت و قلبش را جریحه دار کرد. با حالت درماندگی و استیصال در پیش پای کودک فرو نشست. هنگامی که ضربات همراه با هشدارهای کودکانه تکرار شد، سگ به پشت خود چرخید و پنجههایش را به حالت عجیبی بالا برد و همزمان با حالت گوشها و چشمانش التماس مختصری کرد.
سگ در حالت خوابیده به پشت و پنجههایی که به شکل عجیبی در هوا نگاه داشته بود آنچنان خنده دار به نظر میرسید که کودک مکررا چندین ضربه آهسته به او زد تا او را در این حالت نگاه دارد. ولی سگ تنبیه خود را آنچنان جدی گرفته بود و عمیقا یقین آورده بود که مرتکب گناه نابخشودنی شده است که با ندامت به هر سو تکان میخورد و پشیمانی خود را به هر روشی که قادر بود ابراز میکرد و از کودک تقاضای عفو و بخشش میکرد و بیش از پیش التماس میکرد.
سر انجام کودک از این سرگرمی خسته شد و راهی خانه شد. سگ همچنان در حال التماس کردن بود و به پشت بر روی زمین دراز کشیده بود و چشمان خود را به هیاتی که دور میشد دوخته بود.
سپس فورا برای ایستادن بر روی پاهای خود تقلا کرد و به دنبال کودک به راه افتاد. کودک با بیمیلی به سمت خانه قدم میزد و گه گاه در جست و جوی چیزهای مختلف توقف میکرد. در طی یکی از همین توقفها متوجه سگ شد که همچون راهزنی در تعقیب او بود.
کودک با تکه چوب کوچکی که پیدا کرده بود به سگ ضربهای زد. سگ بر روی زمین دراز کشید و التماس کرد تا این که کودک از زدن او دست کشید و به مسیر خود ادامه داد. سگ دوباره برای ایستادن تقلا کرد و تعقیب کودک را از سر گرفت.
در طول مسیر بازگشت به خانه، کودک به دفعات به عقب بر میگشت و به سگ ضربه میزد و با حرکات کودکانهاش به سگ میفهماند که او را به عنوان حیوانی بیاهمیت و حقیر میشمارد که فاقد هیچ گونه ارزش و جایگاهی است. به دلیل داشتن چنین خصایصی سگ عذر خواهی کرد و آشکارا اضهار ندامت میکرد. لیکن مخفیانه به تعقیب کردن کودک ادامه میداد. او آنچنان خود را گناهکار میپنداشت که همانند یک قاتل خود را پنهان میکرد.
هنگامی که کودک به در منزلش رسید، سگ در پس او به فاصله قدم با تلاش و تقلا به او نزدیک میشد. وقتی با کودک روبرو شد، آنچنان از روی شرم، آشفته و مضطرب گشت که برای لحظهای طناب آویزان از گردنش را فراموش کرد و رویش سکندری خورد و به زمین افتاد.
کودک روی پله نشست و دوباره هر دو با یکدیگر به گفت و گو نشستند. در طول این ملاقات سگ تلاش وسیعی میکرد تا کودک را خوشنود کند. او آنچنان رها و آزاد به هر سو ورجه وورجه میکرد که به یکباره در دید کودک به عنوان شیء با ارزشی به حساب آمد. کودک حریصانه با سرعت به طناب یورش برد و آن را قاپید.
او اسیر خود را به سر سرا و سپس به بالای پلکانی طولانی در اتاق اجارهای تاریکی کشاند. سگ با رغبت تمام تقلا میکرد ولی از آنجا که بسیار لطیف و کوچک بود قادر نبود ماهرانه از پلهها بالا رود و سر انجام سرعت کودک هیجان زده آنچنان بالا رفت که سگ وحشت زده شد. او در ذهنش میپنداشت که به سوی مغاکی شوم و نا معلوم کشیده میشود. چشمانش از وحشت تصور آن هراسان شد. سراسیمه سرش را میجنباند و پاهایش را در برابر فشار منقبض میکرد.
کودک تلاش خود را دو چندان کرد. بر روی پلکان، جنگی به راه افتاده بود. کودک پیروز این نبرد بود زیرا در نیت خود مصمم بود و سگ بسیار کوچک. او دستاورد پیروزی خود را به آستانه در و در نهایت با موفقیت به داخل کشاند.
هیچ کس داخل نبود. کودک روی زمین نشست و باب گفتگو را با سگ گشود. سگ فورا این گفتگو را پذیرفت. از سر عشق و عطوفت لبخندی را نثار دوست جدیدش کرد. ظرف مدت کوتاهی پیمانی ناگسستنی و جاودانه میان آنها بسته شد.
هنگامی که خانواده کودک از راه رسیدند، مشاجره بزرگی شکل گرفت. سگ وارسی شد، در موردش اظهار نظر شد و آماج بد و بیراه و ناسزا قرار گرفت. ریشخند و استهزا از هر سو آنچنان حوالهاش میشد که از سر شرم و دستپاچگی هم چون گیاه پژمردهای مچاله شد. گر چه کودک قاطعانه به وسط اتاق رفت و با بالاترین درجه صدای خود از سگ پشتیبانی کرد. در حالی که غرولند میکرد، تصادفا گردن سگ را با دستان خود میفشرد که در این لحظه پدر خانواده از محل کار به منزل بازگشت.
پدر در صدد آن برآمد تا سبب غلیان خشم و فریادهای کودک را جویا شود. به تفصیل به او پاسخ داده شد که کودک لعنتی قصد وارد کردن سگ دون مایه را به خانواده داشته است.
جلسه خانوادگی تشکیل شد که در آن سرنوشت سگ معلوم میشد. گرچه سگ نسبت به این موضوع کاملا بیاعتنا بود و با شور و شوق مشغول جویدن پیراهن کودک بود. ماجرا به سرعت پایان گرفت. پدر خانواده که گویی در آن بعد از ظهر، در حالت سبعانه خاصی به سر میبرد هنگامی که به این موضوع پی برد که ماندن سگ در خانه موجب حیرت و خشم اهالی خانه میشود تصمیم گرفت که سگ با آنها زندگی کند. در حالی که پدر طغیان شدید همسرش را فرو مینشاند، کودک که به آرامی در حال گریستن بود دوستش را به گوشه خلوتی از اتاق برد تا با او خلوت کند. بدین ترتیب سگ عضوی از این خانواده شد.
سگ و کودک به جز مواردی که کودک در خواب بود با یکدیگر هم صحبت بودند. کودک نگهبان و دوست سگ شد. هنگامی که اعضای خانواده به سگ لگد میزدند و یا شی ئی را به سمتش پرتاب میکردند، کودک از سر خشم اعتراض بلندی سر میداد. یک بار هنگامی که کودک در حال دویدن به سمت سگ بود و با صدای بلندی اعتراض میکرد و بارانی از اشک صورتش را پوشانده بود و دستانش را برای محافظت از سگ گشوده بود، قابلمه بزرگی از سمت پدرش که از بینزاکتی ظاهری سگ بر افروخته شده بود به سرش اصابت کرد. از آن پس، اعضای خانواده در پرت کردن اشیاء به سمت سگ بیشتر مراقب بودند. سگ هم رفته رفته در قصر در رفتن از لگدها و اشیائی که به سمت او پرتاب میشد مهارت کسب میکرد. در فضای کوچک اتاق با وجود یک اجاق گاز، میز ناهار خوری، میز تحریر و چندین صندلی مهارت زیادی را در جاخالی دادن، فریب دادن و دویدن در میان اسباب و اثاثیه از خود نشان میداد. او قادر بود سه یا چهار فرد مسلح به جارو، چوب و مشتی از زغال سنگ را وادار کند تا تمام هوش و ذکاوت خود را به کار ببندند تا ضربه جانانهای را به سمتش حواله کنند. گاها، اگر هم موفق به انجامش میشدند، ضربه آنها نمیتوانست آنچنان جدی باشد که جراحت و یا اثر آشکاری را در بدن سگ باقی بگذارد.
گرچه این صحنهها در حضور کودک هیچ گاه اتفاق نمیافتاد. همه متوجه این موضوع بودند که در صورتی که سگ را آزار دهند، کودک شیون سر میدهد و از آنجا که مویه و زاری کردنهایش بسیار پر سر و صدا بود و علی الخصوص هیچ کس قادر به فرو نشاندن آن نبود، سگ در پناه او مأوای گرمی داشت.
معهذا، کودک همواره در دسترس نبود. شب هنگام، وقتی کودک در خواب بود، رفیق قهوهای تیرهاش از کنجی تاریک نالههای سوزناک و بلندی را سر میداد؛ آوازی از نهایت حقارت و یأس که طنین آن در ساختمانهای مجاور میپیچید و آنها را به لرزه میانداخت و همسایگان را به ناسزا گویی بر میانگیخت. در چنین مواقعی، سگ در سراسر آشپزخانه تعقیب میشد و اشیاء گوناگونی به سمتش پرتاب میشد.
هرازگاهی خود کودک هم سگ را کتک میزد؛ گر چه هرگز دلیلی که بتوان آن را برای کتک زدن سگ منصفانه قلمداد کرد در دست نداشت. سگ همواره باحالتی حاکی از اقرار به گناه پذیرای این گوشمالیهای تند بود. او خیلی بزرگوارتر از آن بود که در صدد آن بر آید تا قربانی نمایی کند و یا در فکر انتقام، دسیسه چینی کند. اواز این ضربات با تواضعی عمیق استقبال میکرد و افزون بر این، رفیق خود را درست هنگامی که دست از ضرب و شتم میکشید میبخشید و مهیا میشد تا دست کودک را با زبان قرمز کوچکش نوازش کند.
هنگامی که مصیبتها و بدشانسیها بر کودک آوار میشدند و مشکلات او را در خود غوطه ور میساختند، اغلب به زیر میز میخزید و با دلتنگی سرش را بر پشت سگ میگذاشت. سگ همواره دلسوز و مشفق بود. در چنین مواقعی، تصور آنکه سگ موقعیت را غنیمت بشمارد و از ضرب و شتمهای ناروایی که رفیقش در هنگام بر افروختگی نثارش کرده بود یاد کند به دور از ذهن بود.
او هرگز با دیگر اعضای خانواده به چنین صمیمیتی دست پیدا نکرد. به آنها هیچ اعتمادی نداشت و هراسی که در برخوردهای تصادفی با آنها ابراز میکرد، آنها را بینهایت خشمگین میکرد. آنها با کم خوراندن غذا به سگ رضایت خاصی را در دل احساس میکردند. گرچه رفیقش، کودک، نهایتا این موضوع را با دقت خاصی دنبال میکرد و هنگامی که فراموش میکرد، سگ در خفا بدون یاری کودک هم در یافتن خوراک موفق بود.
بدین شکل، سگ شکوفا شد. عوعوی بلندی را فراگرفت که در نهایت شگفتی از جثه ظریفش به گوش میرسید. از زوزههای پیاپی شبانهاش دست کشید. در واقع گاها در خواب از شدت درد نالههای آهستهای را سر میداد گرچه بدون شک این امر هنگامی رخ میداد که در خواب با سگهای آتش فام و عظیم الجسهای رویاروی میشد که او را به شکل هولناکی تهدید میکردند.
سر سپردگی او به کودک به نقطهای رسید که این امر برایش امری متعالی محسوب میشد. در مجاورت کودک به جنب و جوش درمی آمد و هنگام جدایی از اوبا یأس و ناامیدی در خود فرو میرفت. او قادر بود طنین گامهای کودک را از میان تمامی صداهای اطراف تمییز دهد که به نوایی میماند که او را فرا میخواند.
صحنه رفاقتشان به قلمرو پادشاهی میماند که توسط حاکمی مستبد یعنی کودک اداره میشد. لیکن بارقهای از انتقاد و یا طغیان در قلب تنها فرمانبردار این قلمرو حتی برای لحظهای جا خوش نکرد. در اعماق گستره اسرار آمیز و پنهان روح کوچک سگیاش شکوفههای عشق و سرسپاری و ایمان محض سر باز میکردند.
کودک عادت داشت که به دفعات به گشت و گزار در حوالی منزلش برود تا چیزهای عجیب و تازه را مشاهده کند. در چنین مواقعی رفیقش عمدا در پس او به آهستگی راه میرفت. گرچه شاید گاها جلو میافتاد. این امر مستلزم آن بود که به فاصله زمانی هر ربع ساعت به عقب برگردد تا اطمینان حاصل کند که کودک همراه او پیش میرود. او آکنده از تصوری عمیق پیرامون ضرورت این سفرها بود. با فخر و مباهات میخرامید و از اینکه ندیم چنین پادشاه شکوهمندی است به خود میبالید.
روزی پدر خانواده که استثنائا کاملا مست بود به خانه بازگشت و با وسایل آشپزخانه، اسباب و اثاثیه و همسرش جشن و پایکوبی به راه انداخت. در میانه این سرگرمی و تفریح، کودک و به دنبال او سگ قهوهای تیره که از گشت و گزارهای معمول خود باز میگشتند وارد اتاق شدند.
چشمان ورزیده کودک فورا متوجه حالات پدرش شد. او به زیر میز که تجربه به او آموخته بود مکانی نسبتا امن محسوب میشود شیرجه برد. سگ در چنین مواقعی فاقد مهارت لازم بود و البته نا مطلع از واقعیت اوضاع. با چشمانی مشتاق شیرجه ناگهانی رفیقش را نظاره کرد. او این عمل را اینگونه تعبیر کرد: “سرور و شادمانی و تفریح”. شروع به جست و خیز کردن کرد تا به کودک ملحق شود. او به تصویر سگ قهوهای تیره کوچکی در مسیر پیش رفتن به سوی یک دوست میماند.
در این لحظه رئیس خانواده متوجه حضورش شد. نعره بلندی از خوشی سر داد و سگ را با قهوه جوش سنگینی به زمین کوفت. سگ در نهایت حیرت و ترس فریادی بر آورد، به پاهای خود پیچید و به دنبال مأمنی گریخت. مرد با پای سنگین و لختش به سگ لگدی زد. این ضربه موجب شد سگ ناگهان چنان به یک سو پرتاب شود که گویی در موجی مهیب گرفتار شده بود. ضربه دوم قهوه جوش سگ را نقش بر زمین کرد.
در این لحظه، کودک با ناله و شیون بلندی، دلیرانه هم چون یک شهسوار به پیش آمد. پدر خانواده که به نالههای کودک بیاعتنا بود با شور و شعف به سمت سگ پیش رفت. در اثر دو ضربه پیاپی که سگ را بر زمین کوبیده بود گویی امید به فرار در او جان باخته بود. سگ به پشتش غلطید و پنجههایش را به نحو عجیبی بالا نگاه داشت. هم زمان با چشمان و گوشهایش التماس مختصری کرد.
با این وجود، پدر خانواده که حال و هوای تفرج داشت با خود اندیشید که پرتاب کردن سگ از پنجره به بیرون ایده جالبی است. پس به پایین خم شد و در حالی که به یک پای حیوان چنگ انداخت او را از زمین برداشت و با پیچ و تاب بالا آورد. چندین مرتبه سگ را به طرز مضحکی دور سرش چرخاند و سپس با دقت زیادی او را به بیرون از پنجره پرتاب کرد.
پرواز سگ، حیرت اهالی ساختمان را بر انگیخت. زنی که در پنجره روبرویی مشغول آب دادن به گلها بود بیاراده فریادی بر آورد و گلدان گل را به زمین انداخت. مردی در پنجره دیگر ساختمان به نحو مخاطره آمیزی از پنجره به بیرون خم شده بود تا پرواز سگ را تماشا کند. زنی که در حیاط مشغول پهن کردن رختها بود، سراسیمه به این سو آن سو دوید. دهانش پر از گیرههای لباس بود گرچه حرکات دستهایش نوعی وحشت و حیرت را تداعی میکرد. در ظاهر امر، او به زندانیی مسکوت میماند. کودکان فریاد کشان به هر سو میدویدند.
پیکر قهوهای تیره سگ همچون کپهای بر سقف انباری واقع در پنج طبقه پایین تر سقوط کرد و سپس از آنجا بر کف پیاده روی گذرگاه غلتید.
کودک در اتاقش در چندین طبقه بالاتر، نالهای ممتد و مرثیه وار سر داد و سراسیمه به بیرون از اتاق شتافت. مدت زیادی طول کشید تا خود را به گذرگاه برساند. چرا که جثهاش او را ناگزیر میساخت که در حالی که پله بالایی را با دو دست خود گرفته بود هر بار یک پله را عقب عقب پایین بیاید. بعدا هنگامی که برای بازگرداندنش رسیدند، او را نشسته در کنار جسد رفیق قهوهای تیرهاش یافتند.