چراغ دستی را روی قفلهای دکانها میتاباند، بعد با دست آنها را میکشید تا مطمئن شود که قفل است. تا آخرین قفل ادامه داد و بعد آرام آرام به سمت بالای جاده حرکت کرد. صدای خوردن چوب دستی و روشنایی چراغ با گامهایی که آرام آرام به زمین تماس میگیرد تمام حادثهی شب بود.
وقتی تمام دکانها را گشت، به کنار دروازه دکانی تکیه داد، چوب دستی خود را کنارش گذاشت. با چراغ دستی به سمت سگی که پستانهایش روی زمین دراز افتاده بود، روشنایی انداخت. نفسی کشید، دستار کهنهاش را از سرش برداشت، دستی به موهای کم و سفید خود کشید و دستار را روی زانوهایش گذاشت.
دست به جیب بغلی واسکت کهنه خود برد و قوطی حلبی نسوار را از جیبش کشید. طبق عادت نگاهی به شیشهی نگین کاری شدهی روی آن انداخت اما در تاریکی چیزی ندید. با دست روی قوطی زد، درش را باز کرد، کپهای نسوار را به کف دستش انداخت و بعد با یک حرکت همهی آن را زیر زبانش ریخت. دستی به پهلویش کشید و کف دستش را پاک کرد.
نور چراغ دستی که به روی زمین افتاده بود در نوسان بود، نور چراغ چشمهای پیر مرد را به نقطهی آخر آن جاده کشید. صدای پایی را شنید که نزدیک میشود و در نور کم رنگ چراغ خیره معلوم میشود. چوب دستی را برداشت، سرفه یی کرد و از جایش بلند شد.
نور چراغ به صورت مردی دیگری که کمی جوان تر از پیر مرد بود افتاد،. مرد گفت:
ـ مه استم.
ـ بیا… بیا.
مرد که نزدیک شد، زیر لب سلامی داد و چاینک کهنه و دود زدهای مسی را با دو پیاله کنار پای پیر مرد گذاشت.
پیرمرد گفت:
ـ ایتو بی غم میایی، اگه اونجه کسی دکانی را بزنه!
مرد که لهجه اش، با لهجهای اوزبیکی ـ فارسی پیرمرد تفاوت داشت با لهجهای کابلی مانند خود گفت:
ـ تو خودت بهتر میفهمی، اگه کسی بزنه بهای چوبهای ما بند واز نیست.
ـ راست میگی ولا. اما اگه بزنه ما به بلا میریم… چای تازه دم کدی؟
مرد سرش را به تایید تکان داد.
پیرمرد شیرینیها را که از جیباش بیرون میآورد، گفت:
ـ بیا بشین.
لحظهای دیگر پیرمرد باز قوطی نسوار را بیرون کرد، نگاهی به شیشهی آن انداخت و بعد مثل این که پشیمان شده باشد دوباره آن را به جیباش گذاشت، ته ماندهای چای را دور ریخت و چای دیگر به پیاله ریخت.
ـ دای نصف شب، چی بهای آیینه نگاه میکنی. مه برت میگم پیر شدی.. پیر.
پیر مرد که هیجان زده گپ میزد گفت:
ـ از خوب خوب جوانهایت کده جوان تر هستم. به هیچ جوانت تن نمیتُم. باور نداری بیا کشتی میگیریم.
ـ شما هم همی ره یاد دارین. کشتی…
ـ میراثی است… چی کنیم دیگه کشتی میراث پدرای ماست. ما که اوقه سواد نداریم.
ـ کاش همی سواد میراث تان میبود.
ـ تو با سواد… یک عمر درس خواندی، فاکولتهیی استی. درس دادی. چی کدی؟ یک چوب به دستت، تمام شب ای سو برو اوسو برو.
پیرمرد لحظهای خاموش ماند، جرعهای چای نوشید و ادامه داد:
ـ آمدی از دکانهای کی نگهبانی میکنی؛ نصف همی مالها از شهر خودتان است. همی مردم بود که شهر تان را چور کرد… سر خانههای تان بمب انداخت. جوانهای تان را کُشت…
پیرمرد سخنش را قطع کرد، آرام شد، نفس بلندی کشید و پیاله چایش را بلند کرد. بعد پیاله را میان کف دستش چرخاند.
مرد خوب میدانست پیرمرد چرا این گونه به چرت رفت و خوب میدانست که او حالا در دلش دوباره میگوید: تو نصف خانواده ات را از دست دادی، از آن راکتهای که سر کابل بارید تو هم بی نصیب نماندی.
مرد گفت:
ـ خدا رفتهها را بیامرزه و خدا بچه توراهم بیامرزه.
ـ بچه مه به جنگ نمی رفت. خدا ناترسها به زور بردند… به زور…
پیرمرد بارها قصه بچه جوان خود را گفته بود و مرد میدانست که چگونه نصف شب، قومندان کوچه شان، با چند عسکر ریخته بود و بی اعتنا به پیر مرد و پیر زن و بی اعتنا به دخترهای جوانی که در خانه داشت، وارد خانه شده پسر او را با خود به زور برده بودند. و بعد پسر هم رفته بود، هرچند کسی نگفته بود که پسرش کشته شده اما خوب میدانست که همسایههای دیگر هم از او پنهان میکنند. و وقتی از آنها پرسیده بود که پسرش چرا برنگشته و در کابل چی میکند، بهانه آورده بودند که همان جان مانده… پیر مرد فقط زیر لب تکرار کرده بود:
ـ همان جا مانده…
و بعد زیر لب دعا خوانده بود و به روح پسرش دعا کرده بود.
پیرمرد چیزی به اوزبیکی گفت که برای مرد نامفهوم بود. و بعد ناگهان مثل این که دوباره متوجه کسی دیگری در کنار خود شده باشد، آهی کشید و گفت:
ـ حالی هم از همی مالها ایتو احتیاط میکنی که فقط از خودت باشد… اگه از خودت بود هم دیگر نیست… چور کردند. خدا ناترسها… مال دیگرا را به خانه خود آوردند. به گور چی جواب خواد دادند؟
پیرمرد سرفه بلندی کرد و چوب را چند بار به زمین زد، صدای چوب در خاموشی شب انعکاس کرد. و پس از لحظهای دوباره همه جا سکوت بود.
مرد از جایش بلند شد، چوب دستی خود را با چاینک و پیالهها برداشت، دو طرف سرک خلوت بود. از چهار راهی گذاشت و به سمت دکانهای که باید نگهبانی میکرد رفت. چند سگ و توله سگی که آن جا بازی میکردند با دیدن نور چراغ دستی او دُمی تکان دادند، یکی آنها پوزهای خود را به خاک مالید، سرش را بلند کرد و آرام به طرف مرد آمد، به پاهای او پیچید، مرد از دستمالی که کنار یکی از دکانها روی تخت چوبی گذاشته بود، لقمه نانی به سگ انداخت و او هم آن را با اشتهای تمام بلعید، دوباره سر بلند کرد و مرد باز هم چند توتهی دیگر به زمین انداخت.
گوشهای سگ تیز شدند، سرش را بلند کرد، به سمت چهار راهی که میان دو رسته دوکانها بود خیره شد. نانی را که روی زمین افتاده بود برنداشت، به سمت سرک نگاه کرد و غرشی آرامی از گلونش بیرون شد. صدایی به گوش مرد نیز رسید، صدا نزدیک تر و بلندتر میشد. و هم زمان صدای موتری نیز در میان صداهای آهنگی که از بلندگوهای این موتر پخش میشد شنیده شد.
چند لحظه بعد، صدا خیلی بلند شد و موتری که تکان خورده تکان خورده حرکت میکرد، نزدیک شد و آمد کنار خرابههای فواره آبی که وسط چهار راهی بود، ایستاد.
پیرمرد روشنی چراغ را به سمت موتر انداخت از همان جیبهای ماشی رنگ روسی بود. کمی که دقت کرد زود چراغ دستیاش را خاموش کرد. دلهرهای که داشت به او فهماند که از آن جا کمی دورتر برود.
نور چراغهای موتر جاده را هم روشن کرده بود. چند نفری که تلو تلو خورده از آن بیرون شده بودند، خندیده جلو موتر رفتند و بعد مردی که قد بلند و لباس اوزبیکی گوپیچه داشت پیش روی موتر جیب روسی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
پیرمرد از آن سوی جاده گذشته و کنار همکار دیگرش آمد. هردو انتظار حادثهای را میکشیدند. حادثهای که بارها اتفاق افتاده بود. قوماندانی شراب نوشیده و بعد در کنار جاده کسی را کشته بود. و هیچ کسی نپرسیده بود. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. انگار این همه در پای حادثههای طبیعت ختم میشد. پیرمرد به اوزبیکی گفت:
ـ بی ناموسها…
بعد موتری دیگری هم آمد و کمی دورتر از آن موتر ایستاد، چراغهایش را خاموش کرد. چند مردی که پیراهن و تنبان اوزبیکی داشتند با اسلحه نزدیک جیب ایستادند. قومندان بی توجه به آنها، دروازه موترش را باز کرد. صدای آهنگ را بلندتر کرد و بعد دست کسی را گرفته از موتر پایین کشید، دستش را گرفت و پیش روی موتر آورد، روی بانت موتر بالا شد، چهار زانو نشست، سیگار دیگری روشن کرد و چشم به پسر که متحیر میان جاده ایستاده بود دوخت. قوماندان چیزی گفت و دست و پای پسر شروع به حرکت کرد. صدای زنگولههای پای پسرک در میان موسیقی بلند موتر به مشکل شنیده میشد.
چیزی به سربازی که کنارش ایستاده بود گفت و بعد صدای موسیقی آرام شد. صدای زنگولههای پای پسرک بلند و بلند تر شد:
شنگ… شنگ…شنگ…
هردو میدیدند که پسرک فقط دست و پای میزند و بلد نیست برقصد. و هر دو میفهمیدند که قصه این گونه است: یکی دیگر از کسانی که قومندان در جاده یا جایی میبیند، به زور بلند میکند یا هم میرود راحت او را از خانهاش بیرون میکشد و شب با خودش میبرد و آن چه که اتفاق میافتد برای همه آشکار است. چند روزی این پسر نزد قومندان میماند و بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر.
و بعد، مرگ و زندگی پسر دیگر برای خانوادهاش مفهوم خود را از دست میدهد. شاید زنده برنگشتنش به خانه با خود خوشحالی داشته باشد اما برگشتنش ننگ را هم با خود میآورد و آن هم برای همیشه با آن خانواده پیوند میخورد.
این چیزها برای مرد که از شهر خودش فرار کرده بود، پیش از آن فقط قصهای بود که از دور دست شنیده بود. اما بعد دید… همه چیز را… رقص، تجاوز، کشتن و کشتن در روی جاده و در روز روشن، همه چیز، همه را دید. و حالا این اتفاقی بود که باز هم عادی تکرار میشد.
قوماندان که گاهی سرش به راست و چپ میچرخاند از روی موتر به طرف دو مرد نگاه کرد، چشمهایش را تیز تر کرد، از روی بانت موتر پایین شد، تلو تلو خورده به سمت آنها پیش رفت. پیرمرد چوب دستی خود را گرفت و آرام آرام پیش از آن که او بیاید به سمت موتر نزدیک شد.
پاهایش یاری نمیکردند، انگار او را همان جا میخ کوب کرده بودند، دلش به شدت میتپید، عرق بر پیشانیاش نشسته بود. آرام آرام نزدیک تر رفت، ناگهان قوماندان اسلحهی کوچکی را از بغلش بیرون کرد، گلوله تیر کرد و به سمت مرد که در تاریکی نزدیک تر میشد نشانه گرفت. پیرمرد با صدای لرزان به اوزبیکی گفت:
ـ از خود… از خود.
اما او همچنان به سوی او نشانه رفته بود. پیرمرد دستهایش را بالا گرفت و دوباره به اوزبیکی گفت:
ـ من همین جا کار میکنم.
دیگر نتوانست چیزی بگوید، نه هم متوجه سربازانی شد که چهار طرف او را گرفته بودند. در دلش آرام گفت: این جا نگهبان استم…
وقتی به روشنایی وارد شد، قومندان با دیدن پیرمرد کمی آرام شد، اسلحه خود را پایین گرفت. گفت:
ـ چی میکنی؟
صدای مرد دیگر از پشت بلند شد:
ـ ما هر دو نگهبان استیم.
قومندان نگاهی به هردو انداخت، دست پیر مرد را گرفت و کنار موتر جیپ با خودش برد، کمی مشروب ریخت به دست پیرمرد داد و به پسر اشاره کرد که برقص.
بعد سری چرخاند و به مرد دیگر گفت:
ـ پیش بیا!
چوب دستی او را گرفت. به دستش چرخاند، کنار خود روی بانت موتر گذاشت و پیالهای را پُر کرده به دست او داد.
مرد که نمی خواست از دست او بگیرد، به اشاره دزدکی پیرمرد پیاله را از دستش گرفت.
ـ دزد از چوب نمیترسه، تفنگ بگیرین.
تفنگچهای را از بغل واسکت چار خانهاش بیرون کرد و به دستش داد.
ـ از ای بگیرین، خوب چیز است. اصل روسی است.
بعد به پسرک که خیلی عرق کرده بود و نفس میکشید به اوزبیکی فحش مادر داد و گفت:
ـ برقص…
مخابرهی که درون موتر بود، صدا کرد و کسی نام قوماندان را چند بار گرفت… پُشت سر هم صدا میکرد و نام او را میگرفت.
قوماندان تلو تلو خورده رفت مخابره را برداشت به زمین زد و بعد رو به مردی که تفنگچهاشدر دست او بود گفت:
ـ هرکسی که دزدی کرد، بکُش… فیر کن!
تعادلش را از دست دست، از بغل موتر محکم گرفت. خندید و بعد دست به زیر چوکی بُرد، چکُشی را بیرون کرد و به سمت دکانها روان شد. هم چنان که میرفت، فحش میداد… تلو تلو خورد، به زمین افتاد، کسی جرأت نکرد پیش برود. بلند شد. چکش را رها کرد به سمت موتر آمد.
ـ یاد نداری بزنی؟
به هردو نگهبان نگاه کرد، چشمهایش سرخ شده بود، و خواب روی پلکهایش سنگینی میکرد. از کنارههای موتر محکم گرفته پیش رفت، چرخید، دروازه موتر را باز کرد و پشت فرمان نشست، موتر را روشن کرد، موتر تکانی خورد و خاموش شد. بعد باز هم روشن کرد و موتر دوباره تکانی خورد و خاموش شد.
هارن کرد، پسر شرنگ شرنگ کنان آمد سوار موتر شد. قوماندان دستی به موهای پسرک، بعد به پاهایش کشید و یک باره دست لای پای او برد و محکم و فشار داد. پسر جیغی کشید. قومندان خندید، سربازان هم خندیدند، شب هم خندید.
به اوزبیکی چیزی به پیرمرد گفت، او هم تفنگچه را از دست مرد گرفت و به سمت دروازه قومندان رفت.
تفنگچه را از دست پیرمرد گفت. مرمی تیر کرد، مرمی که درون تفنگچه بود به زمین افتاد، با سنگی برخورد، صدایی کرد و روی زمین لحظهای غلت زد و بعد همان جا میان سنگهای روی جاده میان تاریکی شب ناپدید شد.
قومندان به سمت مرد خیره شد و بعد به سمت پیرمرد دید. تفنگچه را که هم چنان در دستش بود به سمت پیرمرد نشانه گرفت و گفت:
ـ یاد نداری بزنی، نی؟
دوباره به هردو نگاه کرد و با لکنت گفت:
از چوب کسی نمی ترسد. از این پیدا کن.
میل تفنگچه را هم چنان طرف پیرمرد گرفته بود و با نگاه تندی خیره شده بود، ترسی عجیبی پیرمرد را گرفته بود. کمی احساس لرزش میکرد، تنش سرد شده بود. حس کرد، قطره سردی از آب، از میان موهایش به طرف شقیقهاش حرکت میکند. لحظهای همان رقم ماند… بعد به سمت مرد تفنگ را گرفت و گفت:
ـ بگویم چی رقم بزن؟
لحظهای همان رقم خیره به هردوی شان نگاه کرد. چشمهایش هر لحظه فرو میافتادند. سنگینی خواب بالایش معلوم بود. لحظهای مردد ماند و بعد دست به سویچ موتر برد، کلید را چرخاند، موتر دوباره با سر و صدای بلندی سکوت شب را شکستاند.
موتر که روشن شد، قوماندان بدون آن که نگاهی دوباره به آن دو بیندازد حرکت کرد و با صدای بلند به راه افتاد، موتر دیگر هم از پشتش خاکها را به هوا بلند کرد و رفت. هردو موتر دور شدند. رفته رفته خاموشی و تاریکی دوباره همه جا سایه افگند.
پیرمرد چراغ دستیاش را روشن کرد، چوب دستی را از زمین برداشت. نمی دانست چی کار کند. به سمت نگهبان دیگر که در تاریکی ایستاده بود نگاه کرد اما هیچ چیزی ندید، پردهای ازتاریکی چشمهایش را گرفته بود.
به سمت دوکانها چرخید، اما همین که حرکت کرد، عرق سردی بر پیشانیاش نشست، دست زیر دامنش بُرد، خشتک و پاچههای تنباناش تر بودند.