«استاد همین کولر را روشن کن»؛ اگر این را بلند میگفت، تمام آنهایی که همراهش بودند اعتراض میکردند؛ یا مسخرهاش میکردند چون هوا در آن وقت سال، بسیار سرد بود و همه از تنگی جا در موتر و از نزدیک نشستن کنار هم نه تنها راضی بودند، خوشحال هم بودند. با بیشتر شدن موترها و ازدحام ترافیک، بیشتر عرق میکرد و داغی از پشت گردنش به تمام وجودش پخش میشد. وقتی موتر بزرگتری که پر از خشت بود، کنار موترشان میایستاد، خلقش تنگ میشد. اگر آن موتر تیلری حامل نفت یا گاز میبود، دستش را به دستگیر بالای سقف موتر محکمتر میگرفت و صورت خود را به سوی فردی که کنارش نشسته بود میچرخاند، آنهم نه با لبخند که حداقل جبران سرکوب ترسش شود. با خشم و پریشانی به هم پهلوی خود نگاه میکرد و برای این که دعوا و سر و صدای آن شخص بلند نشود و نپرسد که چی گناهی کرده که به او این طور نگاه میکند وانمود میکرد که دکانها یا موترهای آن طرف را میخواهد بیبیند.
با گرم آمدنش، بوی عطرش بیشتر در فضای پر از آدم و موتر پخش میشد و با بوی دود و تیل و خاک میآمیخت.
نمیشد… اگر روی خود را از شیشهی پهلوی چپ خود به خاطر ندیدن تیلری، طرف راست چرخانده بود، آن طرف بازهم اول نفری بود که پهلویش نشسته بود، بعد از او بازهم نفر دیگری. وقتی از شیشهی طرف راست بیرون را میدید، بازهم موترها پر از آدم بودند که آهسته آهسته و پی هم حرکت میکردند. دکانهای خوراکهفروشی داخلشان با برنج و روغن پر بود، و بیرونشان پر از سبدهای زرد و سرخ سیب، و انار و کینوهایی که رنگ نارنجیشان گرما پخش میکرد.
دود کباب از رستوران پایینی، اندکی به بالا میرفت و بعد در پیادهرو پخش میشد. طبقهی بالای رستوران کافهیی قرار داشت که لوحهاش را دود زده بود. آهسته آهسته ساختمان سیلو با قد بلندش که نمای کوه را پوشانده رسید؛ سیلو از روزی که سیلو شده، همین رنگ را دارد: زرد و سفید. یکی، تغییر رنگش را هرگز کس ندیده و یکی هم رفت و آمد کارمندهایش را. هر چند نزدیک به هژده سال است که از این راه رفت و آمد میکند. حتا کسی را در تمام عمرش ندیده و باهاش آشنا نشده که از کارمندهای سیلو بوده باشد از این فکر دلش میگیرد و نفس آرام و عمیقی میکشد.
پیاده رو پر بود از آدم… پر از آدمهایی که گوشت و پوست و رگ و خون دارند و پر از خوشی، غم، آرزو و خدا هستند. اوف… آدمها، کیسههای پر از خون با رگهای سبز و موهای سیاه و چشمانی سیاه و سفید، سبز و سفید و کمتر آبی و سفید… آدمها، غمگین و افسرده و دل سیاه از دنیا، پر از امید و دل خوش به چند قطعه کاغذ که پول است و گفتن این که خدا را شکر روزگار ما خوب است.
بیرون از موتر از دهان مردها و بچههای خردسال دستفروش، تفت بیرون میشد. مثل این که همهی مردم شهر از هوس هوای سرد سگرت بکشند. آدمهایی که معلوم نیست، همین لحظه یا چند لحظه بعدتر با خود «حامد» رگهایشان که پر از خون است جمجمههایشان که پر از مغز و عصب است میکفند…
و توتهی پنیری که در یخچال برای فردا صبح گذاشته، همان جا تا فردا صبح قیامت و تا ابد میماند؛ اما فردا صبح هرگز نمیآمد! فردا صبح هرگز نمیشد که حامد آن توته پنیر را با چای شیرین بخورد! این بیست و هشت روز که به دفتر کار رفته و آمده و تا دو روز دیگر باید مزدش را بگیرد بماند.. که در کمال بیچارهگی، روی خیابان در داخل موتر در عین بیخبری و بی هیچ هدفی، رگهایش که پر از خون است از هم دریده میشوند و تا دو روز دیگر معاشش در بانک حواله میشود…
یک جیب و بعد جیب دیگرش را میپالد، دستمال نیست. به جیب کرتیاش که دست میزند، دستمال فیروزهای رنگی را که یک گوشهی آن گلابی به رنگ سرخ و کوچک گلدوزی شده، گرفته و عرق پیشانی و گردن خود را پاک میکند. دستمال بوی عطر میدهد. عطری که سه هزار افغانی از «گلبهار سنتر» خریده و بوتلش بسیار کوچک است؛ اما پر از عطر است مثل آدمها که پر از خون و آرزو هستند.
نمی شد… تنها گپ مردن و تکه تکه شدن در بیخبرترین و غافلگیرکنندهترین حالت نبود؛ اگر بعد از او پسرش ساجقفروش یا معتاد و دخترش گدا میشدند چی؟ در این کشور که … «اوه خدایا به تو پناه میبرم»، البته که این همه گدا و یتیم از آسمان نیفتاده، اینها بازماندهاند … بازماندهی آدمهایی که در خیابان نیمی از خونشان جذب خاک شد، نیم دیگرش را با آب شستند و خودشان را ناشسته و شهید گفته در پرازدحامترین گورستانها گور کردند.
آسمان آبی و صاف بود و باد با ظرافت و بُرنده میوزید. از آن روزهایی که آفتاب زمستانی دلبری میکند و دل آدم نمیخواهد بمیرد و یا ذرهیی هم به مرگ فکر کند. کوچهی مکتب، برای یک روز زمستانی مزدحم بود. دخترهای کوچک و بزرگی که با چادرهای سفید و جاکتهای رنگه که نیمی از سیاهی پیراهنشان را پوشانده، دور مردی که قندی پشمک میفروخت گرد آمده بودند و آنهایی که زود موفق به خریدن قندی پشمک شده بودند، دهان و لبهایشان گلابی میزد. کودکی هم دورانی بود که یادش مثل همین پشم گلابی شیرین که در دهان، در دل آدم آب میشود. مادرها دست پسرهای کوچکشان را گرفته و آنها را شامل مکتب میساختند.
همین که شمال بیرون به تنش زد، عرقش خشک شد. زنگ تلفونش به صدا در آمد:
– «سلام حامد خوب استی؟ به خیر رسیدی؟»
– «سلام! ها رسیدم به خیر!»
– «در سرک پلچرخی انفجار شده. خبرت را گرفتم، شکر که رسیدی.»
– «پلچرخی، مسیر من نیست! زنده باشی که احوال گرفتی.»
– «خداحافظ.»
– «خداحافظ.»
با خداحافظ گفتن، وارد مکتب شد. کاکا «خیر مامد» به سمتش دوید:
«سلام علیکم، سرمعلم صاحب بیا که یک بندهی خدا، خُلق مرا تنگ ساخته، از ملا اذان که آمده و منتظر شماست.»
«سرمعلم صاحب، این دخترها میخواهند سهپارچه کنند. پدری اسناد دخترانش را آورده؛ تا از این مکتب به مکتب دیگری تبدیلشان کند.» سرمعلم لازم نمیبیند بپرسد «آیا از درس و معلمها ناراضیاند؟» در مکتبهای دولتی پرسیدن چنین سؤالاتی رایج نیست. اصلاً خلاف غرور و شرف چنان مکانهای باشکوه است، این مکتبهای خصوصی است که خود را به پای شاگردانشان میاندازند، خودش میفهمد که هرگز کسی بابت خوبی و خرابی درس راه نزدیکش را دور نمیکند! لابد این پدر هم مثل بقیه از این منطقه به جای دیگر کوچ کرده و نگاهی به سندی که در دست دارد میاندازد. بلی! «رابعه بلخی» پس کارته سه یا کارته چهار کوچ کردهاند. وسوسه میشود بپرسد که خانه گروی است یا کرایی؟ نمیتواند فکر کند که پدر دخترها با چنین وضع ژولیدهیی که دارد خانهیی خریده باشد. خانه سامان چای میآورد. چاکلیت از روزی مانده که یکی از شاگردها شیرینی فراغت خود را یک پاکت چاکلیت آورده بود و آن را سرمعلم خوب به یاد دارد، پوشش سرخ و درون آن ککوی آمیخته با خسته.
بوی پیاز سرخ شده و روغن با هر باز و بستهشدن در به اتاقی که پشت درش نوشته: «سرمعلمیت»، هجوم میآورد و دهان سرمعلم را به آب میاندازد، بالاخره از خانه سامان میپرسد: «کاکا خیر مامد چی داری به چاشت؟»
و کاکا خیر مامد جواب میدهد: «غریبها چی میداشته باشند سرمعلم صاحب؟ پیاوه کچالو.»
سرمعلم حامد مکتوبی را به کاکا خیر مامد سپرد و با رفتن او تنها شد. بعد از غذا مثل همیشه چای مینوشید؛ ولی امروز دل و فکرش به هیچ چیز بند نمیشد. چای مزهی هر روز را نداشت، چرا؟ مثل این که هیولایی دنبالش میکرده و حالا از او پنهان شده ولی حامد احساسش میکند، با به یاد آوردن تماس خواهرش، ترسی در دل و بعد سر تا پایش دوید. چرا خواهرش این قدر بی ربط به او زنگ زده و احوال گرفته؟ خوب هم میداند که این انفجار در مسیر او نبوده. این خبرگیریها حس بدی داشت، نکند امروز در راه برگشت به خانه در انتحاری برابر شود و این آخرین باری بوده که خواهرش صدایش را شنیده یا خواسته بشنود، نکند خواهرش در دل به مرگ او پی برده باشد، ترس جایش را به خشم و در یک لحظه به دلهرهی شدیدی داد که تمام وجودش را به هم پیچید و شبلید. آب دهانش را فرو برد، نفس عمیقی کشید و اگر عادت به سگرت میداشت در این لحظه حتماً سگرتی دود میکرد. «لاحول ولا» گفته از پشت میز بلند شد و خود را به حویلی رساند. آفتاب چاشت گاهی گرم و نوازنده بود و هوا نفسکشیدنی، روی چوکی نشست و سنگچلها و جغلها را با کفشاش جا به جا میکرد. اصلاً متوجه این عملش نبود که داشت با سنگریزهها بازی میکرد، بازی بیهوده بود و فکرش بلی! دلش و حواسش کاملا ًبه این بود که به چی فکر میکند. به آن سوی شهر فکر میکرد. به این که مردههای امروز چی ربطی با او دارند و آیا میدانستند که امروز میمیرند؟ کسی به آنها آگاهی داده بود که سلام شما امروز ساعت هشت و بیست وسه دقیقه میمیرید و بعد توضیح داده باشد که در کنارتان موتری که پر از مواد انفجاریست و ما هنوز نوع مواد را نمیدانیم، ولی میدانیم که منفجر میشود، دفعتا آتش میگیرد و شما زیر شعلههای آتش له میشوید و آنها گفته باشند: آتش میگیرد بگیرد ما بیآنهم میمیریم.
آگاهیتان زیاد به درد بخور نبود. بهتر بود میگفتید، امروز هوا ابری خواهد بود یا در ساعت هشت و بیست و سه دقیقه باران خواهد بارید یا نه. مرگ که حق است و ما از مرگ نمیترسیم ولی از این که بچههای ما یتیم شوند میترسیم … حامد سرش را بلند کرد. نگاهی به دور و برش انداخت. باغچه و درختهای بیبرگ و خشک و صحن خالی مکتب فضایی که سالهاست آن را به تکرار دیده ولی این فضا هرگز او را چنین پریشان ندیده بود. تا بلند شود که برود نگاهی به ساعتش انداخت، ساعت دو و ده دقیقه بعد از ظهر را نشان میداد. هر روز دو و نیم از مکتب میبرآمد، امروز چرا در این ساعت میخواهد برود؟ گرفتار چی بازی شده؟ کی میخواهد او را درگیر کند؟ که بعد بگویند: هر چند عادتش بود هر روز دو و نیم از مکتب بیرون شود، همان روزی که مرد، دو و ده دقیقه بیرون شد و اگر نیروی مرموز و خیری او را وادار کرده باشد تا در این ساعت برود چی؟ برود یا نرود…